هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهلودو: کنار دیوار بی حال نشسته بود. خون تازه تا روی فرش آمده بود. نوک چاقو را فرو کرده بود
❤️قسمت چهلوسه:
+ "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت."
پایش را توی کفشش کرد
_ "محمد حسین را هم می برم."
+ "او را برای چی؟ از درس و مشقش می افتد."
محمد حسین آماده شده بود. به من گفت:
"مامان زیاد اصرار نکن، می رویم یک دوری می زنیم و برمی گردیم."
ایوب عصایش را برداشت.
_ "می خواهم کمکم باشد. محمد حسین را فردا صبح با هواپیما می فرستم."
گفتم:" پس لا اقل صبر کن برایتان میوه بدهم ببرید."
رفتم توی آشپزخانه
+ "ایوب حالا که می روید کی برمی گردید؟"
جلوی در ایستاد و گفت:
_"محمد حسین را که فردا برایت می فرستم، خودم"
کمی مکث کرد
_"فکر کنم این بار خیلی طول بکشد تا برگردم"
تا برگشتم توی اتاق صدای ماشین آمد که از پیچ کوچه گذشت.
ساعت نزدیک پنج صبح بود. جانمازم را رو به قبله پهن بود. با صدای تلفن سرم را از روی مهر برداشتم. سجاده ام مثل صورتم از اشک خیس بود.
گوشی را برداشتم.
محمد حسین بلند گفت: "الو..مامان"
+ تویی محمد؟ کجایید شماها؟"
محمد حسین نفس نفس می زد.
- "مامان.مامان....ما....تصادف کردیم......یعنی ماشین چپ کرده"
تکیه دادم به دیوار
+ "تصادف؟ کجا؟ الان حالتان خوب است؟"
- من خوبم ....بابا هم خوب است....فقط از گوشش خون می آید.
پاهایم سست شد
نشستم روی زمین
_الو ...مامان
آب دهانم را قورت دادم تا صدایم بغض آلود نباشد.
+ "خیلی خب محمد جان، نترس بگو الان کجا هستید؟ تا من خودم را به شما برسانم."
- توی جاده زنجان هستیم، دارم با موبایل یک بنده خدا زنگ می زنم. به اورژانس هم تلفن کرده ام، حالا می رسد، فعلا خداحافظ....
تلفنمان یک طرفه شده بود. چادرم را جمع کردم و نشستم توی پله ها و گوش تیز کردم تا بفهمم کی از خانه ی آقای نصیری سر و صدا بیرون می آید. یاد خواب مامان افتادم،
یک ماه قبل بود، اذان صبح را می گفتند که مامان تلفن زد: "حال ایوب خوب است؟"
صدایش می لرزید و تند تند نفس می کشید. گفتم: "گوش شیطان کر، تا حالا که خوب بوده چطور؟"
- هیچی شهلا خواب دیده ام.
+ خیر است ان شاءالله
- دیدم سه دفعه توی آسمان ندا می دهند:
"جانباز ایوب بلندی شهید شد" 😟
صدای خانم نصیری را شنیدم، بیدار شده بودند. اشکم را پاک کردم و در زدم.
آن قدر به این طرف و آن طرف تلفن کردم تا مکان تصادف و مکان نزدیک آن را پیدا کردم.
هدی را فرستادم مدرسه
زنگ زدم داداش رضا و خواهر هایم بیایند.
محمد حسن و هدی را سپردم به رضا
می دانستم هدی داییش را خیلی دوست دارد و کنار او آرام تر است. سوار ماشین آقای نصیری شدم.
زهرا و شوهر خواهرم آقا نعمت هم سوار شدند. عقب نشسته بودم.
صدای پچ پچ آرام آقا نعمت و آقای نصیری با هم را می شنیدم و صدای زنگ موبایل هایی که خبرها را رد و بدل می کرد.
ساعت ماشین ده صبح را نشان می داد.
سرم را تکیه دادم به شیشه و خیره شدم به بیابان های اطراف جاده.
کم کم سر وصدای ماشین خوابید. محسن را دیدم که وسط بیابان افسار اسبی را گرفته بود و به دنبال خودش می کشید. روی اسب ایوب نشسته بود. قیافه اش درست عین وقت هایی بود که بعد از موج گرفتگی حالش جا می آمد، مظلوم و خسته.
+ ایوب چرا نشسته ای روی اسب و این بچه پیاده است؟ بلند شو....
محسن انگشتش را گذاشت روی بینی کوچکش، هیس کشداری گفت:
"هیچی نگو خاله، عمو ایوب تازه از راه رسیده، خیلی هم خسته است.
صدای ایوب پیچید توی سرم:
"محسن می رود و من تا چهلمش بیشتر دوام نمی آورم.
شانه هایم لرزید.
😔
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهلوسه: + "خب صبر کن فردا صبح بلیت هواپیما می گیرم برایت." پایش را توی کفشش کرد _ "محمد حس
❤️قسمت چهلوچهار:
زهرا دستم را گرفت. "چی شده شهلا؟"
بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود.
صدای آقا نعمت را می شنیدم که حالم را می پرسید. زهرا را می دیدم که شانه هایم را می مالید.
خودم را می دیدم که نفسم بند آمده و چانه ام می لرزد.
هر طرف ماشین را نگاه می کردم چشم های خسته ی ایوب را می دیدم.
حس می کردم بیرون از ماشینم و فرسنگ ها از همه دورم.
تک و تنها و بی کس
با چشم های خسته ای که نگاهم می کند.
قطره های آب را روی صورتم حس کردم.
زهرا با بغض گفت: "شهلا خوبی؟ تو را به خدا آرام باش"
اشکم که ریخت صدای ناله ام بلند شد.
"ایوب رفت...من می دانم....ایوب تمام شد..."
برگه آمبولانس توی پاسگاه بود.
دیدمش
رویش نوشته بود:
"اعلام مرگ، ساعت ده، احیا جواب نداد" .
توی بیمارستان دکتر که صورت رنگ پریده ام را دید، اجازه نداد حرف بزنم، با دست اشاره کرد به نیمکت بنشینم.
- "آرام باشید خانم...حال ایشان....."
چادرم را توی مشتم فشردم و هق هق کردم.
+"به من دروغ نگو، هجده سال است دارم می بینم هر روز ایوب آب می شود. هر روز درد می کشد. می بینم که هر روز می میرد و زنده می شود. می دانم که ایوب رفته است....."
گردنم را کج کردم و آرام پرسیدم:
"رفته؟"
دکتر سرش را پایین انداخت و سرد خانه را نشان داد.
توی بغل زهرا وا رفتم.
چقدر راحت پرسیدم: "ایوب رفته؟"
امکان نداشت ایوب برای عملیاتی به جبهه برود و من پشت سرش نماز حاجت نخوانم. سر سجاده زار نزنم که برگردد.
از فکر زندگی بدون ایوب مو به تنم سیخ می شد. ایوب چه فکری درباره من می کرد؟
فکر می کرد از آهنم؟ فکر می کرد اگر آب شدنش را تحمل کنم نبودنش هم برایم ساده است؟
چی فکر می کرد که آن روز وسط شوخی هایمان درباره مرگ گفت: "حواست باشد بلند بلند گریه نکنی، سر وصدا راه نیاندازی، یک وقت وسط گریه و زاری هایت حجابت کنار نرود، #حجاب هدی، حجاب خواهر هایم، کسی صدای آن ها را نشنود. مواظب باش به اندازه مراسم بگیرید، به اندازه گریه کنید."
زهرا آخرین قطره های آب قند را هم داد بخورم.
صدای داد و بیداد محمد حسین را می شنیدم.
با لباس خاکی و شلوار پاره و خونی جلوی پرستارها ایستاده بود.
خواستم بلند شوم، زهرا دستم را گرفت و کمک کرد. محمد حسین آمد جلو...
صورت خیس من و زهرا را که دید،
اخم کرد.
"مامان....بابا کجاست؟" 😔
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهلوچهار: زهرا دستم را گرفت. "چی شده شهلا؟" بیرون وسط بیابان دیگر کسی نبود. صدای آقا نعمت ر
❤️قسمت چهلوپنج:
زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود.
محمد حسین داد کشید: "می گویم بابا ایوب کجاست؟"
رو کرد به پرستار ها ...آقا نعمت دست محمد را گرفت و کشیدش عقب، محمد برگشت سمت نعمت آقا: "بابا ایوب رفت؟ آره؟"
رگ گردنش بیرون زده بود.
با عصبانیت به پرستارها گفت: "کی بود پشت تلفن گفت حالش خوب است؟ من از پاسگاه زنگ زدم، کی گفت توی ای سی یو است؟ بابا ایوب من مرده...شما گفتید خوب است؟ چرا دروغ گفتید؟"
دست آقا نعمت را کنار زد و دوید بیرون
سرم گیج رفت، نشستم روی صندلی
آقا نعمت دنبال محمد حسین دوید. وسط خیابان محمد حسین را گرفت توی بغلش
محمد خشمش را جمع کرد توی مشت هایش و به سینه ی آقا نعمت زد.
آقا نعمت تکان نخورد: "بزن محمد جان....من را بزن....داد بکش....گریه کن محمد...."
محمد داد می کشید و آقا نعمت را می زد.
مردم ایستاده بودند و نگاه می کردند. محمد نشست روی زمین و زبان گرفت.
"شماها که نمی دانید...نمی دانید بابا ایوبم چطوری رفت. وقتی می لرزید شماها که نبودید. همه جا تاریک و سرد بود، همه وسایل ماشین را دورش جمع کردم و آتش زدم تا گرم شود، سرش را گرفتم توی بغلم....."
بغضش ترکید و با صدای بلند گریه کرد:
"سر بابام توی بغلم بود که مرد....... با..با.....ایوبم....توی بغل....من مرد....." 😭
.ایوب را دیدم به سرش ضربه خورده بود، رگ زیر چشمش ورم کرده بود. محمد حسین ایوب را توی قزوین درمانگاه می برد تا آمپولش را بزند. بعد از آمپول، ایوب به محمد می گوید حالش خوب است و از محمد می خواهد که راحت بخوابد. هنوز چشم هایش گرم نشده بود که ماشین چپ می شود.
ایوب از ماشین پرت شده بود بیرون...
دکتر گفت: "پشت فرمان تمام شده بوده"
از موبایل آقا نعمت زنگ زدم به خانه
بعد از اولین بوق، هدی گوشی را برداشت:
"سلام مامان"
گلویم گرفت: "سلام هدی جان مگر مدرسه نبودی؟"
- ساعت اول گفتم بابام تصادف کرده، اجازه دادندبیایم خانه پیش دایی رضاوخاله "
مکث کرد: "باباایوب حالش خوب است؟"
بینیم سوخت واشک دوید به چشمانم:
"آره خوب است دخترم خیلی خوب است..."
اشک هایم سر خوردند روی رد اشک های آن چند ساعت و راه باز کردند تا زیر چانه ام...
صدای هدی لرزید:
"پس چرا این ها همه اش گریه می کنند؟"
صدای گریه ی شهیده از آن طرف گوشی می آمد.
لبم را گاز گرفتم و نفسم را حبس کردم.
هدی با گریه حرف می زد:
"بابا ایوب رفته؟"
آه کشیدم: "آره مادر جان، بابا ایوب دیگر رفت خیلی خسته شده بود حالا حالش خوب خوب است"
هدی با داییش کلنجار رفت که نگذارد کسی گوشی را از او بگیرد.
هق هق می کرد: "مامان تو را به خدا بیاورش خانه تهران، پیش خودمان"
+ نمی شود هدی جان، شما باید وسایلتان را جمع کنید بیایید تبریز
- ولی من میخواهم بابام تهران باشد، پیش خودمان
وصیت ایوب بود، میخواست نزدیک برادرش،
حسن، در وادی رحمت دفن شود.
هدی به قم زنگ زد و اجازه خواست. گفتند اگر به سختی می افتید میتوانید به وصیت عمل نکنید. اصرار هدی فایده نداشت.
این اخرین خواسته ایوب از من بود و می خواستم هر طور هست انجامش دهم.
سوم ایوب، روز پدر بود.
دلم می خواست برایش هدیه بخرم. جبران آخرین روز مادری که زنده بود.
نمی توانست از رخت خواب بلند شود. پول داده بود به محمد حسین و هدی
سفارش کرده بود برای من ظرف های کریستال بخرند.
صدای نوار قرآن را بلند تر کردم.
به خواب فامیل آمده بود و گفته بود:
"به شهلا بگویید بیشتر برایم قرآن بگذارد."
قاب عکس ایوب را از روی طاقچه برداشتم و به سینه ام فشار دادم.
آه کشیدم: "آخر کی اسم تو را #ایوب گذاشت؟"
قاب را می گیرم جلوی صورتم به چشم هایش نگاه می کنم: "می دانی؟ تقصیر همان است که تو این قدر سختی کشیدی، اگر هم اسم یک آدم بی درد و پولدار بودی، من هم نمی شدم زن یک آدم صبور سختی کش"
اگر ایوب بود، به این حرفهایم می خندید.
مثل توی عکس که چین افتاده زیر چشم هایش
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهلوپنج: زهرا دستش را روی دهان گذاشت تا صدای هق هقش بلند نشود. محمد حسین داد کشید: "می گویم
❤️قسمت چهلوشش:
روی صورتش دست می کشم:
"یک عمر من به حرف هایت گوش دادم...حالا تو باید ساکت بنشینی و گوش بدهی چه می گویم.
از همین چند روز آن قدر حرف دارم از خودم، از بچه ها.....
محمد حسین داغون شده، ده روز از مدرسه اش مرخصی گرفتم و حالا فرستادمش شمال
هر شب از خواب می پرد، صدایت می کند.
خودش را می زند و لباسش را پاره می کند.
محمد حسن خیلی کوچک است، اما خیلی خوب می فهمد که نیستی تا روی پاهایت بنشیند و با تو بازی کند.
هدی هم که شروع کرده هرشب برایت نامه می نویسد. مثل خودت حرف هایش را با نوشتن راحت تر می زند."
اشک هایم را پاک می کنم و به ایوب چشم غره می روم: "چند تا نامه جدید پیدا کرده ام. قایمشان کرده بودی؟ رویت نمی شد بدهی دستم؟"
ولی خواندمشان نوشتی:
"تا آخرین طلوع و غروب خورشید حیات، چشمانم جست و جو گر و دستانم نیازمند دستان تو خواهد بود. برای این همه عظمت، نمی دانم چه بگویم، فقط زبانم به یک حقیقت می چرخد و آن این که همیشه #همسفر_من باشی خدا نگهدارت.....همسفر تو ....ایوب"
قاب را می بوسم و می گذارم روی طاقچه
😢
از ایوب هر کاری بر می آید. هر وقت از او کمک می خواهم هست. حضورش فضای خانه را پر می کند.
مادرش آمده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول نداشت. توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم: " آبرویم را حفظ کن، هیچ پولی در خانه ندارم."
دوستم آمد جلوی در اتاق: "شهلا بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم."
آمده بود کمکم تا بخاری ها را جمع کنیم.شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس پیدا کرده بود. ایوب آبرویم را حفظ کرد.
توی امتحان های محمد حسین کمکش کرد.
برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم می آمد و راهنمایی می کرد.
حتی حواسش به محمد حسن هم بود.
☺️
یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمد حسین شب جمعه ای ببرد مسجد، یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمد حسن و گفتم بین همسایه ها بگرداند.
وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود.
یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من
_ مامان می گذاری همه اش را خودم بخورم؟
+ نه مادر جان، این ها برای بابا است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند.
شانه اش را بالا انداخت:
_ "خب مگر من چه ام است؟ خودم می خورم، خودم هم فاتحه اش را می خوانم."
چهار زانو نشست وسط اتاق و همه حلوا ها را خورد.
سینی خالی را آورد توی آشپزخانه:
"مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا نماز بخوانم.
شب ایوب توی خواب
سیب آبداری را گاز می زد و می خندید.
فاتحه و نمازهای محمد حسن به او رسیده بود.
از تهران تا تبریز خیلی راه است.
برای این که دلمان گرفت و هوایش را کردیم برویم سر مزارش
سالی چند بار می رویم تبریز و همه روز را توی #وادی_رحمت می مانیم.
بچه ها جلوتر از من می روند، ولی من هر بار دست و پایم می لرزد.
اول سر مزار حسن می نشینم تا کمی آرام شوم. اما باز دلم شور می زند.
انگار باز ایوب آمده باشد خواستگاریم و بخواهیم احتیاط کنیم که نکند چشم توی چشم هم شویم.
فکر می کنم چه جوری نگاهش کنم ؟
چه بگویم؟
از کجا شروع کنم؟
ایوبم.......
📜پایان
📌التماس دعا؛ یاعلی
@noore_quran
#شهید_ایوب_بلندی
roghaye3-۱.mp3
6.09M
🏴دیدنت دستای بسته اومدی
🏴حالا که دیگه نمیتونم پاشم
🏴حالا که پاهام شکسته اومدی
🏴دخترت خیلی گرفتار شده
🏴مثل عمه دستبهدیوار شده
🏴یکچیزی میگم به هیچکسی نگو
🏴چشمام از گرسنگی تار شده😭
🏴باباحسین باباحسین💔
🏴صلیاللهعلیک یابنتالحسین یارقیه
@noore_quran
🎤 #حاج_محمود_کریمی
♥️ #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
🏴🏴🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
@noore_quran
🎬 #فایل_تصویری
👤 استاد #رائفی_پور
📝 جوونایی که میتونن گناه کنن و گناه نمیکنن؛ دین داری خیلی سخت شده الان داری دین داری میکنی دمت گرم🌹
#جوانها_را_دریابید
💝 کانال قنداب، واحد تخصصی خانواده موسسه مصاف
@ghandab
@noore_quran
⚜ با خدا صحبت کن!
🌼 هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته میشود، با خدا صحبت کن. به قرآن نگاه کن که تا نگاه کنی همه را حل میکند.
🌼 هر وقت دیدی کدر شدهای، هر دعا و ذکری که از پدر و مادر یاد گرفتهای، همان را با لبت تذکر بده. چرا لبت را روی هم بگذاری تا درونت دَم کند و خستهات کند؟ صحبت کردن با او، ذات غم و حزن را میبرد.
📚 میرزا اسماعیل دولابی، طوبای محبت ۳،ص ۸۹
#نکته_اخلاقی
@askdin_com
هشتادیای انقلابی😎
@noore_quran ⚜ با خدا صحبت کن! 🌼 هر چه گرفتاری و ناراحتی داری، هر وقت دیدی که دارد انباشته میشود
🦋 طلبکاری ها از خدا!
🔻 می دانم سخت است، گرفتاری های طبیعت افکارمان را می گیرد و آن موقع متوجه نیستیم.
اما هر وقت حالت خوب شد سر جانماز نگاه کن و عطای خدا را در حق خودت ببین. هم آنچه را که به تو عطا کرده است و هم آنچه را که بعد از این عطا می کند.
بگذار طلبکاری ها از خدا کم شود، آدم سبک می شود.
📚 مرحوم دولابی، طوبای محبت
#نکته_اخلاقی
🌱 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
🦋 طلبکاری ها از خدا! 🔻 می دانم سخت است، گرفتاری های طبیعت افکارمان را می گیرد و آن موقع متوجه نیست
⚜ شکر خدا کن!
🌷 اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود...
🌷 همیشه بگویید الحمدلله، شکر خدا... بلکه بتوانی دلت را هم با زبانت همراه کنی.
🌷 اگر پکر هستی دو مرتبه همراه با دلت بگو الحمدلله. آن وقت غمت را از بین می برد...
🌷 امیدوارم جلوی زبانت را بگیری که موثر است.
📚 مرحوم حاج اسماعیل دولابی، طوبای محبت
#نکته_اخلاقی
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
⚜ شکر خدا کن! 🌷 اگر چهار مرتبه بگویی بیچاره ام و عادت کنی، اوضاع خیلی بی ریخت می شود... 🌷 همیشه
@noore_quran
⚜ وقتی دست کسی را میگیری، به خودت خوبی میکنی!
🌷 فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره؛ خوبی میکنی به خودت برمیگردد.
🌷 حتی وقتی دست کسی را میگیری، خدا مرحمت میکند و نگاه میکنی که به خودت خوبی کردهای.
🌷 وقتی او را میبینی که نمیتواند بلند شود، خودت بودهای که نمیتوانستی بلند شوی. دستش را میگیری و بلند میشود، راحت میشوی.
📚 میرزا اسماعیل دولابی، طوبای محبت، ج۳، ص۱۱۰
#نکته_اخلاقی
@askdin_com
هشتادیای انقلابی😎
@noore_quran ⚜ وقتی دست کسی را میگیری، به خودت خوبی میکنی! 🌷 فمن یعمل مثقال ذره خیراً یره؛ خوبی
#حاج_اسماعیل_دولابی
✨ و فِرّوا الی الله...
💎 میگویند: پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. همه اوضاع را به هم ریخته بود. وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد. پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
💎 پسر دید امروز اوضاع خیلی بیریخت است، همه درها هم بسته است. وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند راه فراری ندارد. خودش را به سینهی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
💎 شما هم هر وقت دیدید اوضاع بیریخت است به سوی خدا فرار کنید... هرکجا متوحش شدید، راه فرار به سوی خداست. همهی عالم سینهی اولیای خداست. خود را به سینهی آنها بچسبانید. همهی عذابها برطرف میشود. چقدر زیباست!
📚 طوبای محبت
✨امام علی علیه السلام میفرماید:
"فَاتَّقُوا اللَّهَ عِبَادَ اللَّهِ وَ فِرُّوا إِلَى اللَّهِ مِنَ اللّه... پس اى بندگان خدا! از خدا بترسید و از خدا، به سوى خدا فرار کنید."
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
#حاج_اسماعیل_دولابی ✨ و فِرّوا الی الله... 💎 میگویند: پسری در خانه خیلی شلوغکاری کرده بود. هم
@noore_quran
⚜ رزق، دست خداست!
💰 به اندازه کفایت از خدا چیز بخواهید. رزق دست خداست، کم و زیادش میکند.
💰 گاهی با یک ساعت کار، رزق یک سال را میدهد. اینجور نیست که هرکس کم برود کم به او بدهد.
💰 عمده، روحیه شماست که به قدر احتیاج بروید، نه برای جمع کردن مال که عبد دنیا شوید.
💰 می گوید: پولها را جمع میکنم برای پس انداز. کسی که خودش را نفله کند پس انداز لازم ندارد. شما آرام بروید و به اندازه نیازتان کسب کنید. یک وقت میبینی زیاد هم میدهد.
📚 مرحوم دولابی، کتاب طوبای محبت، ص34
#نکته_اخلاقی
@askdin_com
هشتادیای انقلابی😎
@noore_quran ⚜ رزق، دست خداست! 💰 به اندازه کفایت از خدا چیز بخواهید. رزق دست خداست، کم و زیادش می
🔖حاج محمداسماعیل دولابی:
با خدا چانه بزن😊
📌ما اگر نطقمان با خدا باز بشود ملائکه را به زحمت میاندازیم. کار خوبی هم هست. خدا آن را یاد داده است. هرچه بیشتر با خدا چانه بزنید جا دارد. پیش دیگران اگر فضولی کنید عیب است. فقط پیش خداست که هرچه حرف بزنید قشنگ است؛ فضولی کن، گریه کن،خنده کن، دعوا کن! بگو خدایا این چه وضعش است؛ من مخلوق تو هستم. این ایمان محض است. با خدا کار کن، یاد خدا کن، یاد پیغمبر کن، یاد ائمه کن. اینها بزرگند. بنده اینها هرچه بیشتر به آنها وَر برود، به او بیشتر عطا میکنند.
📌جای دیگر نرو.
پیش مردم نرو، اگر هم رفتی مبادا از خدا پیش آنها شکایت کنی! شکایت آنها را هم پیش خدا نبر؛ اگر یک وقت مجبور شدی شکایت آنها را به خدا بکن، اما اگر مجبور شدی! اگر این کار را نکنید بهتر است.شیعیان این کار را نمیکنند.
شکایت خدا را به خود خدا بکن! این ایمان محض است. خدایا این چه وضعش است. آخر من بنده تو هستم. اینها را به خدا بگو، او دوست دارد. با او حرف بزن. آدم به خالقش نگوید پس به چه کسی بگوید؟ خیلی جای خوبی است.
📌اصلا عقیده من این است بهتر است هیچ جا لب باز نکنی. اگر توانستی پدر و مادرت را هم صدا نزن! از همان اول که بابایت را صدا میزنی "بابا" بگو اما نیتت "خدا" باشد. بچه های نوزاد که اینطور هستند. تا نه ماه خدا را میخوانند. وقتی که آقاجان و مامان جان یادشان دادند آن وقت هی میگویند آقاجان، مامان جان، آن را بده. تا پیش از آن همین که گریه میکرد شش تا ننه بغلش میکردند، چون خدا را میخواند...
📚طوبای محبت؛ کتاب پنجم، مجلس دوم، صفحه ۵۶ و ۵۷
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
🔖حاج محمداسماعیل دولابی: با خدا چانه بزن😊 📌ما اگر نطقمان با خدا باز بشود ملائکه را به زحمت میاندا
💠حاج اسماعیل دولابی:
♥️یک وقت نگویید هر چه دعا میکنیم مستجاب نمیشود...
♥️اگر خدا نمیخواست شما نمیتوانستید دعا کنید. وقتی با حال دعا با خدا حرف میزنیم، این را خدا خواسته که نصیب ما شدهاست.
♥️بیجهت دستها را بالا نگرفتهایم. خودش اول اجابت کرده بعد ما دعا کردیم.
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
💠حاج اسماعیل دولابی: ♥️یک وقت نگویید هر چه دعا میکنیم مستجاب نمیشود... ♥️اگر خدا نمیخواست شما ن
🌹حاج اسماعیل دولابی(ره):
💡هرجا غصه دار شدی استغفار کن. به این کاری نداشته باش که چرا محزون شدهای...
💡اذیتت کردهاند؟ گناهی کردی؟ محزون که شدی استغفار کن. چه غم خود را داشته باشی و چه غم مومنین را.
💡تسبیح بردار و استغفار کن تا غمهایت برود.
#نکته_اخلاقی
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
🌹حاج اسماعیل دولابی(ره): 💡هرجا غصه دار شدی استغفار کن. به این کاری نداشته باش که چرا محزون شدهای..
#تلنگرانه
✍️گویند "حر بن يزيد رياحی" اولين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش را برای او داد. "عمر سعد" هم اولين کسی بود که به امام نامه نوشت و دعوتش کرد برای آنکه رهبرشان شود و اولين کسی شد که تير را به سمت او پرتاب کرد!
چه کسی ميداند آخر کارش به کجا می رسد؟ دنيا دار ابتلاست...با هر امتحانی چهرهای از ما آشکار میشود، چهرهای که گاهی خودمان را شگفتزده می کند،چطور می شود در اين دنيا بر کسی خرده گرفت و خود را نديد؟
میگويند خداوند داستان ابليس را تعريف کرد تا بدانی که نمی شود به عبادتت، به تقربت، به جايگاهت اطمينان کنی.
خدا هيچ تعهدی برای آنکه تو همان که هستی بمانی، نداده است،شايد به همين دليل است که سفارش شده، وقتی حال خوبی داری و می خواهی دعا کنی، يادت نرود "عافيت" و "عاقبت به خيری ات" را بطلبی...
📚حاج اسماعیل دولابی
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
#تلنگرانه ✍️گویند "حر بن يزيد رياحی" اولين کسی بود که آب را به روی امام بست و اولين کسی شد که خونش
📣 #میرزا_اسماعیل_دولابی :
♦️وقتی خداوند حاجاتت را به تأخیر می اندازد، دارد چیز بزرگتری به تو میدهد؛
♦️منتها تو حواست به خواستهی خودت هست و متوجه نمیشوی؛
♦️تو نان میخواهی؛ او به تو جان میدهد.
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
📣 #میرزا_اسماعیل_دولابی : ♦️وقتی خداوند حاجاتت را به تأخیر می اندازد، دارد چیز بزرگتری به تو میدهد
📒حاج محمد اسماعیل دولابی "ره"
🌹آیا بعد از سختی راحتی است؟!
🌹اِنّ "مع" العسر یسرا، فَاِنّ "مع" العسر یسرا: هر آینه "در" سختی آسانی است.
🌹نفرمود: انّ "بعد" العسر یسرا
🌹پس باید بدانیم در دلِ عسر، یسر خوابیده است.
🌹یعنی در همین سختی و ناراحتی، نه بعد از آن، شیرینی و راحتی هست
🌹پس به آنچه خدا برایت پیش آورده صابر باش و تن بده و تسلیم باش تا شیرینی اش برایت ظاهر شود.
#نکته_اخلاقی
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
📒حاج محمد اسماعیل دولابی "ره" 🌹آیا بعد از سختی راحتی است؟! 🌹اِنّ "مع" العسر یسرا، فَاِنّ "مع" العس
💙مرحوم حاج اسماعیل دولابی:
❤️روی دعایت تعقّل کن تا رشد کند. نکند از سن بچگی تا هشتاد سالگی همه اش نخودچی کشمش از خدا بخواهی!
🧡حاجاتی را که داری، به صورت یک نامه روی کاغذ یا دلت، البته اوایل روی کاغذ، براي خدا بنویس و بگذار در جانمازت یا هر جای دیگری؛ دو سه ماه بعد، هر وقت حال خوبی داشتی و شنگول بودی، آن را به دقت بخوان و ببین هر جا زیاده روی کردهاي یا به خدا بی ادبی کردهای، آنها را خط بزن و تصحیح و تجدید نظر کن و نهایتاً آن را پاکنویس کن.
💛نامهی اول را هم حفظ کن. دو سه ماه بعد باز همین کار را روی نامهی تصحیح شده انجام بده. یکی دو سالی این کار را ادامه بده. بعد نامه ی آخری را با اولی مقایسه کن، ببین از کجا سر در آوردهاي و چقدر رشد کردهاي.
💚آخر کار به چیزي میرسی که از حاجتت بهتر است؛
به کسی میرسی که برایش نامه مینوشتی.
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
💙مرحوم حاج اسماعیل دولابی: ❤️روی دعایت تعقّل کن تا رشد کند. نکند از سن بچگی تا هشتاد سالگی همه اش
💝حاج اسماعیل دولابی(ره):
🎓اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری، به تو بگوید نگران نباش و غصّهی بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم؛ ببین این حرف او چقدر به تو آرامش می بخشد و راحت میشوی!
👌خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
💕 ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ،
آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟
📢یعنی ای بنده ی من
برای همه ی کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویات من هستم.
این سخن خدا چقدر انسان را راحت می کند و به او آرامش می بخشد؟؟
♥️لذاست که فرمود
💡ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ💡
🕯دلها با یاد خدا آرامش می یابد...
@noore_quran
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
💝حاج اسماعیل دولابی(ره): 🎓اگر یک شخص غنی که به او اطمینان و اعتماد داری، به تو بگوید نگران نباش و غ
@noore_quran
⚜ به خود مغرور نشویم!
▪️ آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. اینطور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت. به خدا پناه میبریم!
▪️ برای ما امتحان پیش نیامده تا معلوم شود که با حسین علیهالسلام هستیم، یا با یزید!
📚 آیتالله بهجت (ره)، رحمت واسعه، ص۱۹۴ و ١٧۶
#نکته_اخلاقی
@askdin_com
هشتادیای انقلابی😎
@noore_quran ⚜ به خود مغرور نشویم! ▪️ آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به
@noore_quran
⚜ امام سجّاد (عليه السّلام):
گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از:
بد نيّتى، خُبث باطن، دورويى با برادران، باور نداشتن به اجابت دعا، به تأخير انداختن نمازهاى واجب تا آن كه وقتشان بگذرد، تقرّب نجستن به خداوند عزّ و جلّ با نيكوكارى و صدقه، بد زبانى و زشت گويى
📚 ميزان الحكمه، ج۴، ص۲۸۷
@askdin_com
#نکته_اخلاقی
هشتادیای انقلابی😎
@noore_quran ⚜ امام سجّاد (عليه السّلام): گناهانى كه از استجابت دعا جلوگيرى مى كنند عبارتند از:
@noore_quran
❣حضرت موسی(ع) مشغول مناجات با پروردگارش بود، مردی را دید که در زیر سایه عرش الهی در ناز و نعمت است، عرض کرد: خدایا این کیست که عرش تو بر او سایه افکنده است؟
✨خداوند متعال فرمود: او نسبت به پدر و مادرش نیکوکار بود و هرگز سخن چینی نمی کرد.
📚 بحار الانوار، ج ۷۴، ص۶۵
#پیام_دوست
#نکته_اخلاقی
💝 @ghandab
شهید فکوری_compressed.pdf
5.13M
🌷زندگی داستانی شهید جواد فکوری
🌷خاطرات زندگی خلبان شهید فکوری به روایت همسر شهید
🌙تولد: ۱۳۱۷/۱۰/۱۷
🌙اعزام به امریکا جهت تکمیل دوره خلبانی: ۱۳۳۹
🌙بازگشت به امریکا: ۱۳۴۲
🌙ازدواج با ژیلا ذرهخاک: ۱۳۴۳/۱۲/۸
🌙شهادت: ۱۳۶۰/۷/۸
@noore_quran
❤️پیدیاف از مجموعه کتابهای روایتفتح
عباسبابایی_compressed.pdf
4.81M
🌷زندگی داستانی شهید عباس بابایی
🌷خاطرات زندگی خلبان شهید بابایی به روایت همسر شهید
🌙تولد: ۱۳۲۹/۹/۱۴
🌙اعزام به امریکا جهت تکمیل دوره خلبانی: ۱۳۴۸
🌙بازگشت به ایران: ۱۳۵۱
🌙ازدواج با صدیقه (ملیحه) حکمت: ۱۳۵۴/۶/۴
🌙شهادت: ۱۳۶۶/۵/۱۵
@noore_quran
❤️پیدیاف از مجموعه کتابهای روایتفتح