هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت دهم: + مثل اینکه به هم حرفهایی زدهاید، که من درست نمیدانم. دهانم باز مانده بود. در جلسه رس
❤️قسمت یازده:
صدای کلید انداختن به در آمد.
آقاجون بود.
به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.
آقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد.
همیشه می گفت طلا.
خیلی برایم سنگین بود که من، ایوب را پسندیده بودم و او نه😟
آن هم بعد از آن حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و برای نماز، قامت بستم.
مامان گفت:
تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟!
وسط نماز لبم را گزیدم.
آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت:
من میدانم این پسر برمیگردد. اما من دیگر به او دختر نمیدهم. میخواهد عسلم را بگیرد قیافه هم میآید.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت یازده: صدای کلید انداختن به در آمد. آقاجون بود. به مامان سلام کرد و گفت: طلا حاضر شو به وقت
❤️قسمت دوازده:
یک هفته از ایوب خبری نشد.
تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت.
گوشی را برداشتم:
+ بفرمایید؟
گفت: سلام
ایوب بود چیزی نگفتم
_ من را به جا نیاوردید؟
محکم گفتم: نخیر
_ بلندی هستم.
+ متأسفانه به جا نمی آورم.
_ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم.
+ من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست.
_ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم.
+ شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد. خداحافظ.
گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه.
از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار.
اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد:
شهلا خانم تلفن.
تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟
گفت: بله همان آقاست.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
@noore_quran
📚📚📚
📚📚
📚
📝 نکات تفسیری
ازدواج عصمت آور
از نظر قرآن، برخی از کارها موجب می شود تا انسان به عصمت دست یابد و از هر گونه خطا و گناه در امنیت باشد. اگر انسان با اسلام آوری به امنیت ایمانی وارد می شود، هم چنین با ازدواج به امنیت ایمانی وارد می شود و از گناه و آتش دوزخ در امان می ماند. از همین روست که در روایات آمده است که ازدواج حافظ دین انسان است. البته هر چه زودتر ازدواج انجام گیرد، امنیت بیش تری را موجب می شود. از این روست که گاه سخن از حفظ نصف دین و گاه دیگر حفظ دو سوم با ازدواج مطرح است.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: من تزوج فقد احرز نصف دینه ؛ هر کس ازدواج کند نیمی از دینش را باز یافته است. (شیخ حر عاملی، وسائل الشیعه، آل البیت، ج 20، ص 14)
آن حضرت(ص) در جای دیگر ناظر به ازدواج در آغاز جوانی، فرمودند: ما من شاب تزوج فی حداثة سنه الا عج شیطانه یا ویله عصم منی ثلثی دینه ؛ هر کس در ابتدای جوانی ازدواج کند شیطان فریاد می کند: ای وای، دو سوم دین خود را از شر من حفظ کرد.(همان)
از نظر قرآن، نوعی عصمت با ازدواج دایم تحقق می یابد که حتی با ازدواج موقت به دست نمی آید. از این روست که خدا از نکاح دایم به عنوان عصمت تعبیر کرده و فرموده است: وَلَا تُمْسِکُوا بِعِصَمِ الْکَوَافِرِ؛ و به عصمت های کافران متمسک نشوید و پای بند نباشید.(ممتحنه، آیه 60)
عصام در لغت به معنای پیمان، بند ، محافظ و نگه دارنده آمده است. شیخ طبرسی در مجمع البیان و علامه طباطبایی در المیزان آورده اند که «عِصَم» جمع عصمت، در آیه قرآن کنایه از نکاح دائم است؛ زیرا مِعصَم که جمع آن «معاصِم» است به معنای قسمتی از مچ است که زنان النگو را در آن می اندازند. این کار از آن جایی که باعث بقا و ماندگاری النگو در دست است و حفظ دایمی آن می شود، به عصمت تعبیر شده است.
ازدواج و نکاح دایم نیز این گونه است. بنابراین از نظر قرآن ازدواج دایمی همانند بند و بستی است که موجب حفاظت و نگه داری دایمی شخص و دوری وی از گناه می شود؛ زیرا هر یک از همسران از طریق همسر خویش نیازهای جنسی خود را مرتفع و برطرف کرده و از آلودگی و زنا و گناه محافظت می شوند.
📚 Eitaa.com/hefzequranchannel
Instagram.com/tahfiz.ir
📚📚
📚📚📚
#محرم #آزادگان #ما_ملت_امام_حسینیم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت دوازده: یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوش
❤️قسمت سیزده:
همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟
تکیه دادم به دیوار.
آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید.
مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید.
+ برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟
_ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا. دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف، نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو.
من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍
اکرم خانم صدا زد:
شهلا خانم باز هم تلفن.
بعد خندید و گفت:
می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟
مامان لبخند زد و رفت دم در.
محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم.
مامان که برگشت هنوز می خندید.
_ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید.
گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت سیزده: همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم. مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی
❤️قسمت چهارده:
ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود.
وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود.
رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند.
دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد😖
مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد.
ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد.
_ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟
من چند جا رفتم نبود.
مامان کاغذ را گرفت.
_ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام.
مامان که رفت به ایوب گفتم:
+ کار درستی نکردید.
_ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم.
با عصبانیت گفتم:
+ این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟
چیزی نگفت
گفتم:
+ به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود.
آرام گفت:
_ " می شود"
+ نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند.
_ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه...
+ مگر چی؟؟
_ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما...
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت چهارده: ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بو
❤️قسمت پانزده:
از این همه اطمینان حرصم گرفته بود.
+ به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟
_ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍
+ عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم.
_ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم.
+ من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم.
میخواستم تلافی کنم.
گفت:
_ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور....
عکس نداشتم.
عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
💠رهبر معظم انقلاب:
🌹"وَالْعَاقِبَةُ لِلْمُتَّقِين"؛ عاقبت یعنی چه؟
یعنی هم پایان کار دنیا، متعلق به متقین است و هم پایان کار آخرت متعلق به متقین است و هم در میدان جنگ، اگر میخواهید بر دشمن، پیروز شوید، باید متّقی باشید.
۱۳۹۸/۲/۱۶
@noore_quran
#کلام_رهبرم
🌹مادر شهید مدافع حرم نوید صفری:
چندبار وقتی تصاویر جنایتهای داعش را در تلویزیون پخش میکردند،
نوید رو به من میکرد و میگفت :
➖من هم دوست دارم بروم سوریه.
مامان راضی باش.
➖من میگفتم چطور دلم رضایت بدهد به رفتنت؟
➖ میگفت: اگر ما نرویم پای اجنبی به کشور ما میرسد.
به ناموس ما رحم نمیکند.
بعد دوباره حرف اعزام به سوریه را مطرح کرد و دوباره دنبال رضایت گرفتن از من بود.
من گفتم:
➖ اگر رضایت ندهم چه ؟
گفتم :
➖نوید جان، ما از سهم خودمان شهید دادیم،
👈 هم عمویت شهید است،
👈 هم داییات،
خانواده ما دیگر طاقت از دست دادن یک جوان دیگر را ندارد.
نوید خندید و گفت:
➖ نه مامان. این سهم مادرانتان است.
آنها سهم خودشان را دادهاند.
گفتم :
➖خب من هم خواهر شهیدم دیگر.
گفت :
➖نه تو باید سهم خودت را بدهی.
بالاخره آنقدر اصرار کرد که من رضایت دادم. حتی یادم هست آن موقع به خاطر حرف و حدیثهایی که دورادور شنیده میشد،
به نوید گفتم:
➖ نوید اگر تو بروی سوریه شاید بعضیها فکر کنند برای پول رفتهای!
نوید هم خندید و گفت:
➖ مامان من یک ریال هم از این راه پول نمیگیرم.
من برای پول نمیروم.
داوطلبانه میروم.
خودم میخواهم بروم سوریه.
من برای حضرت زینب(سلاماللهعلیها) و امام حسین(علیهالسلام) میروم....
🕊پاسدار مدافع حرم
🕊شهید نوید صفری
🍃ولادت: ۱۳۶۵/۴/۱۶
🍂شهادت: ۱۳۹۶/۸/۱۸
🌹 #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت پانزده: از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین س
❤️قسمت شانزده:
توی بله برون مخالف زیاد بود.
مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند.
دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون...
از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست.
توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند.
کار ایوب یک جور سنت شکنی بود.
داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران.
ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت:
_ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن.
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند.رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت:
-الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.
دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت:
- برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم.
بعد رو کرد به من و ایوب
- بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید.
من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:
- قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید...
قسم خوردیم.
قرآن دوباره بین ما حکم شد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
@noore_quran
👤آیت الله مجتهدی تهرانے(ره):
🔹اگر در گرفتاری هستید، اگر مشکل ازدواج دارید، اگر منزل میخواهید، استغفار کنید، خدا گره از کارهاتان باز میکند، اما باید شرایط استغفار را هم مراعات کرد
🔹از جایی که گمان نداری استغفار کنی، میآید، همسفر خوب پیدا میکنی، یه زن خوب گیرت میآید، برای نماز شب اگر استغفار کردی یک زن نماز شبخون گیرت میآید و اگر استغفار نکنی یک زن بینماز گیرت میآید.
🔹رزق همهاش پول نیست، در احادیث که آمده اگر این کار را بکنی رزقت زیاد میشود، رزق معنوی رزق است، رفیق خوب رزق است، همسفر خوب هم رزق است، هر وقت میخواهید مسافرت بروید، چند بار استغفار کنید تا یک همسفر خوب داشته باشید.
@hefzequranchannel
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت شانزده: توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت
❤️برای مطالعه قسمتهای قرار داده شده از مجموعه داستانی از زندگی جانباز شهید ایوب بلندی، از هشتگ #شهید_ایوب_بلندی ، استفاده کنید.
❤️انشاءالله در روزهای آتی، ادامهی قسمتها نیز در این کانال، قرار داده میشود.
@noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت شانزده: توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت
❤️قسمت هفده:
فردای بلهبرون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود.
یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خریدهایمان را میکردیم.
یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه.
ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد.
تا ظهر از جمع شش نفرهمان فقط من و ایوب ماندیم.
پرسید:
_ گرسنه نیستی؟؟
سرم را تکان دادم.
گفت:
_ من هم خیلی گرسنهام.
به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس، چلوکباب گرفت با مخلفات.
گفت: بفرما
بسم الله گفت و خودش شروع کرد.
سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانهاش باشد.
چنگال را فرو کردم توی گوجه، گلویم گرفته بود، حس می کردم صد تا چشم نگاهم میکند.
از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره میشدم؛ مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمیتوانستم غذا بخورم.
ایوب پرسید
_ نمیخوری؟؟
توی ظرفش چیزی نمانده بود.
سرم را انداختم بالا
_ مگر گرسنه نبودی؟؟
+ آره ولی نمیتونم.
ظرفم را برداشت "حیف است حاج خانم،پولش را دادیم.
از حرفش خوشم نیامد.
او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه میزد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.😕
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت هفده: فردای بلهبرون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد
❤️قسمت هجده:
از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند.
ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را میگرفت.
گفت:
_ اگر مسجد را پیدا نکنم، همین جا میایستم به نماز
اطراف را نگاه کردم
+ اینجا؟؟ وسط پیاده رو؟؟
سرش را تکان داد گفتم:
+ زشت است مردم تماشایمان میکنند.
نگاهم کرد
_ این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع میآیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟؟
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت هجده: از چلو کبابی که بیرون آمدیم اذان گفته بودند. ایوب از این و آن سراغ نزدیک ترین مسجد را
❤️قسمت نوزده:
آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت:
- نامحرمید و گناه دارد.
اما ایوب از رفت و آمدش کم نکرد. برای من هم سخت بود.
یک روز با ایوب رفتیم خانه ی روحانی محلمان.
همان جلوی در گفتم: "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟؟" او را میشناختیم.
او هم ما و آقاجون را میشناخت.
همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه.
مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد.
- خبری شده؟؟
نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان.
گفتم:
+ مامان!....ما......رفتیم....موقتاً محرم شدیم.
دست مامان تو هوا خشک شد.
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
❤️شوقِ دیدارِ تو سر رفت زِ پیمانهما
❤️کِی قدم مینهی ای شاه به ویرانهما
❤️ماهنوز اینفستگرم،پراز تابوتبیم
❤️سر وسامانبده براین دلِدیوانهما
@noore_quran
🤚السلام علیک یااباصالحالمهدی
@noore_quran
⚠️فقط یک دهه فرصت داریم.
📌 دکتر مریم اردبیلی، آیندهپژوه و کارشناس حوزه جمعیت میگه از دهه ۸۰ پنجره جمعیتی کشور باز شده و حدود ۲۰ سال از آن سپری شده؛ در حالت خوشبینانه فقط یک دهه فرصت داریم و سیاستها و فرهنگسازیهای جمعیتی باید در این یک دهه اتفاق بیفتند.
📌نسلهای بعد (دهه ۷۰ و ۸۰) نسبت به دهه شصتیها جمعیت کمتری دارند و باید نرخ باروری آنها برای رسیدن به نرخ جایگزینی بیش از ۳ فرزند باشد.
♥️ خانم دکتر اردبیلی، مادر پنج فرزند هستند.🙈😍
#بحران_جمعیت
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
کانال 💕«دوتا کافی نیست»💕
😉👉 @dotakafinist1 👈😉
🌹در جریان تفحص یک شهید، خیلی گشته بودیم؛ نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود...لباس فرم سپاه تنش بود...چیزی شبیه به دکمه پیراهن در جیبش، نظرم را جلب کرد...خوب که دقت کردم، دیدم که یک نگین عقیق است که انگار جملهای بر روی آن حک شده است.
🌹خاک و گلها را پاک کردم؛ دیگر نیازی نبود که دنبال پلاکش بگردیم...روی عقیق نوشته بود: "به یاد شهدای گمنام"
🌹یادمان باشد...تا ابد به آنان که پلاکشان را از گردن خود درآوردند تا مانند مادرشان، گمنام و بیمزار بمانند، مدیونیم...
♥️ #یاد_شهدا_باصلوات
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
🔸آیت الله بهجت (ره):
🌸 یکی از چارهجوییهای شرعی برای استجابت دعا و برآورده شدن حاجت خود، این است که شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد، دعا کند و از خدا بخواهد که تمام گرفتاریهای مشابه گرفتاری او را از تمام مومنین و مومناتی که گرفتار هستند برطرف کند، و یا هرحاجتی نظیر حاجت او دارند برآورده شود؛ زیرا در این صورت ملک برای خود انسان دعا میکند و دعای ملک مستجاب می شود. این گونه دعا کردن در حقیقت دعای برای خود به طور معکوس است.
🌹همچنین می فرمودند:
🔸 خوب است انسان دعاها را به زبان همه ی اهل ایمان _احیا و اموات آنان_ بخواند و مضامین آنها را برای همه بخواهد.
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #هر_خانه_یک_حسینیه
💠استاد پناهیان:
🌹ادبِ دعا اقتضا میکند قبل از درخواست نداشتههایت، بهخاطر داشتههایت از خدا تشکر کنی.
🌹حمد و شکر خدا-خصوصاً در آغاز دعا- ما را برای «مثبتبودن» و «روحیۀ خوب داشتن» تربیت میکند، چون با همۀ غصهها و مشکلات و کمبودهایت، سرِ سجادۀ دعا داری از خدا تشکر میکنی.
🌹یک وجهِ حمد «راضیبودن به رضای خدا و مقدرات الهی» است. کسی که روحیه و نگاه منفی به عالم دارد، اینقدر باید حمد و شکر را تکرار و تلقین کند تا از حالت منفی در بیاید و به حالت مثبت برسد و بعدش از خدا تقاضا کند.
🌹«لََئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ» یعنی اگر شکر کنید، نعمت را بر شما زیاد میکنم. بهمعنای دقیقتر؛ وقتی شکر کنید خودتان بزرگ میشوید و سعۀ وجودی پیدا میکنید.
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #هر_خانه_یک_حسینیه
هدایت شده از نوای روضه
حجت الاسلام عالی کیفیت بالا.mp3
8.23M
💠 #مسابقه_محرم
🎙 #صوت_اختصاصی_سفینة_النجاة
🎁 با 10 جایزه 300.000 تومانی
لطفا با دقت صوت را گوش داده و در پایان پاسخ سوالات را به همراه #شماره_کارت بانکی و #شماره_تماس به آیدی @safineh_m در ایتا ارسال فرمایید.
🍃مهلت ارسال پاسخ: تا جمعه (31 مرداد) ساعت 18 عصر
🍃زمان اعلام نتایج: شنبه صبح ساعت 10
🍃برندگان در کانال @safineh_n در ایتا معرفی میگردند
❓#سوالات_مسابقه:
1⃣ مراد امام صادق ع از فانی احب تلک المجالس (من این مجالس را دوست دارم) چه مجالسی است؟
2⃣ اولین امامی که در منزل روضه خانگی گرفتند کدام امام بودند؟
3⃣ آیت الله شیخ جعفر مجتهدی برای نورانی شدن منزل چه توصیه هایی کرده اند؟
4⃣ سه آثار برگزاری روضه در منزل از زبان امیر المومنین و پیامبر اکرم صلی الله علیهما و الهما و سلم؟
5⃣ امام باقر ع در هنگام حاجت چه کاری انجام میدادند؟
6⃣ عهد آیت الله قاضی ره برای روضه های خانگی چه بود؟
♻️ لطفا نشر دهید♻️
┈┈••✾•🍃🌿•✾••┈┈
🍁برگزاری رایگان روضه های خانگی در منازل شما👇
╭┅─────────┅╮
▶️ @safineh_n ◀️
╰┅─────────┅╯
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
تو دل غم مونده یه ماتم مونده
یهچندشبدیگهتابهمحرممونده
🏴
منو باز زهرا به اینجا خونده
رو دل ها مُهر عزا کوبونده
تو راهِ درمونِ هر درمونده
🏴
داره صدای مادری میاد
چهبیشکیبه
بییار و حبیبیه پسرمغریبه
آی اهل عالم
🏴
دارهیواشیواشخودِ بیبی
سینهزناشو،گریهکناشو
جمعمیکنه کمکم برا محرم
🏴
@noore_quran
#هر_خانه_یک_حسینیه #محرم #ما_ملت_امام_حسینیم
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت نوزده: آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب
❤️قسمت بیستم:
دست مامان تو هوا خشک شد.
+ فکر کردم برادر بلندی که میخواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم.
مامان گفت: آقا جونت را چه کار میکنی؟
یک شیرینی دادم دست مامان...
+ شما آقاجون را خوب میشناسی، خودت میدانی چطور به او بگویی.
بی اجازهشان محرم نشده بودیم.
اما بیخبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند.
نتیجه صحبتهای مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که آقاجون ما را تنبیه کرد، با قهر کردنش...
مامان برای ایوب سنگ تمام میگذاشت.
وقتی ایوب خانهی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست میکرد.
میخندید و می گفت:
- الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانهای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب میخورد.
فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد میخورد.
شبی نبود که ایوب خانهی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم.☺️
📝ادامه دارد...
📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینکشوکران"؛ زندگی جانباز #شهید_ایوب_بلندی به روایت همسرش، شهلا غیاثوند
@noore_quran
💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم انشاءالله🌹
❤️امامخامنهای:
📌بچهها؛ قرآن را زیاد بخوانید. قرآن نور است. قرآن را خیلی مطالعه کنید.
🌹من در جوانی، هرسه روز، یک دور قرآن میخواندم. یعنی روزی دهجزء.
❣الآن دیگر حوصلهاش نیست؛ پیر شدهام. از نظر سنوسال، وضعیت، شغل، گرفتاریهای کاری، این همه مسائل...واقعاً نمیتوانم #قرآن بخوانم...خیلی دور شدهام؛ نُه روز...دَه روز...طول میکشد تا من یک دور، قرآن را بخوانم....
♥️ #رهبر_قرآنی
@noore_quran
#کلام_رهبرم
✋السلامعلیک یاصاحبالزمان
🍃دیر یا زود ولی میرسد از راه آخر
🍃یکنفر عین علی میرسد از راه آخر
🍃مینویسم که شب تار سحر میگردد
🍃یکنفر مانده ازاینقوم که برمیگردد
@noore_quran
#محرم #ما_ملت_امام_حسینیم #هر_خانه_یک_حسینیه
هشتادیای انقلابی😎
✋السلامعلیک یاصاحبالزمان 🍃دیر یا زود ولی میرسد از راه آخر 🍃یکنفر عین علی میرسد از راه آخر 🍃می
♥️باور کنید که شما میتوانید معشوق حضرت ولیّ عصر(عج) بشوید
💠استاد پناهیان:
برای خدا زندگی کنید.
در مورد این هدف بعد از انتخاب فکر کنید،
برای آن وقف خواهید شد.
بعد انشاءالله یک اتفاق قشنگ برای شما میافتد؛
اینکه امام شما به شما عشق خواهد ورزید و شما معشوق مولایتان خواهید بود.
امامتان به شما عشق خواهد ورزید؛ آنچنانکه یعقوب به یوسف عشق میورزید.
وای خدای من!!!
🔑راز داستان حضرت یوسف که احسنالقصص است، عشق زلیخا به یوسف نیست، از این عشقها در دنیا زیاد اتفاق میافتد، چطور ممکن است چیزی که اینهمه در دنیا تکرار میشود، احسنالقصص باشد؟!
راز داستان حضرت یوسف، زندان افتادن و در قعر چاه افتادن یوسف نیست، در طول تاریخ، کم یوسفها به زندان نیفتادهاند، کم قطعه قطعه نشدهاند، تازه او که به پادشاهی هم رسید!
راز داستان حضرت یوسف این نبود که یوسف زیبا بود، از او زیباتر فراوان بوده است...
رازش این نبوده که یوسف گناه نکرد، گناه نکردهها در چنین صحنههایی فراوان بودهاند.
راز داستان یوسف این بود که یعقوب که پیامبر و امامِ یوسف بود، آنقدر بهخاطر پاکی یوسف، عاشق او بود که در دوری او آنقدر گریه کرد که نابینا شد...
و اینقدر این پیامبر در عشق به یوسف قوی بود که وقتی پیراهن یوسف را_از سرزمین دیگری_به سمت یعقوب حرکت دادند، او گفت که «بوی یوسف میآید» و پیراهن او را به چشم گذاشت و چشمانش بینا شد.
یعنی یک امام، انقدر به مأموم خودش عاشق میشود؟ بله، اگر این مأموم، یوسف باشد، چرا که نه؟
آیا باور میکنید که شما میتوانید معشوق حضرت ولیّ عصر(عج) بشوید؟
به حدّی که آقا صبح به عشق شما چشم باز کند؟ یا وقتی یک کمی کسالت پیدا کنید، آقا نگران شما شود؟
میدانید که شما میتوانید به اینجا برسید؟
میدانید اصحاب حسین(علیهالسلام) با حسین(ع) چه کردند؟
آنها معشوقهای حسین(ع) بودند.
امام حسین(ع) بالای سرِ حبیببنمظاهر، سخنی گفت که سرِ علی اصغرش گفت.
وقتی خونهای علی اصغر را به آسمان میفرستاد صدا زد
«هونٌ عَلَیَّ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ اللَّه»(لهوف/ص۱۱۷): خدایا چون تو داری میبینی، تحمل میکنم.
و وقتی که سر حبیب بن مظاهر را روی زانو قرار داد، گفت: خدایا، چون تو میبینی من تحمل میکنم
یعنی میشود یک امام به مأموم خود، اينقدر عشق بورزد؟
@noore_quran
#محرم #هر_خانه_یک_حسینیه #ما_ملت_امام_حسینیم