eitaa logo
هشتادیای انقلابی😎
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
15 فایل
♥️❁⇜دشمنـٰان‌انقلـٰاب‌بدانند،وقتۍمــٰا ازجانمــان‌گذشٺیم؛ دیگـࢪهیچ‌ࢪاھـۍبࢪاۍٺسلط‌بـࢪمـانداࢪند! -شہیدآوینۍ! +کپی با ذکر صلواتی برای سلامتی و ظهور امام زمان آزاده🌳💚☘ ❌تبادل نداریم...
مشاهده در ایتا
دانلود
@noore_quran ⚠️فقط یک دهه فرصت داریم. 📌 دکتر مریم اردبیلی، آینده‌پژوه و کارشناس حوزه جمعیت میگه از دهه ۸۰ پنجره جمعیتی کشور باز شده و حدود ۲۰ سال از آن سپری شده؛ در حالت خوشبینانه فقط یک دهه فرصت داریم و سیاست‌ها و فرهنگ‌سازی‌های جمعیتی باید در این یک دهه اتفاق بیفتند. 📌نسل‌های بعد (دهه ۷۰ و ۸۰) نسبت به دهه شصتی‌ها جمعیت کمتری دارند و باید نرخ باروری آنها برای رسیدن به نرخ جایگزینی بیش از ۳ فرزند باشد. ♥️ خانم دکتر اردبیلی، مادر پنج فرزند هستند.🙈😍 کانال 💕«دوتا کافی نیست»💕 😉👉 @dotakafinist1 👈😉
🌹در جریان تفحص یک شهید، خیلی گشته بودیم؛ نه پلاکی، نه کارتی، چیزی همراهش نبود...لباس فرم سپاه تنش بود...چیزی شبیه به دکمه پیراهن در جیبش، نظرم را جلب کرد...خوب که دقت کردم، دیدم که یک نگین عقیق است که انگار جمله‌ای بر روی آن حک شده است. 🌹خاک و گل‌ها را پاک کردم؛ دیگر نیازی نبود که دنبال پلاکش بگردیم...روی عقیق نوشته بود: "به یاد شهدای گمنام" 🌹یادمان باشد...تا ابد به آنان که پلاکشان را از گردن خود درآوردند تا مانند مادرشان، گمنام و بی‌مزار بمانند، مدیونیم... ♥️ @noore_quran
🔸آیت الله بهجت (ره): 🌸 یکی از چاره‌جویی‌های شرعی برای استجابت دعا و برآورده شدن حاجت خود، این است که شخصی که حاجت یا گرفتاری دارد، دعا کند و از خدا بخواهد که تمام گرفتاری‌های مشابه گرفتاری او را از تمام  مومنین و مومناتی که گرفتار هستند برطرف کند، و یا هرحاجتی نظیر حاجت او دارند برآورده شود؛ زیرا در این صورت ملک برای خود انسان دعا میکند و دعای ملک مستجاب می شود. این گونه دعا کردن در حقیقت دعای برای خود به طور معکوس است. 🌹همچنین می فرمودند: 🔸 خوب است انسان دعاها را به زبان همه ی اهل ایمان _احیا و اموات آنان_ بخواند و مضامین آنها را برای همه بخواهد. @noore_quran
💠استاد پناهیان: 🌹ادبِ دعا اقتضا می‌کند قبل از درخواست نداشته‌هایت، به‌خاطر داشته‌هایت از خدا تشکر کنی. 🌹حمد و شکر خدا-خصوصاً در آغاز دعا- ما را برای «مثبت‌بودن» و «روحیۀ خوب داشتن» تربیت می‌کند، چون با همۀ غصه‌ها و مشکلات و کمبودهایت، سرِ سجادۀ دعا داری از خدا تشکر می‌کنی. 🌹یک وجهِ حمد «راضی‌بودن به رضای خدا و مقدرات الهی» است. کسی که روحیه و نگاه منفی به عالم دارد، این‌قدر باید حمد و شکر را تکرار و تلقین کند تا از حالت منفی در بیاید و به حالت مثبت برسد و بعدش از خدا تقاضا کند. 🌹«لََئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزيدَنَّكُمْ» یعنی اگر شکر کنید، نعمت را بر شما زیاد می‌کنم. به‌معنای دقیق‌تر؛ وقتی شکر کنید خودتان بزرگ می‌شوید و سعۀ وجودی پیدا می‌کنید. @noore_quran
هدایت شده از نوای روضه
حجت الاسلام عالی کیفیت بالا.mp3
8.23M
💠 🎙 🎁 با 10 جایزه 300.000 تومانی لطفا با دقت صوت را گوش داده و در پایان پاسخ سوالات را به همراه بانکی و به آیدی @safineh_m در ایتا ارسال فرمایید. 🍃مهلت ارسال پاسخ: تا جمعه (31 مرداد) ساعت 18 عصر 🍃زمان اعلام نتایج: شنبه صبح ساعت 10 🍃برندگان در کانال @safineh_n در ایتا معرفی میگردند ❓: 1⃣ مراد امام صادق ع از فانی احب تلک المجالس (من این مجالس را دوست دارم) چه مجالسی است؟ 2⃣ اولین امامی که در منزل روضه خانگی گرفتند کدام امام بودند؟ 3⃣ آیت الله شیخ جعفر مجتهدی برای نورانی شدن منزل چه توصیه هایی کرده اند؟ 4⃣ سه آثار برگزاری روضه در منزل از زبان امیر المومنین و پیامبر اکرم صلی الله علیهما و الهما و سلم؟ 5⃣ امام باقر ع در هنگام حاجت چه کاری انجام میدادند؟ 6⃣ عهد آیت الله قاضی ره برای روضه های خانگی چه بود؟ ♻️ لطفا نشر دهید♻️ ┈┈••✾•🍃🌿•✾••┈┈ 🍁برگزاری رایگان روضه های خانگی در منازل شما👇 ╭┅─────────┅╮ ▶️ @safineh_n ◀️ ╰┅─────────┅╯
Hossein Taheri - Mizane Ghalbam (128).mp3
2.13M
تو دل غم مونده یه ماتم مونده یه‌چندشب‌دیگه‌تابه‌محرم‌مونده 🏴 منو باز زهرا به اینجا خونده رو دل ها مُهر عزا کوبونده تو راهِ درمونِ هر درمونده 🏴 داره صدای مادری میاد چه‌بی‌شکیبه بی‌یار و حبیبیه‌ پسرم‌غریبه  آی اهل عالم 🏴 داره‌یواش‌یواش‌خودِ بی‌بی سینه‌زناشو،گریه‌کناشو جمع‌میکنه کم‌کم برا محرم 🏴 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت نوزده: آقاجون این رفت و آمد های ایوب را دوست نداشت. می گفت: - نامحرمید و گناه دارد. اما ایوب
❤️قسمت بیستم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که می‌خواهد مدام اینجا باشد، خب درست نیست، هم شما ناراحت می‌شوید، هم من معذبم. مامان گفت: آقا جونت را چه کار می‌کنی؟ یک شیرینی دادم دست مامان... + شما آقاجون را خوب می‌شناسی، خودت می‌دانی چطور به او بگویی. بی اجازه‌شان محرم نشده بودیم. اما بی‌خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور شوند. نتیجه صحبت‌های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقاجون این شد که آقاجون ما را تنبیه کرد، با قهر کردنش... مامان برای ایوب سنگ تمام می‌گذاشت. وقتی ایوب خانه‌ی ما بود، مامان خیلی بیشتر از همیشه غذا درست می‌کرد. می‌خندید و می گفت: - الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی فقط توی آشپزخانه‌ای. باید مدام بپزی بدهی ایوب. ماشاءالله خیلی خوب می‌خورد. فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می‌خورد. شبی نبود که ایوب خانه‌ی ما نماند. و صبح دور هم صبحانه نخوریم.☺️ 📝ادامه دارد... 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran 💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم ان‌شاءالله🌹
❤️امام‌خامنه‌ای: 📌بچه‌ها؛ قرآن را زیاد بخوانید. قرآن نور است. قرآن را خیلی مطالعه کنید. 🌹من در جوانی، هرسه روز، یک دور قرآن میخواندم. یعنی روزی ده‌جزء. ❣الآن دیگر حوصله‌اش نیست؛ پیر شده‌ام. از نظر سن‌وسال، وضعیت، شغل، گرفتاری‌های کاری، این همه مسائل...واقعاً نمی‌توانم بخوانم...خیلی دور شده‌ام؛ نُه روز...دَه روز...طول می‌کشد تا من یک دور، قرآن را بخوانم.... ♥️ @noore_quran
✋السلام‌علیک یاصاحب‌الزمان 🍃دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر 🍃یک‌نفر عین علی می‌رسد از راه آخر 🍃می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد 🍃یک‌نفر مانده ازاین‌قوم که برمی‌گردد @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
✋السلام‌علیک یاصاحب‌الزمان 🍃دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر 🍃یک‌نفر عین علی می‌رسد از راه آخر 🍃می
♥️باور کنید که شما می‌توانید معشوق حضرت ولیّ عصر(عج) بشوید 💠استاد پناهیان: برای خدا زندگی کنید. در مورد این هدف بعد از انتخاب فکر کنید، برای آن وقف خواهید شد. بعد ان‌شاءالله یک اتفاق قشنگ برای شما می‌افتد؛ اینکه امام شما به شما عشق خواهد ورزید و شما معشوق مولای‌تان خواهید بود. امام‌تان به شما عشق خواهد ورزید؛ آن‌چنان‌که یعقوب به یوسف عشق می‌ورزید. وای خدای من!!! 🔑راز داستان حضرت یوسف که احسن‌القصص است، عشق زلیخا به یوسف نیست، از این عشق‌ها در دنیا زیاد اتفاق می‌افتد، چطور ممکن است چیزی که این‌همه در دنیا تکرار می‌شود، احسن‌القصص باشد؟! راز داستان حضرت یوسف، زندان افتادن و در قعر چاه افتادن یوسف نیست، در طول تاریخ، کم یوسف‌ها به زندان نیفتاده‌اند، کم قطعه قطعه نشده‌اند، تازه او که به پادشاهی هم رسید! راز داستان حضرت یوسف این نبود که یوسف زیبا بود، از او زیباتر فراوان بوده است... رازش این نبوده که یوسف گناه نکرد، گناه نکرده‌ها در چنین صحنه‌هایی فراوان بوده‌اند. راز داستان یوسف این بود که یعقوب که پیامبر و امامِ یوسف بود، آن‌قدر به‌خاطر پاکی یوسف، عاشق او بود که در دوری او آنقدر گریه کرد که نابینا شد... و این‌قدر این پیامبر در عشق به یوسف قوی بود که وقتی پیراهن یوسف را_از سرزمین دیگری_به سمت یعقوب حرکت دادند، او گفت که «بوی یوسف می‌آید» و پیراهن او را به چشم گذاشت و چشمانش بینا شد. یعنی یک امام، انقدر به مأموم خودش عاشق می‌شود؟ بله، اگر این مأموم، یوسف باشد، چرا که نه؟ آیا باور می‌کنید که شما می‌توانید معشوق حضرت ولیّ عصر(عج) بشوید؟ به حدّی که آقا صبح به عشق شما چشم باز کند؟ یا وقتی یک کمی کسالت پیدا کنید، آقا نگران شما شود؟ می‌دانید که شما می‌توانید به اینجا برسید؟ می‌دانید اصحاب حسین(علیه‌السلام) با حسین(ع) چه کردند؟ آنها معشوق‌های حسین(ع) بودند. امام حسین(ع) بالای سرِ حبیب‌بن‌مظاهر، سخنی گفت که سرِ علی اصغرش گفت. وقتی خون‌های علی اصغر را به آسمان می‌فرستاد صدا زد «هونٌ‏ عَلَیَّ‏ مَا نَزَلَ بِی أَنَّهُ بِعَیْنِ‏ اللَّه»(لهوف/ص۱۱۷): خدایا چون تو داری می‌بینی، تحمل می‌کنم. و وقتی که سر حبیب بن مظاهر را روی زانو قرار داد، گفت: خدایا، چون تو می‌بینی من تحمل می‌کنم یعنی میشود یک امام به مأموم خود، اينقدر عشق بورزد؟ @noore_quran
🌹شهید سیدمحمد حسینی بهشتی: 🍃یک چیز را من از شما می‌خواهم که خود هم به آن عمل می‌کنم؛ هیچکس مرا در این دوره فراز و نشیب انقلاب، در سخت‌ترین شرایط، نتوانسته است با قیافه افسرده ببیند! 🍃ما که به دنبال "اِحْدَی الْحُسْنَيَيْن" هستیم(یا شهادت یا پیروزی)، دیگر افسردگی چرا؟؟ 🍃افسرده نباشید! چهره‌ها شاداب باشد، نشاط داشته باشید! آن‌وقت شعارتان همین است که آمریکا و مزدورانش، هیچ غلطی نمی‌توانند بکنند. ❤️ @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیستم: دست مامان تو هوا خشک شد. + فکر کردم برادر بلندی که می‌خواهد مدام اینجا باشد، خب درست
❤️قسمت بیست و یک: سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره ایستاده بودی. چند تار مو که از رو سریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری + من؟ دیشب؟ یادم آمد، از سرو صدای توی حیاط بیدار شده بودم، دوتا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیغشان بلند شده بود. آقاجون و ایوب تو هال خوابیده بودند. نگاهشان کردم، تکان نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم. ابروهایم را انداختم بالا... + فکر کردم خواب بودید، حالا چه کاری می‌کردم ک می‌گویی شاعر شده‌ام؟؟ _ داشتی ستاره‌ها را نگاه می‌کردی. نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم😄 + نه برادر بلندی، گربه‌های توی حیاط را نگاه می‌کردم. وا رفت. _ راست میگویی؟؟ + آره هنوز می‌خندیدم. سرش را پایین انداخت. _ لااقل به من نمی‌گفتی که گربه ها را تماشا می‌کردی. خنده ام را جمع کردم. + چرا؟ پس چی می‌گفتم؟ دمغ شد. _ فکر کردم از شدت علاقه به من نصف شبی بلند شدی و ستاره ها را نگاه می‌کردی.😕 📝ادامه دارد... 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran 💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم. امیدواریم که مورد لطف خداوند متعال و مورد عنایت این شهید گرانقدر قرار گیریم ان‌شاءالله🌹
4_5996996817462494701.mp3
4.03M
🌹استاد عالی: ♥️در روایتی از پیغمبر اکرم داریم که: خانه‌ای که در آن قرآن خوانده شود، ملائکه وارد آن خانه می‌شوند و برکت به آن خانه نازل می‌شود؛ برخی از علمای ما با فرزندانشان درخانه‌ خود، شیفتی می‌خواندند و کاری می‌کردند که تلاوت قرآن در منزل، قطع نشود؛ یعنی از این ساعت تا آن ساعت یک نفر می‌خواند، و در ساعت بعدی، یک نفر دیگر میخواند. که چند ساعت متوالی، در این خانه، قرآن خوانده شود. به خدا قسم این‌ها اثرگذار است... ♥️رضوان خدا بر مرحوم شهید مطهری، که می‌گفت اولین مربی من در زندگی‌ام، پدرم بود که حدود صد سال عمر کرد و روزانه حداقل یک جزء قرآن می‌خواند، بعد از نماز همه را دعا می‌کرد، مهربان بود، خوش‌اخلاق بود، رفع اختلاف در فامیل می‌کرد...پدرم بود که به من یاد داد، خداشناسی یعنی چه؟ خب ببینید از این خانه شهید مطهری بیرون می‌آید که در رویای صادقه، پیغمبر اکرم، لبانش را بوسید. @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست و یک: سفره صبحانه که جمع شد، آمد کنارم، خوشحال بود. _ دیشب چه شاعر شده بودی، کنار پنجره
❤️قسمت بیست و دو: هر روز با هم می‌رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل بودم. کمی که راه می‌رفتیم دستم را دور بازویش حلقه می‌کردم، او که می‌رفت من را هم می‌کشید. _ نمیدانم من بارکشم؟ زن کشم؟ این را می‌گفت و می‌خندید. _ شهلا دوست ندارم برای خانه‌ی خودمان فرش‌دستباف بگیریم. + ولی دست باف ماندگارتر است. _ دلت می‌آید؟ دخترهای بیچاره شب و روز با خون دل نشسته‌اند پای دار قالی. نصف پولش هم توی جیب خودشان نرفته، بعد ما چه طور آن را بیاندازیم زیر پایمان؟؟ از خیابان‌های نزدیک دانشگاه تهران رد می‌شدیم. جمعه بود و مردم برای نمازجمعه می‌شدند. همیشه آرزو داشتم وقتی ازدواج کردم با همسرم بروم دعای کمیل و نماز جمعه. ولی ایوب سرش زود درد می گرفت. طاقت شلوغی را نداشت. در بین راه سنگینی نگاه مردم را حس می‌کردم که به دستبند آهنی ایوب خیره می‌شدند. ایوب خونسرد بود. من جایش بودم، از اینکه بچه های کوچه دستبند آهنیم را به هم نشان می‌دادند، ناراحت می‌شدم. ایوب دوزانو روی زمین نشست و گفت: _ بچه ها بیایید نزدیکتر بچه ها دورش جمع شدند ایوب دستش را جلو برد: _ بهش دست بزنید، از آهن است این را به دستم می‌بندم تا بتوانم حرکتش بدهم. بچه ها به دستبند ایوب دست می‌کشیدند و او با حوصله برایشان توضیح می‌داد.🌹 📝ادامه دارد... 📚برگرفته از جلد سوم از مجموعه کتاب "اینک‌شوکران"؛ زندگی جانباز به روایت همسرش، شهلا غیاثوند @noore_quran 💚با توکل به خداوند و با مدد از شهدا، قصد داریم داستان زندگی جانباز شهید ایوب بلندی را در کانال "رهروان راه قرآن" به صورت قسمتی قرار دهیم.
4_134438278865618671.mp3
6.46M
🏴سلام من به حسین‌و 🏴به کربلای حسین 🏴تمام عالم امکان 🏴شود فدای حسین ♥️صلی‌الله علیک یااباعبدالله @noore_quran
💠استاد پناهیان: ♥️امام حسین علیه‌السلام هر محرم به دلهای ما میاد و میگه: "میخوام با یزید دلت مبارزه کنم؛ تو فقط مانعم نشو. بگذار کارم رو انجام بدم." اما کوفیان دل ما نمیذارن حسین کارش رو تمام کنه. یعنی ما معمولاً در مقابل حسین مقاومت می‌کنیم. فدایش بشوم که دوباره سال بعد میاد و میگه: من حسینم، آمده‌ام دلت را آباد کنم. @noore_quran 🏴🏴 "تا مسیرم به درِ خانه ات افتاد...حسین" "خانه آباد شدم خانه ات آباد...حسین" نه کلاسی نه کتابی نه قلمخانه و مشق قلم و‌مشق وکلاسِ من واستاد حسین دل ودین داشتم وصبر وقراری، همه را مهر طوفانیِ تو داده سویِ باد حسین صید دام تو شدم عزّت و جاهم دادی جان فدای کرمت حضرت صیاد حسین دل نالایق من تا به غمت گشت اسیر تازه شد شهرت من بنده‌ی آزاد حسین گر که خوبم اگرم بد به تو من محتاجم جان زهرا مبرم یک نفس از یاد...حسین قسمتم کن سفری جنت بین الحرمین با غبار حرم و صحن گوهرشاد...حسین
‌♥️ : 💌من عهد دارم كه هر روز یك جزء از را بخوانم و الآن است كه این كار را انجام می‌دهم... 🔖هر ماه یك ختم قرآن تمام می‌شود و باز از ابتدای آن شروع می‌كنم و هر بار می‌بینم كه انگار اصلاً !  از بس مطالب تازه‌ای از آن می‌فهمم! از خدا می‌خواهم به بنده عمر بسیاری دهد تا بسیار قرآن بخوانم و از لطایف آن بهره ببرم . نمی‌دانید من چه اندازه از قرآن می‌برم و استفاده می‌كنم! @noore_quran 📌سید محمدحسین طباطبایی معروف به علامه طباطبایی روحانی، عارف، فیلسوف و نویسنده ایرانی بود. وی از مدرسان حوزهٔ علمیه قم به‌شمار می‌آمد. از شاگردان وی می‌توان به عزیزالله خوشوقت، مرتضی مطهری، سید محمد بهشتی، سیدعلی خامنه‌ای، علی اکبر هاشمی رفسنجانی، ناصر مکارم شیرازی، محمدرضا مهدوی کنی، و محمدتقی مصباح یزدی اشاره کرد. ایشان زاده اسفند ۱۲۸۱ شمسی در تبریز است که در ۲۴ آبان ۱۳۶۰ در قم به رحمت ایزدی پیوست. 🌹شادی روحش صلوات
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست و دو: هر روز با هم می‌رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم، من تنبل ب
❤️قسمت بیست و سه: چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی که از ای برای گرفته بودیم نرسیدیم. عاقد خبر کردیم تا توی خانه خطبه بخواند. دو شاهد لازم داشتیم. رضا که منطقه بود. ایوب بلند شد. _ میروم شاهد بیاورم. رفت توی کوچه، مامان چادر سفیدی که زمان خودش سرش بود برایم آورد. چادر مشکی را از سرم برداشت و چادرش را سرم کرد. ایوب با دو نفر برگشت. _ این هم شاهد از لباس های خاکیشان معلوم بود تازه از جبهه برگشته اند. یکی از آنها به لباسش اشاره کرد و گفت + آخه با این وضع؟ نگفته بودی برای عقد میخواهی! _ خیلی هم خوشگل هستید، آقا بفرمایید. نشست کنارم. مامان اشکش را پاک کرد و خم شد، از توی قندان دو حبه قند برداشت. عاقد شروع کرد. صدای خرت خرت قندی که مامان بالای سرم میسایید بلند شد. @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست و سه: چند روز مانده به مراسم عقدمان، ایوب رفت به #جبهه و دیرتر از موعد برگشت. به وقتی ک
❤️قسمت بیست وچهار: آقا جون راننده بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی ما بچه ها را می بوسید و بعد پیشانی مادر را😍 یک بار یادش رفت. چنان قشقرقی به پا کردیم که آقاجون از ترس آبرویش برگشت و پیشانی مامان را بوسید و رفت. برای خودشان لیلی و مجنونی بودند. برای همین مامان خیلی عصبانی شد، بعد از شش ماه هنوز ایوب را "برادر بلندی" صدا می زنم. با دلخوری گفت: _ گناه دارد شهلا، جلویش با چادر که می نشینی، مثل غریبه ها هم که صدایش می زنی. طفلک برادرت نیست، شوهرت است. ایوب خیلی زود با من صمیمی شد، یک بار بعد عقدمان جلوی مامان گفت: _ لااقل این جمله ای که می گویم را تکرار کن، دل من خوش باشد. گفتم: + چی دل شما را خوش می کند؟ گفت: _ به من بگو، مثل بچه ای که به مادرش محتاج است، به من احتیاج داری. شمرده شمرده گفت که خوب کلماتش را بشنوم. رنگم از خجالت سرخ شد.😌 چادرم را زیر گلویم محکم گرفتم و عین کلمات را تکرار کردم. همان فردای عقدمان هم رفته بود ، یک روزه برگشت؛ با دست پر. از اینکه اول کاری برایم هدیه آورده بود، ذوق کرده بودم. قاب عکس بود. از کادو بیرون آوردم، خشکم زد. عکس خودش بود، درحالی که می خندید. + چقدر خودت را تحویل می گیری، برادر بلندی! ایوب قاب را ازدستم گرفت، روی تاقچه گذاشت. یک گلدان کوچک هم گذاشت کنارش. _ منو هر روز می بینی دلت برام تنگ نمیشه. 🌹 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست وچهار: آقا جون راننده #تاکسی #فرودگاه بود، همیشه قبل از اینکه از خانه بیرون برود، همه ی
❤️قسمت بیست و پنج: دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواستی با جانباز ازدواج کنی پس چی شد؟؟" هر چه می گفتم ایوب هم است، باورشان نمی شد. مثل خودم، روز اول خواستگاری. بدن ایوب پر از تیر بود و هر کدام هم برای یک عملیات. با ترکش های توی سینه اش مشهور شده بود. آنها را از با خودش داشت. از وقتی ترکش به قلبش خورده بود تا اتاق عمل، چهل و پنج دقیقه گذشته بود و او زنده مانده بود. روزنامه ها هم خبرش را نوشتند، ولی بدون اسم تا خانواده اش نگران نشوند. همان عملیات فتح المبین تعدادی از ها زیر آتش خودی و دشمن گیر می افتند، طوری که اگر به توپخانه یک گرای اشتباه داده می شد، رزمنده های خودمان را می زد. ایوب طاقت نمی آورد، از فرمانده اجازه می گیرد که با ماشین برود جلو و بچه ها را بیاورد. چند نفری را می رساند و بر می گردد. به مجروحی کمک می کند تا از روی زمین بلند شود، کنارشان منفجر می شود. ترکش ها سرِ آن مجروح را می برد و بازوی ایوب را. موج انفجار چنان ایوب را روی زمین می کوبد که اشهدش را می گوید. سرش گیج می رود و نمی تواند بلند شود. کسی را می بیند که نزدیکش می شود. می گوید بلند شو. و دستش را می گیرد و بلندش می کند. ایوب بازویش را که به یک پوست آویزان شده بود، بین کش شلوار کردیش می گذارد و تا خاکریز می رود می گفت: _ من از بازمانده های هستم. این را هر بار می گفت، صدایش می گرفت و اشک در چشمانش حلقه میزد. 😢 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست و پنج: دوست هایم وقتی توی خیابان من و ایوب را با هم می دیدند، می گفتند: "تو که می خواست
❤️قسمت بیست و شش: دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند. از شدت درد کبود می شد و خون چشمانش را می پوشاند. برای آنکه آرام شود سیگار می کشید. روز خواستگاری گفتم که از سیگار بدم می آید، قول داد وقتی عمل کند و دردش خوب شود، سیگار را هم بگذارد کنار. دکترها موقع عمل به جای سه تا، پنج تا ترکش دیدند که به قسمت حساسی از مغز نزدیک بودند. عمل سخت بود و یک اشتباه کوچک میتوانست ایوب را بگیرد. وقتی عمل تمام شد، دکتر با ذوق دور ایوب تازه به هوش آمده می چرخید. عددهایی را با دست نشانش می داد و ایوب که درست می گفت، دکتر بیشتر خوشحال می شد خانه ی پدری ایوب بودیم که برای اولین بار از حال رفتنش را دیدم. ما اتاق بالا بودیم و ایوب خواب بود. نگاهش می کردم، منتظر بودم با هر نفسی که میکشد، سینه اش بالا و پایین برود. تکان نمی خورد. ترسیدم. صورتم را جلوی دهانش گرفتم. گرمایی احساس نکردم. کیفم را تکان دادم، آیینه کوچکی بیرون افتاد. جلوی دهانش گرفتم، آیینه بخار نکرد. برای لحظاتی فکر کردم مردی را که حالا همه زندگیم شده است، مرد من، تکیه گاهم.، از دستش داده ام.😢 بعدها فهمیدم از حال رفتنش، یک جور حمله عصبی و از عوارض است. دیگر تلاش من برای زنده نگه داشتن ایوب شروع شد. حس می کردم حتی در و دیوار هم مرا تشویق می کنند و می گویند: "عاقبت راهی که انتخاب کرده ای، خیر است" 🌹 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست و شش: دکترها می گفتند سردرد های ایوب برای آن سه تا ترکشی است که توی سرش جا خوش کرده اند
❤️قسمت بیست‌و هفت: اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد حمله عصبی سراغش بیاید. موج که می گرفتش، مردهای خانه و همسایه را خبر می کردم. آنها می آمدند و دست و پای ایوب را می گرفتند. رعشه می افتاد به بدنش. بلند می کرد و محکم می کوبیدش به زمین. دستم را می کردم توی دهانش تا زبانش را گاز نگیرد. عضلاتش طوری سفت می شد که حتی مرد ها هم نمی توانستند انگشت هایش را از هم باز کنند. لرزشش که تمام می شد، شل و بی حال روی زمین می افتاد. انگشت های خونینم را از بین دندانهایش بیرون می آوردم. نگاه می کردم به مردمک چشمش که زیر پلک ها آرام می گرفت مردِ من آرام می گرفت. مامان و آقاجون می گفتند: "با این حال و روزی که ایوب دارد، نباید خانه ی مستقل بگیرید، پیش خودمان بمانید." مامان جهیزیه ام را توی یکی از دو اتاق خانه جا داد. دیگر از سر زهرا و شهیده نیفتاد. ایوب خیلی مراعات می کرد. وقتی می فهمید از این اتاق می خواهند بروند آن اتاق، چشم هایش را می بست و می گفت: _ "بیایید رد شوید نگاهتان نمی کنم." حالا غیر از آقا جون و مامان، رضا و زهرا و شهیده هم شیفته اش شده بودند و حتی او را از من بیشتر دوست داشتند. صدایش می کردند: "داداش ایوب" خواستم ساکتشان کنم که دیدم ایوب نشسته کنار دیوار و بچه ها دورش نشسته اند. ایوب می خواند: "یک حاجی بود، یک گربه داشت." بچه ها دست می زدند و از خنده ریسه می رفتند. و ایوب باز می خواند. 😊 کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق را که می شنید، بلند می شد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان می داد. وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند: "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند می گفت: _مریض داریم و آنها را چند کوچه بالاتر می فرستاد. برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. وقتی مامان دستمالی را از پنجره آویزان می کرد، بچه ها می فهمیدند حال ایوب خوب است و می توانند سر و صدا کنند. دستمال را که برمی داشت، یعنی ایوب خوابیده یا حالش خوب نیست. @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست‌و هفت: اوایل توی ظرف یکبار مصرف غذا می خوردیم، صدای خوردن قاشق و بشقاب به هم باعث می شد
❤️قسمت بیست‌وهشت: یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود، زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی نگاهش می کردند. ایوب داد زد: _ "هرچه میگویم نمی فهمند، بابا جان، دشمن آمده." به مگسی که دور اتاق می چرخید اشاره کرد. آخر من به تو چه بگویم؟؟ لا مذهب چرا کلاه سرت نیست؟ اگر تیر بخوری و طوریت بشود، حقت است. دستشان را گرفتم و بردم بیرون. توی کمدمان خرت و پرت زیاد داشتیم، کلاه هم پیدا می شد. دادم که سرشان بگذارند. هر سه با کلاه روبرویش نشستیم تا آرام شد. 😔 توی همین چند ماه تمام های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا می شد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم را فهمید. جایی از بدنش نبود که سالم باشد. حتی فک هایش قفل می کرد؛ همان وقتی که موج گرفتش، وقتی که بیمارستان بوده با نی به او آب و غذا می دادند. بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند، فک از جایش در می رود. حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل می شد. حتی، وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود، دو طرف صورتش را می گرفتم. دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ می دادم. فک ها آرام آرام از هم باز می شدند و توی دهانش معلوم می شد. بعضی مهمان ها نچ نچ می کردند و بعضی نیشخند می زدند و سرشان را تکان می دادند. می توانستم صدای "آخی" گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی می شد. دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد. و همینطور بود. بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد. صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد. عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی می خندید یا اخم می کرد، ابرویش تکان نمی خورد و پوستش چروک نمی شد کنار هم نشسته بودیم. ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد: _ "توی کتفم، نزدیک عصب یک است. دکتر ها می گویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی." به دستش نگاه می کردم گفت: _ "بدت نمی آید می بینیش؟؟" بازویش را گرفتم و بوسیدم: + باور نمی کنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است. بلند خندید😁 دستش را گرفت جلویم: _ "راست می گویی؟ پس یا الله ماچ کن" سریع باش.😉 🌹 @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست‌وهشت: یک بار ایوب داد و بیداد راه انداخته بود، زهرا و شهیده ایستاده بودند و با نگرانی ن
❤️قسمت بیست‌ونه: چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت . من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم . مراسم بزرگی آنجا برگزار می شد. می خواندند که خوابم برد. توی خواب را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد." توی خواب شروع کردم به گریه و زاری با التماس گفتم: "آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل می کنم، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم؟ بگویم بچه ات ناقص است؟" امام آمد نزدیک روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود" بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده، بچه دار شدیم و بچه نقصی دارد. حتما هم خوب می شود چون امام گفته است. رفتم مخابرات و زنگ زدم به ایوب تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد. دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم. فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم. با صدای بغض آلود گفت: _ "میدانم شهلا، بچه پسر است، اسمش را می گذاریم محمد. نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسم همه را محمد بگذاریم. گفتم بگذاریم محمد حسین؛ به خاطر خوابم اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد. چند سال بعد که هدی را باردار شدم هم می دانست فرزندمان دختر است. مامان و آقاجون کنارم بودند، اما این از دلتنگیم برای ایوب کم نمی کرد. روزها با گریه می نشستم شش هفت برگه امتحانی برایش می نوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود. تلفن می زد همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت. + "سلام ایوب" ذوق کرد. گفت: _ "صدایت را که می شنوم، انگار همه دنیا را به من داده اند" زدم زیر گریه + "کجایی ایوب؟پس کی برمیگردی؟" _ میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم. دقیقا بیست و پنج روز. حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید. _ شهلا ولی دنیا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را می کنی. تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟ با گریه گفتم: + "خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران خیلی از هم دوریم ایوب. _ نه شهلا، مگر همان ماهی که بالای سر تو است بالای سر من نیست؟ همان خورشید، اینجا هم هست. هوا، همان هوا و زمین، همان زمین است. اگر اینطوری فکر کنی، خیالت راحت تر می شود. بیا شهلا از این به بعد سر ساعت یازده شب هر دو به نگاه کنیم. خب؟ تا یازده شب را هر به هر ضرب و زوری گذراندم. شب رفتم پشت بام و ایستادم به تماشای ماه... حالا حتما ایوب هم خودش را رسانده بود کنار پنجره ی اتاقش توی بیمارستان و ماه را نگاه میکرد. زمین برایم یک توپ گرد کوچک شده بود ک می توانستم با نگاه به ماه از روی آن بگذرم و برسم به ایوبم به مَردم...❤️ @noore_quran
هشتادیای انقلابی😎
❤️قسمت بیست‌ونه: چند روز بعد کارهای اعزامش درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت #انگلستان. من هم با
❤️قسمت سی: نامه اش از انگلیس رسید. "خبر بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد. عزیزم شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم. خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد. گفته بودی از زایمان می ترسی. نگران نباش، فقط به این فکر کن که موجودی زنده از تو متولد می شود." بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود، تعریف می کرد. می گفت: "عادت کرده ام مثل پروانه دورم بگردی، همیشه کنارم باشی. توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم" با لبخند نگاهش کردم. تکیه داد به پشتی _ شهلا ؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست؟؟؟؟؟؟ چشم هایم را ریز کردم. + چشمم روشن!! کدام خانم ها؟ _ خانم های اینجا و آنجا که بودم. خنده ام گرفت.😄 + نخیر مال خودشان نیست، رنگشان می کنند. _ خب، تو چرا نمی کنی؟ + چون خرج داره حاج آقا. فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم. خیلی خوشش آمد گفت: _ "قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا..." آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم. چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود + کجا به سلامتی؟ _ میروم منطقه... + بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری؟ با این دست های بسته. _ سر برانکارد رو که میتونم بگیرم. از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم که به چیز با ارزشی تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. 🌹 موقع به دنیا آمدن محمد حسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان محمد حسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکترها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب ایوب برویم خارج ترکش توی سینه ایوب خطرناک بود. خرج عمل قلب خیلی زیادبود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم، باز هم کم می آوردیم. اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد، بنیاد خرج سفر را تقبل می کرد. ایوب قبول نکرد. گفت: " وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم. برای نماز جمعه هایی که رفتم هم همینطور وقتی توی و هم محاصره بودید، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم که مقاومت کنیم. با اراده خودمان ایستادیم." فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدن آنجا تعهد می گرفت. خانه و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمد حسین هم همراهش رفتیم. توی کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند" به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم. _ بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی دارد. خلاصه تا انگلیس همسفریم. ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمی کرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم. گفت: "شهلا خودت را آماده کن که اینجا هر صحنه ای را ببینی. خودت را کنترل کن." لبخند زد☺️ - من که گیج می شوم ،وقتی راه میروم نمی دانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم مجله‌های آنچنانی... @noore_quran