eitaa logo
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
1.5هزار دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
247 فایل
🔻 با ما همراه باشید با 🔻 🔸بشارت های آخرالزمانی و مهدوی 🔸تحلیل های سیاسی و منطقه ای ارتباط با خادم کانال : به صورت ناشناس 👇👇 payamenashenas.ir/Entezar313 به صورت مستقیم 👇👇 @Sarbaze_eslam
مشاهده در ایتا
دانلود
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #ادامه-قسمت-چهاردهم #کامنت_اول -خخ چشششم زینب جونم بریم و با اج
🌺🍃🎉🎊‌∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ 😍 ❤️ صبح به زور زینب از رختخواب بلند شدم٬حالا بماند که با پارچ آب یخ خوب از من پذیرایی کرد٬به طبقه پایین رفتم و علی نبود٬دلم گرفت٬لبخندی به لب اوردم و سمت اشپزخانه رفتم -سلامممم مامان ملیحه صبحتون بخیررر -سلام دختر گلم صبح شماهم بخیر -سپاس فراواااان -مادر جون بی زحمت بیا این شیرارو بریز تو لیوان -چشششم به سمت ٱپن رفتم و لیوان هارا در سینی گذاشتم٬و سوالم را پرسیدم -مادرجون ٬علی کجاست؟ -مگه نگفت بهت مادر؟فکر کنم نخواسته ناراحت بشی -چیو -رفته اداره یه کار واجب داشت ولی گفت تا عصر برمیگرده برای خرید -اهان.. دلم بیشتر گرفت٬این روزها بعد از امید بخدا٬برای دیدن دوباره علی از خواب بیدار می شدم ٬از لیوان شیرها یکی را برداشتم چون دیگر میلی به خوردن صبحانه نداشتم٬مادر فهمید و پاپی من نشد.بعد از صرف صبحانه زینب به کلاس رفت و من هم به اتاق٫باباحسین هم به درخت و گل ها میرسید ٬مامان ملیحه هم مشغول صحبت با خواهرش بود.روی تخت نشستم ٬ارامم نگرفت٬نه تماسی نه پیامی از علی٬هیچ چیز نبود.میدانستم شغل سختی دارد اما حداقل که میتوانست زنگی بزند یا یادداشتی بگذارد.به سمت پنجره رفتم که تمام منطره روبه رویم پر بود از درخت و گل٬محو زیباییشان بودم که صدایی اشنا شنیدم -فاطمه خانوم؟ به فکر خود خندیدم ٫توهم هم زده بودم جالب بود... اما اینبار صدا نزدیک تر شد و یک آن ترسیدم و برگشتم٬علی بود.. از ترس نفسم سنگین شده بود و این فاصله نزدیک جانم را میگرفت٬زمانی که موقعیت خود را دید عقب تر رفت و لبخند بانمکی زد٬ -سلام خانوم ترسو -ترسو خودتی٬یه اهمی یه اوهومی چیزی سید٬قلبم وایستاد. زیر لب چیزی گفت که نشنیدم -خب ببخشیید خانوم جان٬الان از دستم ناراحتی؟ -نه بابا سید چه ناراحتی ٬یهو میری هیچی نمیگی ٬نه پیامی نه زنگی ٬چرا ناراحت باشم اخه مگه دیوونم؟؟ هم میخندید و هم شرمنده بود دستی در موهای خرماییش انداخت و سمت تخت رفت ٬که شاخه گل رزی را در دستش دیدم٬به سمت من امد و دستش را دراز کرد -بفرمایید تقدیم شما به منظور منت کشی فراوااان ٬ببخشید دیگه خانوم از این منت کشی ساده و راحت قند در دلم آب شد و با لبخندی شاخه گل را تا اعماق گلبرگ هایش بوییدم و تازه شدم از حس نابش. -بخشیدین؟ -خخ بله حاج اقا ٬راضییم ازت٬خدا ازت راضی باشه. -شما راضی باش خدام راضیه فاطمه خانومم با لبخندی جواب صحبت های پرمهرش را دادم -خب حالا لطفا حاضر شید بریم بازار که بسیار کار داریم٬زینبم الاناست که برسه٬مامان پاش درد میکنه با زینب میریم.البته اگر بخوای شما وگرنه تنها هم خب... میشه ها. از شیطنت شیرینش خنده ام گرفت اما -نه زینبم ببریم حوصلش سرمیره بچم -بله... هعی خدا شانس بده.. اینبار نگاهش دقیقا حسادت میکرد ٬حسادتی شیرین به شیرینی عسل. زینب که امد سریع حاضر شدیم٬سوار ماشین شدیم و به سمت بازار حرکت کردیم٬اول حلقه هارا باید میگرفتیم٫بعد ملزومات دیگر -خب من اینجا ماشینو پارک میکنم شما پیاده شید چون در باز نمیشه همین گوشه وایسیدا گوشه.. از لحن تاکییدش ذوق کردم و زینب فقط زیر زیرکی میخندید٬میدانستم خاستگار پر و پاقرصی دارد که همین روزها باید برای نامزدی او بیاییم. 💟 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅••••• ✨🌹 @entezaar313 🌹✨ ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 🎉 🍃🌸 🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
#خانواده ✅ وفاداری یک زن زمانی معلوم می‌شود که مردش هیچ نداشته باشد🍃🌼 و ✅ وفاداری یک مرد زمانی معلوم می‌شود که همه چیز داشته باشد🍃🌼 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
برایت چه بخواهم ز خدا؟ بهتر از اینكه خودش پنجره ی باز اتاقت باشد عشق محتاج نگاهت باشد خلق لبریز دعایت باشد و دلت تا به ابد وصل خدایی باشد که همین نزدیکیست " #شبتون_بخیر " @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
خدایا🙏امروز بهترین هارانصب همه بگردان🌷 بهترین لحظه ها بهترین فرصت ها بهترین موفقیت ها بهترین پیشرفت هاو ازهمه مهم تربهترین احوال را ان شاء الله🙏 #سلام_بهتربنها_قسمتتون😊🌺🌺 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🌼🍃 🌼🍃عاقبت یک روز مغرب محومشرق می شود 🌼🍃عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود 🌼🍃شرط می بندم زمانی که نه زود ونه دیر 🌼🍃مهربانی حاکم کل مناطق می شود 🌼تعجیل درظهور پنج #صلوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_5780524371185500650.mp3
2.24M
🔴 نوای بسیار زیبای مهدوی ▫️ رخ از همه گرداندم ▫️ تا روی تو را بینم ❣عشقم یا ابا صالح😍❤️😍 🎤 حمیدعلیمی تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨ @zohoreshgh ❣﷽❣ 26 چگونه به خدا عشق بورزیم؟؟ ➖➖🌺➖☘➖ استاد پناهیان: ✅عظمت خدا رو اول باید تو دلت بیندازی تا "ازش حساب ببری" 🔸کم کم "خوف خدا" تو دلت مینشینه 🔴اقا من از خدا نمیترسم چکار کنم؟! حتما سرنماز سرت رو خاروندی! حتما کلمات رو درست تلفظ نکردی ! ❌⭕️❌ ❤️خدا خیلی نازه میتونه بیاد یه کشیده بزنه توی گوشمون تا حساب کار دستمون بیاد! اما خدا میگه "اون باید خودش بفهمه.." ☘✅☘ 💢هر کس عظمت خدا تو دلش نشست یه عشقی پیدا میکنه... یه علاقه ای پیدا میکنه که ما فقط حرفش رو میزنیم... ♨️💢♨️ ✅کسی که نماز مودبانه خونده باشه یه محبتی تو دلش میشینه و نمی تونه این محبت رو پاسخ بدهد 🔰بعد خدا روز قیامت میگه: گفتم که اینقدر دوستت دارم 💢⭕️💢 🔆یه روایت،؛ 🌺رسول خدا صدا زد خدایا میشه روز قیامت امت من رو ببری یه گوشه ای از صحرای محشر و فقط من و تو باشیم؟ 💢بعد اونجا به حسابشون رسیدگی کنی.. ❤️خدا فرمود حبیب من، من از تو مهربان ترم روز قیامت امتت رو میبرم جایی که فقط خودم باشم بعد به حسابشان رسیدگی میکنم تا تو هم ندونی که چه گناهی کردند.. ... 🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ✨ ✨🍃🌺 ✨⭐️🍂 ❣️✨✨✨✨
1_982485.mp3
4.92M
#کلیپ_صوتی #نماز_سکوی_پرتاب 23 ❣نمازچقدر شيرينه... وقتی ازش، برای ساختن آرامش ابدیمون استفاده ميکنیم. @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_4⃣ امروز ای
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 💖 ⃣ ــ سلام بر آقاى نويسنده و همسفر خوبش! ــ سلام بر شما، برادر! ــ خوش آمديد، من مَيْسِره، خادم بانو هستم. خوش آمديد. ــ خيلى ممنون. همراه با مَيْسِره وارد خانه مى شويم، خوب است به قسمت پشت بام برويم، آنجا خيلى باصفاست. زير خيمه آبى مى نشينيم. نسيم مىوزد. هوا خنك مى شود.21 مَيْسِره براى ما نوشيدنى مى آورد. گلويى تازه مى كنيم. بعد از لحظاتى سفره غذا پهن مى شود. بوى غذا به مشام مى رسد. اوّلين كسى كه سر سفره مى نشيند، من هستم. چه غذاهاى خوشمزه اى! ــ چرا جلو نمى آيى؟ غذا از دهن مى افتد. ــ نه، من غذا نمى خورم. ــ مگر گرسنه نيستى؟ ــ چرا، ولى تو به من گفتى كه مردم اين شهر وقتى گوسفندى مى كشند، نام بت ها را بر زبان جارى مى كنند. من چگونه غذاى آنها را بخورم؟ ــ فراموش كردم برايت بگويم كه خديجه مثل بقيّه مردم نيست. او فقط به خداى يكتا ايمان دارد. او از نسل ابراهيم(ع)است. وقتى اين سخن را مى شنوى، برمى خيزى و سر سفره مى نشينى.. بعد از ناهار من كمى استراحت مى كنم تا خستگى ام برطرف شود. تو به اطراف نگاه مى كنى. فرش هاى ابريشمى كه در اينجا پهن است، بسيار گران قيمت هستند. همه وسايل اينجا خيلى باارزش هستند. اكنون مرا صدا مى زنى: ــ خديجه اين همه ثروت را از كجا آورده است؟ ــ من الآن خسته ام و مى خواهم بخوابم. بعداً برايت مى گويم. ساعتى مى گذرد، مَيْسِره براى ما ظرفى از ميوه مى آورد. اين ميوه ها از شام به اينجا آورده شده است: خرما، پرتقال، سيب!22 من پرتقالى برمى دارم و پوست مى گيرم و مى خواهم به سؤال تو جواب بدهم: چند سال قبل، پدرِ ثروتمند خديجه از دنيا رفت و ثروت زيادى براى خديجه به ارث گذاشت. خديجه با آن ثروت به تجارت پرداخت. حتماً مى دانى مكّه يك شهر تجارى است و بر سر راه يمن - شام قرار گرفته است. كاروان هاى تجارى به يمن رفته و عطر، صمغ، نقره و طلا را به شام مى برند. وقتى اين كاروان ها به شام مى رسند ابريشم، اسلحه، روغن و گندم خريدارى كرده و به يمن مى آورند. خديجه تعدادى از افراد لايق را استخدام كرد تا با پول او تجارت كنند. ثروت خديجه روز به روز زياد و زيادتر مى شود، او بيش در اين سفرها بيش از هزار سكّه طلا سود كرده است.23 البته خديجه مقدارى از ثروت خود را در راه خير مصرف مى كند و براى همين خدا به او بركت زيادى مى دهد. اين قانون است: هر كس سخاوت داشته باشد، بركت به سويش مى آيد. * * * سر و صدايى به گوش مى رسد، چه خبر شده است؟ گويا براى خديجه مهمان آمده است. آنها فرستاده شاه يمن هستند. مَيسِره با احترام زيادى از آنها پذيرايى مى كند. من فكر مى كنم آنها براى كار مهمّى به اينجا آمده اند. پيرمردى كه همراه آنان است به مَيسِره مى گويد: من مى خواهم بانو را ببينم. مَيسِره از او مى خواهد كه دقايقى صبر كند تا او به بانو خبر بدهد. در اين مدّت من با آن پيرمرد سخن مى گويم. مى فهمم كه آنها براى خواستگارى خديجه آمده اند. آرى، خديجه خواستگاران زيادى دارد، بزرگان عرب از قبيله هاى مختلف خواهان او هستند. امروز هم كه شاه يمن به جمع آنها اضافه شد! تو رو به من مى كنى و مى گويى: ــ مگر در كشور يمن، زن قحطى است؟ چرا شاه آن كشور به خواستگارى بانويى بيايد كه چهل سال از عمر او مى گذرد؟! ــ چه كسى به تو گفته است كه خديجه چهل سال دارد؟ ــ همه اين را مى گويند. ــ امّا اين را بدان كه خديجه فقط بيست و پنج سال دارد. ــ حرف جديدى مى زنى؟ ــ اگر خديجه چهل سال داشت هرگز پادشاه يمن به خواستگارى او نمى آمد.24 اكنون مَيسِره نزد پيرمرد مى آيد و از او مى خواهد تا همراهش برود. ما هم همراه آنها مى رويم. وارد اتاق خديجه مى شويم. وسط اتاق پرده اى زده اند، در گوشه اى مى نشينيم. خديجه وارد مى شود و پشت پرده مى نشيند. اكنون پيرمرد صدايش را صاف مى كند و مى گويد: ــ بانو! خيلى ممنون كه اجازه داديد ما با شما ملاقات كنيم. ــ خواهش مى كنم. ــ من از طرف شاه يمن به اينجا آمده ام. شاه شيفته خوبى ها و كمالات شما شده است و مرا به اينجا فرستاده تا از شما براى او خواستگارى كنم. ــ من فعلاً تصميم ازدواج ندارم. ــ آيا شما دوست نداريد ملكه يمن بشويد؟ ــ ببخشيد. من بايد بروم. خديجه از جاى خود برمى خيزد و اتاق را ترك مى كند. ما هم از خانه بيرون مى رويم.25 📚 :دکتر مهدی خدامیان ... 🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّل‌لِوَلیِڪَ‌الفَرَج🌤 @entezaar313 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈 ◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-