eitaa logo
🌸غنچه های انتظار🌸
138 دنبال‌کننده
110 عکس
42 ویدیو
7 فایل
🔅غنچہ هاے انتظار نور🔅 👇👇👇 @entezarenoor
مشاهده در ایتا
دانلود
#دوره حفظ قرآن ویژه سنین 9 الی 15 سال مکان: قم ، شهرک پردیسان، بلوار آزادی ؛ خیابان شهید کوچکی ، زیر زمین مسجد امام خمینی (ره) جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر تماس بگیرید 02532809945
مواظب برچسبهای منفی که به کودکان می زنیم باشیم. برچسبها در وجود او ریشه می زند و رشد می کند و در نهایت کودک همان می شود که شما می گویید. ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor
خدا بی همتاست بگو خدا بی همتاست او خالق انسانهاست خدا که چاره سازه ازهمه بی نیازه او بچه کسی نیست کسی هم بچه اش نیست حالا بگو تو دنیا کسی هست شبیه خدا صد آفرین مرحبا شبیه نداره خدا ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor
ملکه گل ها روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود . چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد . مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد . گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند . روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است . گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! » كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . » گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد . یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد . دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود . آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند . ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند . صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك . با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند . گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند. http://r-entezar.ir
مادربزرگ مادربزرگ وقتی اومد خسته بود چارقدشو دور سرش بسته بود صدای کفشش که اومد دویدم دور گلای دامنش پریدم بوسه زدم رو لپاش تموم شد خستگی هاش http://r-entezar.ir
#کاردستی جامدادی ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor
ماهی و ماه یکی بود، یکی نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟ ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام. ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن. فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود . کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب. ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود. ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor ⛅️سایت رهروان انتظار نور http://r-entezar.ir
شام گنجشک ها شب که شد گنجشک کوچک میهمان خانه مان شد. قلب کوچولویم آن وقت زود با او مهربان شد. دیدم او تنها نشسته بی صدا بالای دیوار با خودم گفتم طفلی گم شده مامانش انگار من به او با مهربانی یک کم آب و دانه دادم توی یک بشقاب کوچک شام گنجشکانه دادم ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor ⛅️سایت رهروان انتظار نور http://r-entezar.ir
برگه رنگ آمیزی به مناسبت ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) برای مشاهده مطالب بیشتر کلیک کنید 👇👇 http://r-entezar.ir
#کاردستی اموزش ساخت هشت پا با رول دستمال کاغذی ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor ⛅️سایت رهروان انتظار نور http://r-entezar.ir
#رنگ_آمیزی رنگ آمیزی به مناسبت وفات حضرت معصومه(س) ⛅️کانال غنچه های انتظار @entezarenoor ⛅️سایت رهروان انتظار نور http://r-entezar.ir