#شعر اجازه
یه بچه نمونه
اینو که خوب می دونه
وقتی می ره به جایی
اول اجازه بگیره
یادت باشه عزیزم
اگر که در هم باز بود
بازم اجازه بگیر
تا بدن اذن ورود
شاعر: ط .شامحمدی
کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کاردستی فوق العاده زیبا با استفاده از فوم
کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
#شعر_بسم الله
نام خدا
بسم الله
مشکل گشا
بسم الله
گفتار ما
بسم الله
داریم بر لب خود در هر کجا
بسم الله
وِرد زبانِ ما هست وقت غذا
بسم الله
ما را بُوَد نگه دار از هربلا
بسم الله
⛅️کانال غنچه های انتظار 👇
@entezarenoor
🌸غنچه های انتظار🌸
برگزاری دوره تربیت مربی مهد و پیش دبستان توسط موسسه رهروان انتظار نور شیوه های جدید و جذاب ارائه م
با سپاس از بزرگوارانی که در دوره مقدماتی شرکت نمودند ، انشاالله با یاری خداوند متعال دوره تکمیلی تربیت مربی مهد و پیش دبستان روز شنبه مورخ 17 آذر شروع خواهد شد
#روانشناسی_کودک
مواظب برچسبهای منفی که به کودکان می زنیم باشیم. برچسبها در وجود او ریشه می زند و رشد می کند و در نهایت کودک همان می شود که شما می گویید.
⛅️کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
#شعر_کودکانه خدا بی همتاست
بگو خدا بی همتاست
او خالق انسانهاست
خدا که چاره سازه
ازهمه بی نیازه
او بچه کسی نیست
کسی هم بچه اش نیست
حالا بگو تو دنیا
کسی هست شبیه خدا
صد آفرین مرحبا
شبیه نداره خدا
⛅️کانال غنچه های انتظار
@entezarenoor
#داستان_کودکانه ملکه گل ها
روزی روزگاری ، دختری مهربان در كنار باغ زیبا و پرگل زندگی می كرد ، كه به ملكه گل ها شهرت یافته بود .
چند سالی بود كه او هر صبح به گل ها سر می زد ، آن ها را نوازش می كرد و سپس به آبیاری آن ها مشغول می شد .
مدتی بعد ، به بیماری سختی مبتلا شد و نتوانست به باغ برود . دلش برای گل ها تنگ شده بود و هر روز از غم دوری گل ها گریه می كرد .
گل ها هم خیلی دلشان برای ملكه گل ها تنگ شده بود ، دیگر كسی نبود آن ها را نوازش كند یا برایشان آواز بخواند .
روزی از همان روزها ، كبوتر سفیدی كنار پنجره اتاق ملكه گل ها نشست . وقتی چشمش به ملكه افتاد فهمید ، دختر مهربانی كه كبوتر ها از او حرف می زنند ، همین ملكه است ، پس به سرعت به باغ رفت و به گل ها خبر داد كه ملكه سخت بیمار شده است .
گل ها كه از شنیدن این خبر بسیار غمگین شده بودند ، به دنبال چاره ای می گشتند . یكی از آن ها گفت : « كاش می توانستیم به دیدن او برویم ولی می دانم كه این امكان ندارد ! »
كبوتر گفت : « این كه كاری ندارد ، من می توانم هر روز یكی از شما را با نوكم بچینم و پیش او ببرم . »
گل ها با شنیدن این پیشنهاد كبوتر خوشحال شدند و از همان روز به بعد ، كبوتر ، هر روز یكی از آن ها را به نوك می گرفت و برای ملكه می برد و او با دیدن و بوییدن گل ها ، حالش بهتر می شد .
یك شب ، كه ملكه در خواب بود ، ناگهان با شنیدن صدای گریه ای از خواب بیدار شد .
دستش را به دیوار گرفت و آرام و آهسته به سمت باغ رفت ، وقتی داخل باغ شد فهمید كه صدای گریه مربوط به كیست ، این صدای گریه غنچه های كوچولوی باغ بود .
آن ها نتوانسته بودند پیش ملكه بروند ، چون اگر از ساقه جدا می شدند نمی توانستند بشكفند ، در ضمن با رفتن گل ها ، آن ها احساس تنهایی می كردند .
ملكه مدتی آن ها را نوازش كرد و گریه آن ها را آرام كرد و سپس به آن ها قول داد كه هر چه زودتر گل ها را به باغ برگرداند .
صبح فردا ، گل ها را به دست گرفت و خیلی آهسته و آرام قدم برداشت و به طرف باغ رفت ، وقتی كه وارد باغ شد ، نسیم خنک صبحگاهی صورتش را نوازش داد و حال بهتر پیدا كرد ، سپس شروع كرد به كاشتن گل ها در خاك .
با این كار حالش كم كم بهتر می شد ، تا اینكه بعد از چند روز توانست راه برود و حتی برای گل ها آواز بخواند .
گل ها و غنچه ها از اینكه باز هم كنار هم از دیدار ملكه و مهربانی های او ، لذت می بردند خوشحال بودند و همگی به هم قول دادند كه سال های سال در كنار هم ، همچون گذشته مهربان و دوست باقی بمانند و در هیچ حالی ، همدیگر را فراموش نكنند و تنها نگذارند.
http://r-entezar.ir