داستان #وحی_دلنواز💓 | #پارت_نهم
بغض هایم به گلو می ریخت و سرفه هاے عصبی مجال نفس کشیدن را نمی داد. تازه جانبازان شیمیایی را درک می کردم؛ سخت است، خصوصا اگر گاز خردل بر بافت قلب و روحت اثر کند...!
ناجی خوابگاهیم ظاهر شد؛ سهیلا! لیوان به دست، شانه هایم را مالید: «حالت خوبه؟» یک قلپ آب به گلوے ابراهیم سوخته ام ریختم و با چشم ها تایید کردم؛ خوبم! چشم هایش باور نداشت و ادامه داد: «من روی پاگرد راه پله نشستم! همینجام! کارای فرهنگی بسیج مونده. هرچیزی شد، صدام می زنی! خب؟» لحن دستوریش، گل لبخند را به لبم آورد: «خب!» هنوز ایستاده بود، خنده ام گشاده تر شد: «خب! خب! چشم گفتم!» چشم غره ای نثارم کرد و دوید.
احساس ضعف داشتم و چه تغذیه اے بهتر از کلمات لطیف او! یک آن از خودم پرسیدم: «کلمات لطیف؟ از کجای این دفتر، افکار مشوش او انقدر منظم و لطیف شده بود؟» همیشه فکر می کردم تحول انسان باید از یک کتاب آغاز شود که چیدمانش پر از صغری و کبری باشد اما حالا می فهمم یک خاطره، یک وحی دلنواز یا بی پرده بگویم؛ «یک نیم نگاه از شهدا» چنان شعفی در درون ایجاد می کند که خودت هم انتظارش را نداری!
در عالم بی خبرے، نگاهم به تصویرم در شیشه ے کیسوک تلفن کنار درب ورودی خوابگاه افتاد، صورتم را با تعجب و درنگ لمس کردم، خودم را نشناختم؛ گودی زیر چشم ها و چهره ای مات و بی رنگ اما طالب حقایق. پس راست می گفتند؛ آدم ها بی تفاوتند به معناے واقعی شهید و غیرت یا دفاع با اهدای جان و اولاد از یک "باور" اما بعد از سیر الشهدا، پوست می اندازند!
حالا کمی افکارم سر و سامان گرفته بود، چشم هایم به خطوط دفتر بازگشت؛ مانند دیوان حافظ همانقدر تفأل گونه، صفحه ے بعد را گشودم:
|زمان از دست رفته، ابراهیم!
ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار.... ابراهیم وار... یک لغت اضافه کردم به تو و آن (وار) است. نمی خواهم یادم برود غرض در تو گم شدن نبود! قسم به شهدا و الصدیقین که می ترسم... می ترسم یکی از آن هزار و چند صد نفری بشوم که لق لقه ے زبانم باشی! خدا نکند شهید باز باشم، مثلا برایت شمع روشن کنم و اهدافت را فوت! نیت می کنم چهره ے یوسف گونه ام را به باد بسپارم و نیم رخم را به خاک؛ می خواهم ابراهیم وار باشم، قربة الی الله! |
میان خطوط پیشانیم عرق نشسته بود و چشمانم نم پس می داد، فالفور با گوشه ی آستین، اجازه ے نفوذ اشک به پوست را ندادم. الان که وقت گریه نبود. باید می خندیدم؛ به خودم! منی که دنبال "شخص ابراهیم" بودم اما عبدالرحمن با یک اشارت، "ابراهیم وار" شده بود...! برای گریستن خیلی زود بود، خیلی! هنوز یک صفحه باقی مانده. آن وقت باید مانند زنان عرب زجه و مویه سر می داد، درست در صفحه ے آخر!
برای غلبه بر اضطراب، از جا بلند شدم و طول سالن را بی هدف قدم زدم. امشب که مسئول خوابگاه برعکس همیشه به خواب رفته بود، هراز گاهی خنده های مستانه، گوش سالن را پر می کرد. من هم تاحدودی مست بودم؛ بی جهت در سالن راه می رفتم با یک دور تسلسل در افکار: «یعنی دقیقا در صفحه ے آخر عبدالرحمن پر می کشد پیش ابراهیم و من در زمین گرفتار؟ یعنی در صفحه ے آخر می فهمم خواب زن چپ است و حرف همرزم که گفت به امتداد رسیده ای، منتهی الحسرت است و تمام؟ یعنی در صفحه ے آخر من گرچه مامورم اما معذور؟ معذور... اما...» ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی #وحی_دلنواز بزنید.
🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
🍃❤️🍃❤️
🍃 #حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد.
🍂 #حیا که نداشته باشی #چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند.
✋حضورمان در فضای مجازی بی فایده است اگر ندانیم دشمن #حیائمان را نشانه گرفته است
🔥 #شیطان به من #محجبه نمیگوید #چادرت را بردار چون میداند او این کار را نخواهم کرد.
🙆میگوید #عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده.
👫 میگوید #شوخی و #صحبت با نامحرم در این فضا اشکالی ندارد.
🙈 میگوید با #ناز و #ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها بی اشکال است.
😎 میگوید #دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد.
❌ میگوید تو #عکسی که میخواهی را بگذار.
❌ طوری که دوست داری صحبت کن.
❌ بیخیالِ #حیا و #عفتت.
✍ و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن #حیائمان میشویم...
و امان از روزی که #حیا برود....
وقتی ان دختر مانتویی میخرد که استین هایش حریر 👗است...
من عاشق💗پوشیدن ساق دست هایم هستم!
وقتی ان دختر موهایش 👩را به هزار رنگ درمی اورد واز زیر شالش پریشان میکند...😕
من روسری ام را لبنانی👏می بندم!
وقتی ان دختر
برای جلوه برجستگی های بدنش 👩جلوی مانتو اش را باز میگذارد...😔
من مانتویی میپوشم که وقارم💜 را حفظ کند!
وقتی ان دختر ساق پایش را با
ساپورت👖بیرون می اندازد...❗️❌⛔️
من برای نجابتی
که باید در وجودم باشد ✔️لباس مناسب میپوشم!
وقتی ان دختر
با ارایشی غلیظ و لب های پروتز کرده بیرون💋💄می اید...😥
من صورتی معصوم😇 ،ساده و مهربانی دارم!
وقتی ان دختر
پاتوقش پارتی ها و مهمانی های😳 مختلط است...😱
من به گلزار شهدای🌺گمنام میروم و ارامش میگیرم!☺️
وقتی ان دختر
با مردان نا محرم👫در حال خوش گذرانی وگناه است...
من همه ی عشقم برای 👨همسرم است!
وقتی ان دختر
برای بروز بودن هر لباسی👗رو میپوشد...
من چادری مشکی و ✌️باوقار بر سر دارم!
وقتی ان دختر
بود ر دآف 😏 خطاب میکند...
من میخواهم 💓خانم بودنم را حفظ کنم!
#در انتظار او🌸
✨﷽✨
✅قصه ناگفته پدر مصاحبه نو+جوان با
زهرا،دختر شهید تهرانی مقدم
⚙«از شغل پدر چه میدانستی؟» منتظر پاسخی
مفصلم، اما یکه میخورم از جواب: «هیچ».
«پدر هرگز از کارش در خانه حرفی نمیزد.
من نه موشک میشناختم، نه اصلاً میدانستم
چیست و نه میدانستم پدرم کجا کار میکند»
☢ نمیتوانم تعجبم را پنهان کنم. میگویم:
«پس تو نمیدانستی دختر پدر موشکی ایرانی؟»
سرش را به علامت نفی تکان میدهد.
🗯 «پس کی فهمیدی؟» «چندروز بعد از
شهادتش. وقتی تلویزیون، چندمستند و خبر
نشان داد و مدام از موشک گفت، آرامآرام
زمزمههای اطرافیان و خبرها را کنار هم گذاشتم
و در عالم بچگی، فهمیدم پدرم موشک میساخته».
#از_شهدا_بیاموزیم🌷