#شهیدانه
علی علی بزنش
علی تانک و بزن
.
📞مصطفی مصطفی، احمد
مصطفی مصطفی، احمد
برادر چرا جواب نمیدی!!!
.
یاااا حسین....
.
🚛حاجی اینجا اوضاع خرابه
چرا نیرو نمیرسه؟؟؟
بچه ها دارن قتل عام میشن...
به خدا يه کاری نکنیم منطقه سقوط میکنه...
.
.
📞احمد احمد، مصطفی
احمد احمد، مصطفی
برادر به گوشم
جانم بگووو
.
یا علی،رضا چرا جواب نمیدی
.
حاجی آب
حاجی زخمی ها آب میخوان🤕
.
مصطفی جان برادر ما دیگه نمیتونیم مقاومت کنیم...
اگه نیرو نرسه همه همینجا میمونیم و برگشتی نداریم...🍂🍂
.
علی ، رضا کو؟؟
بهش بگو بیاد کمک...😔
علی ...
میگم رضا کو؟؟؟😲
دِ جواب بده...😧
.
حاجی!😞
رضا!
رفت...😓🌹🍂🌹
کات...
.
و رفتند تا بمانیم...
رفتند تا قدم برداريم...
رفتند تا آسوده بخوابیم...
.
میدونی؟
اونم جَوُون بود...
آرزو داشت...
ازدواج...
عروسی...
درس و دانشگاه...
یه دختر که اسمش و میذاشت فاطمه...
.
اما رفت...
رفت تا بمونیم و راهشون و ادامه بدیم...
.
مواظب باش...
هر کدوم از کارهای ما میشه یه لبخند روی لبشون یا یه خنجر به قلبشون...♥️
.
.
🌹اللهم الرزقنا شهادت فی سبیل الله 🌹https://eitaa.com/entezaro
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
شب_ها_ابراهیم_بخوانیم 📜 ❤️📜
داستان #وحی_دلنواز💓 | #پارت_یازدهم
اهل اسرار مطلعند از راز بکاء، اشک! اصلا برای همین است که بعد از روضه و دلی سیر از گریه، بعضی ها لبخند به لب دارند؛ خوشحال! سبک بال! حالا گیرَم یک دنیا هم بگوید دین آنها، دین افسرده هاست! چه باک... خواندن صفحه ے آخر دفتر شهدا و جریان اشک بر گونه هایم، یک چنین حال خوشی را داشت. دنیا و بساطش را در عدسی چشم تار دیدن، مزه داشت و خدای ابراهیم را در متن زندگی دیدن می چسبید...!
این ساعت از شب، اهالی خوابگاه در خواب زمستانی فرو رفته بودند اما صدای جیغ های ریزِ اتاقِ "گلهای 88" از کانال هاے کولر به بیرون درز پیدا می کرد؛ همیشه پرهیاهو ترین دورهمی ها را داشتند! هنوز باران چشم هایم بند نیامده بود که جیغ بنفشی، پرده ے گوشم را به ارتعاش در آورد: «امروز شازدِه پسر رو توی مترو دیده خانوم خوش شانس! بگیرینش! نذارید در بِره!» صدای خنده هاے از روده بُر شده، کانال کولر را به لرزه در آورده بود و ناگهان دختری مثل مرغ پرکنده درحالی که دامنش را سفت چسبیده بود به سالن پرید و فریاد زد: «به خدا اتفاقی بود! به پیر به پِیغمبر اتفاقی دیدمش!»
با صدای خواب آلود و عصبانی مسئول خوابگاه، "گلهای 88" در عرض چند ثانیه پر پر شدند منتها من هنوز حی و حاضر بودم! در منظومه ے چشم هایم، فیلم دختر "دامن به دست" تکرار می شد؛ فریاد می زد: «همه چیز اتفاقی بود! به خدا! به پیر! به پِیغمبر!» نوار کاست افکارم شروع به چرخیدن کرد و خطاب به "گل های 88" به صدا درآمد: «آن دختر راست میگفت شازدِه پسر را اتفاقی دیده مگر اینکه قبل از رویت چهره ے آن پسر، ابراهیم را دیده باشد...! شنیده باشد...! درک کرده باشد! صفحه ی آخر دفتر عبدالرحمن را بخوانید، هیچ چیز اتفاقی نبود!» نگاهم به خط آخر سبزمشقش افتاد: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» آخرین قطره ے قندیل بسته در چشمانم روی گونه غلطید و در گوش خودم گفتم:«هرچیزی در دنیا اگر اتفاقی باشد؛ اتفاق شهدا، اتفاقی نیست...!» درست همانجا بود که اعتقادم به قانون "حکمت آشنایی با شهدا" به یقین رسید. تنها اهل یقین می دانند که احتمال خلاف اصلا وجود ندارد نه اینکه احتمال خلاف نمی دهند و چقدر مرز بین این دو جمله باریک و عجیب است!
دستم را روی زانوها حلقه کردم و با یک حرکت به سمت جلو، روی پاها ایستادم، می خواستم خودم را جایی ببرم! جایی که به عهدم با ابراهیم وفا کنم، طبق قرار باید صفحه ی آخر را زندگی می کردم... پس خودم را کِشان کِشان بردم به جایی که یک کاغذ باشد و قلم! ادامه دارد...
✍نویسنده: #میم_اصانلو | @biseda313
🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است.
🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند!
🔸🔹🔸
هنوز حرف پیرمرد عصابدستی را یادم نرفته که گفت:مثل عصا باش هزار بار زمین بخور اما
اجازه نده اونی که بهت تکیه داده حتی یه بار هم زمین بخوره!!
این هم می گذرد!
مردی با لباس و کفش های گرانقیمت به دیواری خیره شده بود و می گریست.
نزدیکش شدم و به نقطه ای که خیره شده بود با دقت نگاه کردم، نوشته شده بود: این هم می گذرد!
علت اش را پرسیدم، گفت: این دست خط من است که چندین سال پیش در این نقطه هیزم می فروختم، حال صاحب چندین کار خانه ام.
پرسیدم: پس چرا دوباره اینجا برگشتی؟ گفت: آمدم تا باز بنویسم، این هم می گذرد.
➣
📜 #یڪـــآیــهقـــــرآن۵
👈 خـــدایا چـقدر #صــبر ڪنم؟!
همیشه در فشار زندگی اندوهـگین
مشو شاید خداستکه در آغوشش
میفشاردت برای تمام #رنـجهایی
که مـیبری صــبر کن! صـــــبر اوج
احـــــترام به حـــــکمت خداست.
💯 #صــــــبورباشیـــم
📒 ســوره یونـــس آیه
کلام شھید❤️
در روضه های ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت (ع) مرا فراموش نکنید.
برایم بسیار دعا کنید بسیار...
آخرین پیام شهید #رسول_خلیلی به یکی از دوستانش:
"پیامی از دیار شهدا:✨
خرم آن روزکه پرواز کنم تا بر دوست
به امید سرکویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ باغ ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم
#شهدا_را_یاد_کنیم_باذکر_صلوات ❤️
در روستاهاي اطراف قوچان به دنيا آمدم. روزگار خانواده ما به سختي
ميگذشت.
هنوز چهار سال از عمر من نگذشته بود كه پدرم را از دست دادم. سختي
زندگي بسيار بيشتر شد. با برخي بستگان راهي تهران شديم.
يك بچه يتيم در آن روزگار چه ميكرد؟ چه كسي به او توجه داشت؟
زندگي من به سختي میگذشت. چه روزها و شبها كه نه غذايي داشتم نه
جايي براي استراحت.
تا اينكه با ياري خدا كاري پيدا كردم. يكي از بستگان ما از علما بود. او از
من خواست همراه ايشان باشم و كارهايش را پيگيري كنم.
تا سنين جواني در تهران بودم و در خدمت ايشان فعاليت ميكردم. اين هم
كار خدا بود كه سرنوشت ما را با امور الهي گره زد.
فضاي معنوي خوبي در كار من حاكم بود. بيشتر كار من در مسجد و اين
مسائل بود...
#روزگارـجوانی
#قسمت_اول
#شهیدمحمدهادےذوالفقاری