eitaa logo
^•|ツدرانٺــظــــاراو🌱|•^
143 دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
522 ویدیو
34 فایل
امروز یه شروع تازسٺ🌈 پروانہ شـو🦋 بگـذار روزگار هرچقدر میخواهــد پیله کند🕊🌸 ڪانالی امام زمانے💚پرازجمله های ناب تــارسیدن بہ‌آغوش خدا ❥❥❥❥❥❥❥❥❥❥ خادمــ: @Moatoon @Mase_M انتقاداٺــ و پیشنهاداٺــ😍👇 https://harfeto.timefriend.net/305675895
مشاهده در ایتا
دانلود
#یااباعبــدلله✨🌱 دارَد همـ‌ِه چـیز♥️∞ آن کـ‌ه تو را داشتـ‌ه باشد...♡🍃 #اےعشق_اول_وآخرارباب{💓}
#شهیدانه شهید جان😍 شهادتت مبارک❤️ منو هم مثل خودت شهید کن😔 صدا مو داری که......
سال روز شهید محمد رضا دهقان امیری متولد :74/1/26 محل تولد:تهران وضیت تاهل :مجرد فرزند دوم خانواده آقای علی دهقان امیری دانش آموخته ی دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق علیه سلام دانشجوی سال سوم فقه حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری .................. اعزام به سوریه درتاریخ:15مهر سال1394 باعنوان بسیجی تکاور ............ شهادت درتاریخ:21ابان سال 1394 محل شهادت :سوریه حلب محل دفن:امام زاده علی اکبر، چیزر .......... بخشی ازوصیت نامه: اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب ، حضرت زینب کبری بزرگ تر نیست روضه حضرت ابا عبدالله و زینب کبری فراموش نشود وحقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دل ها آرام میگیرد ........ بال هایم حوس با تو پریدن دارد ......بوسه بر خدا قدم های تو چیدن دارد.......من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست و از آن روز سرم میل بریدن دارد..........غالباً آن گذری که خطرش بیشتر است....... میشود قسمت آنکه جگرش بیشتر است........قیمت عبد به افتادن درسجاده است ........سنگ فرش ، حرم دوست زرش بیشتر است ........خانه ای است در اینجا که کریم ازهمه. ......سر این کوچه اگر رهگذرش بیشتر است ........دل ما سوخت در این راه ولی ارزش داشت.... ...هرکه این گونه نباشد ضررش بیشتر است..... بی سبب نیست که آواره ی هر دشت شدیم ......هرکه عاشق شود اصلا سفرش بیشتر است.... هرگدایی برسد لطف که دارد اما ... ....به گدايان برادر نظرش بیشتر است گرچه گفتند خدیجست ولی ما دیدیم. ........در جمالش که جلال پدرش بیشتر است... .... وسعت روح بدن را به فنا میگیرد.......غیر زینب چه کسی درد سرش بیشتر است ومن الله التوفيق محمد رضا دهقان امیری 94/6/14 تهران😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حسن_جــان🌷 💚دوشنبه هاحسنی می شود تمام، حسن‌ دوباره ذڪرلـبم می شودسلام، حسن 💚گـرفته دوروبراشڪهـای چـشـم مـرا بقیع،غربٺ ودلتنگی وامام_حسن صلي الله عليڪ يا سيدناالمظلوم🌷
بیا و🌠 فعل نیامدن را از انتظارهایمان بنداز🌌 صلوات براےسلامتےآقاواماممون🌟 🌠 🌸
اگر آقا اباالفضل العباس از ما سوال کنند: من برای یارے کردن امامم از آب💧 گذشتم، دستهایم🙌 را دادم، چشمم👀 را دادم، تیر🗡 را با چشمم خریدم، تیرها را با جان♥️ و دل قبول کردم، ولے دست از یاری امام زمانم برنداشتم، شما برای امام زمانتان چکار کردید⁉️ چہ جوابے داریم بدهیم⁉️ آیا بخاطر امام زمانمان حداقل از یک گذشتهہ ایم⁉️😔 😕
🌸🍃 بانوے ایرانے...!👑 غرب تو را نشــانہ رفتـــہ است🎯 چــون خـوب مـے داند تـو قـلـ♡ـب یك خـانـوادہ اے...👨👩👧👦 ↫ پس علــ💪ـــمدار « حیــــاے فاطمـــے» در جبهہ ے جنگ نـرم باش ↬
#حجــــابــ🌸🍃 ظاهر عاشقانه ی دخترکیست ... که دلش برای #خدایش با #همه_وجود میتپد 💓
داستان 💓 | بغض هایم به گلو می ریخت و سرفه هاے عصبی مجال نفس کشیدن را نمی داد. تازه جانبازان شیمیایی را درک می کردم؛ سخت است، خصوصا اگر گاز خردل بر بافت قلب و روحت اثر کند...! ناجی خوابگاهیم ظاهر شد؛ سهیلا! لیوان به دست، شانه هایم را مالید: «حالت خوبه؟» یک قلپ آب به گلوے ابراهیم سوخته ام ریختم و با چشم ها تایید کردم؛ خوبم! چشم هایش باور نداشت و ادامه داد: «من روی پاگرد راه پله نشستم! همینجام! کارای فرهنگی بسیج مونده. هرچیزی شد، صدام می زنی! خب؟» لحن دستوریش، گل لبخند را به لبم آورد: «خب!» هنوز ایستاده بود، خنده ام گشاده تر شد: «خب! خب! چشم گفتم!» چشم غره ای نثارم کرد و دوید. احساس ضعف داشتم و چه تغذیه اے بهتر از کلمات لطیف او! یک آن از خودم پرسیدم: «کلمات لطیف؟ از کجای این دفتر، افکار مشوش او انقدر منظم و لطیف شده بود؟» همیشه فکر می کردم تحول انسان باید از یک کتاب آغاز شود که چیدمانش پر از صغری و کبری باشد اما حالا می فهمم یک خاطره، یک وحی دلنواز یا بی پرده بگویم؛ «یک نیم نگاه از شهدا» چنان شعفی در درون ایجاد می کند که خودت هم انتظارش را نداری! در عالم بی خبرے، نگاهم به تصویرم در شیشه ے کیسوک تلفن کنار درب ورودی خوابگاه افتاد، صورتم را با تعجب و درنگ لمس کردم، خودم را نشناختم؛ گودی زیر چشم ها و چهره ای مات و بی رنگ اما طالب حقایق. پس راست می گفتند؛ آدم ها بی تفاوتند به معناے واقعی شهید و غیرت یا دفاع با اهدای جان و اولاد از یک "باور" اما بعد از سیر الشهدا، پوست می اندازند! حالا کمی افکارم سر و سامان گرفته بود، چشم هایم به خطوط دفتر بازگشت؛ مانند دیوان حافظ همانقدر تفأل گونه، صفحه ے بعد را گشودم: |زمان از دست رفته، ابراهیم! ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار... ابراهیم وار.... ابراهیم وار... یک لغت اضافه کردم به تو و آن (وار) است. نمی خواهم یادم برود غرض در تو گم شدن نبود! قسم به شهدا و الصدیقین که می ترسم... می ترسم یکی از آن هزار و چند صد نفری بشوم که لق لقه ے زبانم باشی! خدا نکند شهید باز باشم، مثلا برایت شمع روشن کنم و اهدافت را فوت! نیت می کنم چهره ے یوسف گونه ام را به باد بسپارم و نیم رخم را به خاک؛ می خواهم ابراهیم وار باشم، قربة الی الله! | میان خطوط پیشانیم عرق نشسته بود و چشمانم نم پس می داد، فالفور با گوشه ی آستین، اجازه ے نفوذ اشک به پوست را ندادم. الان که وقت گریه نبود. باید می خندیدم؛ به خودم! منی که دنبال "شخص ابراهیم" بودم اما عبدالرحمن با یک اشارت، "ابراهیم وار" شده بود...! برای گریستن خیلی زود بود، خیلی! هنوز یک صفحه باقی مانده. آن وقت باید مانند زنان عرب زجه و مویه سر می داد، درست در صفحه ے آخر! برای غلبه بر اضطراب، از جا بلند شدم و طول سالن را بی هدف قدم زدم. امشب که مسئول خوابگاه برعکس همیشه به خواب رفته بود، هراز گاهی خنده های مستانه، گوش سالن را پر می کرد. من هم تاحدودی مست بودم؛ بی جهت در سالن راه می رفتم با یک دور تسلسل در افکار: «یعنی دقیقا در صفحه ے آخر عبدالرحمن پر می کشد پیش ابراهیم و من در زمین گرفتار؟ یعنی در صفحه ے آخر می فهمم خواب زن چپ است و حرف همرزم که گفت به امتداد رسیده ای، منتهی الحسرت است و تمام؟ یعنی در صفحه ے آخر من گرچه مامورم اما معذور؟ معذور... اما...» ادامه دارد... ✍نویسنده: 🔻انتشار با ذکر نام نویسنده جایز است. 🔺احساسات درون متن واقعیست و این را «ابراهیم دوستان» شاهدند! 🔺برای دسترسی به قسمت های قبل روی بزنید. 🔻نظرتون راجب داستان را به آیدی @biseedaa بفرستید.
💞💞 چادری شدن 💞🍃 شجاعت میخواهد یا یک مادری که برایت دعا کند ❤️❤️❤️ #فوروارد_کنید 💟 چادرانه
+وقتـے #دهہ_هفتادے_ها شهید مـےشوند👇 نشان از باز بودن درب « شهــادت » دارد😍🍃 حال باید فڪر ڪنیم ...😊 ڪہ چہ ڪردند ڪہ « لایــق » این نام و مــقام شدند ...! #جامانــده ✨ #شهـادتـم_آرزوسـت 🎈