eitaa logo
انتخاب موفق❤ازدواج❤
11.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
58 فایل
کانال راه ها و روشهای انتخاب همسر 🔶️تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/95420429Ca78b871478 🔶️کانال دیگر ما https://eitaa.com/khanevade_movafagh ارتباط با مدیر و مشاور کانال👇 @Ehghaghi7ali
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟ من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟ من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: _بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟ حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت: -تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!! من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه .. فاطمه گفت: -حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم. من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم: -حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت: -دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟ بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت: _بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!! حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!! ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم. من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت: _خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم! حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!! من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم: حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید. حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم. گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم. فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی... حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست گونه هاش سرخ شده بود.گفت: -عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو .. و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد. من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم. اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد. زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد.. ادامه دارد... ‌ 🌺🍃 @entkhab7eshgham
"ازدواج با فرد خود شیفته!!!" 🍃 شاید این حالت را در شروع زندگی مشترک متوجه نشوید، اما شخصیت خودشیفته به مرور زمان بیشتر ویژگی‌های خودش را نشان می‌دهد. 👈 وقتی که شما با یک فرد خودشیفته زندگی می‌کنید، فقط یک نفر است که در این میان اهمیت دارد و آن یک نفر هم قطعا شما نخواهید بود. 👈 فرد خودشیفته تلاش می‌کند تا برای دستیابی به هدف‌های خودش، هم طرف مقابلش را تحت فشار قرار بدهد و هم او را نادیده بگیرد. این افراد عمدتا درباره خودشان صحبت می‌کنند و نسبت به آن‌چه درباره همسرشان می‌گذرد، معمولا واکنش خاصی نشان نمی‌دهند. ✅ در واقع، بزرگ‌ترین مشکل در زندگی با فرد خودشیفته، عدم هم‌دلی او با همسرش است. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @zojhaye_movafagh
سختگیری در ازدواج❌ خواستگاری که اخلاق و دین اش مایه رضایت است؛ به او زن دهید كه اگر چنین نكنید،فتنه و #فساد زمین را پر خواهد كرد. نهج الفصاحه،ح247-پیامبر مکرم اسلام(ص) @entkhab7eshgham
🍃🌸لا به لای گل سرخ 🍃🌸در میان کوچه ی سبز خیال 🍃🌸شادیت حس قشنگیست 🍃🌸که من میطلبم، ای دوست سلام😊 🍃🌸صبحتون زیبا🌸🍃 @entkhab7eshgham
پيامبراكرم صلی الله عليه و آله: وقتي اشخاص هم شأن به خواستگاري پيش شما آمدند، دختران خود را شوهر بدهيد و در كار آنها منتظر حوادث مباشيد. نهج الفصاحه ❤️🍃❤️🍃❤️ @entkhab7eshgham
خوشبختی همین در کنار هم بودن هاست همین دوست داشتن هاست خوشبختی همین لحظه های ماست همین ثانیه هاییست که در شتاب زندگی گمشان کرده ایم . ❣🍃❣🍃❣ @entkhab7eshgham
❓نمی‌توانم همسرم را انتخاب کنم. چه کار باید بکنم؟ 🔻 ✍برای پاسخ به این پرسش باید به سراغ دلایل ناتوانی در انتخاب همسر رفت؛ ما در این جا به برخی از این دلایل اشاره می‌کنیم؛ البته دلایلی که مربوط به خود شخص انتخاب کننده است. : حسّاسیت و وسواس بیش از اندازه این مشکل معمولاً در کسانی پیش می‌آید که سنین نشاط جوانی را پشت سر گذاشته و به میان‌سالی نزدیک شده‌‌اند. در ازدواج علاوه بر این که نیاز شدیدی به حساب و کتاب‌های عاقلانه داریم، محتاج احساسات پاک جوانی هم هستیم. کسانی که از سنین جوانی فاصله می‌گیرند، از شور و شوق جوانی هم دور می‌شوند، به همین دلیل با قضایای زندگی خیلی دقیق و ریزبینانه برخورد می‌کنند. کسانی هم که این افراد به خواستگاری‌شان می‌‌روند، انسان کاملی نیستند، بالأخره عیب و ایرادی دارند. آنچه می‌تواند این عیب‌ها را قابل تحمّل جلوه دهد، همان روحیة لطیف و بااحساس جوانی است. پس کسانی که از این سن گذشته‌اند، با این عیب و ایرادها خیلی سخت‌گیرانه برخورد می‌کنند. این حسّاسیت، دلیل دیگری هم می‌‌تواند داشته باشد و آن این که انسان در دورة نشاط جوانی نیاز بیش‌تری به ازدواج دارد؛ چرا که هم بُعد جسمی و هم بُعد روحی ازدواج برای او مهم است. وقتی دورة غَلَیان جنسی جوان طی می‌شود، یکی از عوامل محرّکِ او به سمت ازدواج تا اندازة زیادی فروکش می‌کند. به همین دلیل انگیزۀ چشم‌پوشی از عیب‌های پیش پا افتاده، برای او کم شده و سخت‌گیر می‌شود. حرف‌های ما به این معنا نیست که شور و نشاط جوانی مجوّزی برای انتخاب چشم بسته است. باید اعتدال را رعایت کرد؛ نه آن که تمام اختیار خود را به دست شور و نشاط جوانی بسپاریم و نه این که به قدری ریزبین و عقلی برخورد کنیم که جایی برای احساس و شور و نشاط جوانی باقی نگذاریم. : نداشتن ملاک مشخّصی برای تصمیم‌گیری وقتی کسی می‌خواهد یک اتومبیل بخرد باید پیش از رفتن به بازار مشخّصات کلّی اتومبیل مطلوب خود را مشخّص کند؛ مثل قیمت و مدل. اگر او بدون مشخّص کردن این‌ها به بازار برود، نمی‌تواند تصمیم بگیرد؛ چرا که در بازار انواع و اقسام اتومبیل‌ها وجود دارد که کار انتخاب را برای او سخت می‌کند. برای ازدواج باید ملاک داشت، آن هم ملاک‌های مشخّص؛ ملاک‌هایی که بتواند بین انسان‌ها تفکیک قائل شود. ملاک‌های کلّی که در همه یا بیش‌تر آدم‌ها هست فایده‌ای ندارد. بدون داشتن این ملاک‌ها انتخاب به شدّت سخت می‌شود؛ البته باید این ملاک‌ها را با واقعیت زندگی مشترک هماهنگ کرد. : وابسته کردن تصمیم به رضایت دیگران برخی در تصمیم‌گیری به شدّت روی نظر دیگران حسّاسند؛ یعنی باید پدر و مادر و خواهر و برادر و حتی دورتر از این‌ها، عمّه و خاله و ... روی یک گزینه نظر مثبت داشته باشند تا بتوانند آن را به عنوان همسر مطلوب خود بپذیرند؛ در حالی که دو مانع بزرگ بر سر راه این نوع انتخاب‌ها وجود دارد: اول، تفاوت سنّی این افراد و ودوم، اختلاف دیدگاهشان دربارة مسائل مختلفی که در ازدواج دخیل است. این دو مانع نمی‌گذارد این‌ها به راحتی روی یک گزینه اشتراک نظر پیدا کنند. انسان باید خودش معیار داشته باشد و تلاش کند با ایجاد رابطة رفاقت آمیز با دیگران و اثبات استقلال شخصیت خود، میزان دخالت دیگران را در تصمیم‌گیری به حدّاقل برساند؛ البته دخالت با مشورت متفاوت است. ما باید از نظرات دیگران استفاده کنیم؛ اما اگر این مشورت به گونه‌ای شد که دیگران تصمیم‌گیرندة ما شدند، تصمیم‌گیری به شدّت سخت خواهد شد. در همین جا به همة خانواده‌ها توصیه می‌کنیم که بیایید فرهنگ احترام به نظرات یکدیگر را در خانواده‌های خودمان ایجاد کرده و گسترش دهیم. چرا خواهر خانواده اصرار دارد برادرش زنی بگیرد که او بپسندد و مادر هم همین توقّع را دارد؟ و از قضای روزگار آبِ این مادر و خواهر هم به یک جوی نمی‌رود! اگر که برادر یا خواهرمان اشتباه می‌کند و بدون این که بداند در حال افتادن به چاه است، راه نجات او دخالت‌هایی نیست که او را به لجاجت بیش‌تر وادار کند. ما دربارة این دسته از انتخاب‌ها چندین بار سخن گفته‌ایم و دیگر تکرار نمی‌کنیم؛ اما خلاصه‌اش آن است که باید با زبان رفاقت اشتباه را به او فهماند و اگر از عهدة ما برنیامد، با یک مشاور و یا بزرگ‌تری که مورد قبول او است، مسئله را در میان گذاشت تا او مسئله را حل کند. ادامه دارد..... 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @entkhab7eshgham
❣ازدواج یعنی تکمیل یه جدول نیمه کاره🎀💐 یعنی برداشتن باری که به نیروی دو نفر نیازه، 😊😍 نه گذاشتن بار سنگین بردوش دیگری💞😭 ☘☘🌷☘☘ @entkhab7eshgham
انتخاب موفق❤ازدواج❤
#رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_چهلم_ ‌ فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانس
‌ ‌🍃🌺 ‌ تلفنم زنگ خورد. کاش میشد جواب نداد. کاش میشد تمام پلهای ارتباطیم با سایه های شوم زندگیم ویران میشد.. خیلی دلم میخواست بدونم اگر فاطمه میدانست چه دردسرهایی پشت خط انتظارم رو میکشند باز هم بهم تذکر میداد گوشیم رو جواب بدم؟؟ از زیر چادرم با دستان عرق کرده گوشی رو نگاه کردم. نسیم بود. می‌دانستم چرا زنگ زده و اینجا بین این دونفر واقعا نمیشد با او بحث کرد.گوشیم رو در حالت بی صدا گذاشتم . نگاه معنی داری بین من وفاطمه رد وبدل شد.دیگه غذا از گلوم پایین نمیرفت.گوشیم لرزش کوتاهی کرد.قاشقم رو روی بشقابم انداختم و پیامک نسیم رو از لای چادرم باز کردم.نوشته بود: *گوشی رو جواب بده..داری چه غلطی میکنی؟ * نمیدانم چرا اینقدر میترسیدم. اصلا تمرکز حواس نداشتم.قلبم طبق معمول محکم به قفسه ی سینه ام میکوبید و تنفسم رو مختل کرده بود.حاج مهدوی کاملا مشخص بود که فهمیده مشکلی هست.فاطمه هم با نگرانی نگاهم میکرد. حاج مهدوی در حالیکه سالادش رو چنگال میزد با لحنی خاص پرسید: - ببخشید مشکلی پیش اومده؟ من سرم رو بالا گرفتم ونگاهی کوتاه به صورت محجوب و مغرور او انداختم و مثل نجوا گفتم:نه... صدای ویبره گوشیم کلافه ام کرد با عصبانیت گوشی رو در دستم فشار دادم و خواستم خاموشش کنم که حاج مهدوی دوباره با حالتی خاص گفت: گوشیتون رو جواب نمیدید!!! این یعنی مشکلی هست!! در یک لحظه فکر کردم وتصمیم نهاییم رو گرفتم. صندلیم رو عقب کشیدم وبا حرکتی سریع بلندشدم -عذر میخوام.اگر اجازه بدید من جواب تلفنم رو بدم وبرگردم. حاج مهدوی با نگاهی خاص و سوال برانگیز گفت: اختیار دارید.راحت باشید. و من در حالیکه گوشی رو کنار گوشم می‌گذاشتم به سمت بیرون رفتم و با نفسی عمیق سعی کردم عادی صحبت کنم. _بله نسیم بدون سلام احوالپرسی با عصبانیت بهم حمله کرد: _حالا دیگه گوشی رو جواب نمیدی؟؟ معنی این کارها چیه؟! چیشده؟ نمیگی ما نگرانت میشیم؟ ! هه!! فکر کن منم باور شه که تو نگرانمی!! با لحنی سرد وناراحت گفتم: _چیشده حالا یک دفعه دلتنگ من شدی؟! تو هیچ وقت اینقدر پشت هم زنگ نمیزدی! _خیلی بی انصافی! ! من تا حالا بهت زنگ نمیزدم؟! _نگفتم زنگ نمیزدی.!!! گفتم پشت هم میس نمینداختی.حتما اتفاق مهمی افتاده که اینقدر مسر بودی باهام حرف بزنی! او نفس عمیقی کشید و گفت: _اول بگو الان کجایی؟ ! _مسافرت!!! سوال بعدی؟؟ او با تعجب سوالم رو تکرار کرد. _مسافرت؟؟؟؟ تو که جایی نداشتی بری؟! کس وکاری نداشتی!! کجا رفتی؟ دروغ گفتم: _اومدم قشم!! و فرداصبح برمیگردم _تو درقشم چیکار میکنی؟ چرا تنها رفتی؟!چرا بی خبر.؟ _توقع داشتی با کی برم؟ با کامران که کار دستم بده؟؟ یا با تو که همش تو اون شرکت لعنتیت هستی!!! خسته بودم ..احتیاج داشتم آب وهوایی عوض کنم.این کجاش اشکال داره؟ او که لحنش آرومتر ومهربانتر شده بود با نگرانی پرسید: _ببینم چیشده عزیزم؟ کسی اذیتت کرده؟ نکنه کامران حرکتی کرده؟ حدسم درست بود.زنگ زده بود تا از زیر زبانم حرف بکشد چرا کامران را دک کردم.پس کامران با مسعود تماس گرفته بود.حالا چه حرفهایی بینشون رد وبدل شده بود خدا میدانست.هرچند پیش بینی آن حرفها زیاد هم سخت نبود. گفتم:نه کامران تا حالا که یک جنتلمن کامل و بوده واز ناحیه ی او خطری تهدیدم نکرده! او با کلافکی پرسید: _پس دیگه چه مرگته؟؟ حوصله ی سین جین شدن نداشتم .با بی حوصلگی گفتم: _نسیم من واقعا حوصله ی حرف زدن ندارم.وقتی برگردم همه چیز رو توضیح میدم.. فقط الان کاری به کارم نداشته باشید. نسیم آهی کشید و با لحن دوستانه ای تهدیدم کرد: _والا من که نفهمیدم تو دقیقا چه مرگته.وحتی نفهمیدم تو چطوری تک وتنها رفتی قشم! فقط امیدوارم این تنهایی کمکت کنه تصمیم درستی بگیری و کاری نکنی که بعدها پشیمون شی. بی اعتنا به تهدیدش گفتم: _بسیارخوب ممنون که درک میکنی...فعلا .. و گوشی رو قطع کردم. رفتم سمت میزمون.حاج مهدوی اونجا نبود.فاطمه تا منو دید در حالیکه باقی مونده ی غذاها رو داخل ظرف یکبار مصرف میریخت گفت: دیرکردی چقدر!!! غذات از دهن افتاد! پرسیدم :حاج آقا کجاست؟ گفت:نمیدونم.غذاشو سریع خورد و پاشد رفت.بنده خدا معذب بود.نباید اصرارش میکردی اینجا بشینه. ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ ‌🍃🌺 من که تحت تاثیر حرفهای نسیم هنوز عصبانی بودم، گفتم: _چه ربطی داره؟! مگه ما لولوییم؟!! یک لقمه غذا بود دیگه..با کنار ما عذا خوردن حلال خدا حرام میشد؟ !!! از طرفی شما در این رستوران جای خالی میبینی که این حرفو میزنی؟ مطمین باش اگر اینجا نشستنشون مشکل داشت خودشون نمینشستند!! فاطمه متعجب از لحن تندم گفت: _چیزی شده؟ انگار سر جنگ داری! به خودم اومدم.حق با او بود.خیلی در رفتارم وحرف زدنم تنش وجود داشت. معذرت خواستم و به باقی مونده ی غذام نگاهی انداختم ولی دیگر میل به خوردن نداشتم.فاطمه دستش را روی دستم گذاشت وگفت: _من اینا رونپرسیدم تا ازم معذرت بخوای..پرسیدم چون نگرانتم. لبخند قدرشناسانه ای زدم: -خوبم....واسه تغییر باید از خیلی چیزها گذشت. .دارم میگذرم...مهم نیست چقدر سخته..مهم اینه که دارم میگذرم. فاطمه بانگرانی پرسید: _کمکی از دست من برمیاد؟ _آره..شاید دعا! کیفم رو از روی میز برداشتم. گفت:غذات هنوز تموم نشده... نگاهی دوباره به بشقابم انداختم ونجوا کردم: -بس بود!تا همینجاش هم طعمش برام خاطره شد.. فاطمه گیج و منگ از حرفهام فقط نگاهم کرد. حاج مهدوی از آنسوی سالن به طرفمون می اومد و من قد وبالای او را در دل تحسین میکردم.تصور کردم اگر او بجای این لباس کت وشلواری شیک میپوشید چقدر جذابتر و جنتلمن تر از مردهای دورو برم بود! او با اینهمه جذابیت چرا حاضر به پوشیدن این لباس شده بود؟!او هم جوان بود، هم زیبا!! او هم میتوانست مثل باقی مردهای هم سن وسال خودش لباس بپوشد وجوانی کند ولی این راه واین لباس رو انتخاب کرده بود.هرچند من عاشق این لباس بودم.لباسی که خوشبختانه تن هرمردی در اطرافم دیدم مهربان و شریف بود! حالا یا این از خوش اقبالی من بود یا بخاطر خاطرات خوب کودکیم... نزدیکمون شد.. باز با همان نگاه محجوب! گفت:ببخشید معطل شدید.. من او رو معطل کرده بودم..من او را از کار وزندگی انداخته بودم اونوقت او از ما بابت معطلی عذر میخواست! ازمن پرسید :بهترید؟ وقتی مستقیم مرا خطاب قرار میداد غرق شادی میشدم.با نگاهی مستقیم زل زدم به چشمانی که فقط گوشه ی چادرم رو میدید وگفتم: خیلی خوبم..مگر میشه بنده های خوب خدا منو مورد لطف وعنایت خودشون قرار بدن و من خوب نباشم! چقدر شبیه خودش حرف زدم! حتی لحن حرف زدنم همانند خودش بود..کاش حیای نگاه او هم یاد بگیرم.!! فکر میکنم از زمانیکه خودم رو شناختم چشمانم حیا نداشت.!! هر پسری که منو میدید و میخواست لب به تحسینم وا کنه همیشه یک غزل از چشمام ونگاه بی حیام میخوند!!!مسعود میگفت اون چشمای سگیته که پسرها رو مچل خودش کرده!! این راز رو وقتی مسعود برملا میکرد چهره ی نسیم دیدنی بود! نسیم از همون ابتدا بهم حسادت داشت. حاج مهدوی یک لحظه نگاهش به نگاهم گره خورد و چهره اش تغییر کرد.عبایش رو مرتب کرد و بدون کلامی با قدمهای بلند به سمت در رفت. قلبم از جا حرکت کرد. فاطمه بی خبر از همه جا پلاستیک غذاها رو از روی میز برداشت و درحالیکه بازوی منو میگرفت گفت:زود باش فک کنم خیلی دیره.حاج مهدوی عجله داره.. ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
سلام عرض ادب😊 بزرگوارانی که تازه وارد کانال ما شدن خیلی خیلی خوش آمدید🌸🍃 ان شاالله با ما همراه باشید کانال رو ترک نکنید😍🌺 یه رمان داریم عالی از دست ندید من چندمین باره شخصا این رمان رو دنبال میکنم 😎 یه رمان عالی و هیجان انگیز 😍 ممنون که 😊🌸🍃