eitaa logo
انتخاب موفق❤ازدواج❤
11.4هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
59 فایل
کانال راه ها و روشهای انتخاب همسر 🔶️تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/95420429Ca78b871478 🔶️کانال دیگر ما https://eitaa.com/khanevade_movafagh ارتباط با مدیر و مشاور کانال👇 @Ehghaghi7ali
مشاهده در ایتا
دانلود
بزرگواران امروز مشغلم خیلی زیاد بود کلا فراموش کردم ۴قسمت رمان امروز رو بگذارم ۴قسمت رو الان جبران میکنم میگذارم 🌸🍃 ممنون که در کانال خودتان هستید💐
انتخاب موفق❤ازدواج❤
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 #رهایی از شب #ف-مقیمی #قسمت هفتم او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار
وزی که اعتماد بینمون حاکم شد بهت گفتم! و طعمه هام رو با یک دنیا سوال تنها میگذاشتم.من اونقدر در کارم خبره بودم که هیچ وقت طعمه هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند.اونها فقط به فکر تصاحب من بودند و میخواستند به هر طریقی شده اثبات کنند که با دیگری فرق دارند و من هم قیمتی دارم! کامران آه کوتاهی کشید و دست نرم وسردش رو بروی دستانم گذاشت. و نجوا کنان گفت: -یه چیزی بگم؟!.دستم رو به آرامی وبا اکراه از زیر دستاش خارج کردم و به دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -به من اعتماد کن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنه چه چیزهایی درباره م فکر کرده باشی.ولی بهت قول میدم من با بقیه فرق دارم.از مسعود ممنونم که تو رو به من معرفی کرده.در توچیزی هست که من دوستش دارم.نمیدونم اون چیه؟ ! شاید یک جور بانمکی یا یک ...نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشته باشمت. -لبخند خاص خودمو زدم و گفتم:-اوکی.ممنونم از تعریفاتت... واین آغاز گرفتاری کامران بود.... ادامه دارد... 🍃🌺 @entkhab7eshgham
انتخاب موفق❤ازدواج❤
‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 #رهایی از شب #ف-مقیمی #قسمت هفتم او به آرامی می آمد و درست در ده قدمی من قرار
‌ ‌ ‌🍃🌺 از شب #ف #نهم ‌ ‌ کامران صاحب یکی از بزرگترین و معروف ترین کافی شاپ های زنجیره ای تهران بود.وحدسم این بود که منو به یکی ازهمون شعبه هاش ببره.اتفاقا حدسم درست در اومد و اولین قرارمون در کافی شاپ خودش بود.اوتمام سعیش رو میکرد که به من خوش بگذره. از خانوادش و زندگیش پرسیدم. فهمیدم که یک خواهر بزرگتر از خودش داره که متاهله و حسابدار یک شرکت تجاریه.وقتی او هم ازمن راجع به خانوادم پرسید مثل همیشه جواب دادم که من تنها زندگی میکنم و دیگر توضیحی ندادم.کامران برعکس پسرهای دیگه زیاد در اینباره کنجکاوی نکرد و من کاملا احساس میکردم که تنها عاملی که او را از پرسیدن سوالهای بیشتر منع میکنه ادب و محافظه کاریشه.ازش پرسیدم که هدفش از پیدا کردن یک دختر خاص چیه؟ او چند لحظه ای به محتوی فنجون قهوه ش نگاه کرد و خیلی ساده جواب داد: -برای اینکه از زنهای دورو برم خسته شدم.همشون یک جور لباس میپوشن یک مدل رفتار میکنن.حتی قیافه هاشونم شبیه هم شده .هردو باهم خندیدیم. پرسیدم:-وحالا که منو دیدی نظررررت ...راجب... من چیه؟ چشمان روشنش رو ریز کرد وخیره به من گفت:-راستش من خشگل زیاد دیدم. دخترایی که با دیدنشون فک میکنی داری یک تابلوی باشکوه میبینی. تو اما حسابت سواست.چهره ی تو یک جذابیت منحصر به فرد داره. کامران جوری حرف میزد که انگار داره یک قصه ی مهیج رو تعریف میکنه.اصولا او از دستها و تمام عضلات صورتش در حرف زدن استفاده میکرد.واین برای من جالب بود.شیطنتم گل کرد .گوشیمو گذاشتم کنار گوشم ووانمود کردم با کسی حرف میزنم: -الو سلام عزیزم.خوبی؟! چی؟! درباره ی تو هم همین حرفها رو میزد؟! نگران نباش خودمم فهمیدم.حواسم هست.اینا کارشون همینه! به همه میگن تو فرق داری تا ما دخترای ساده فریبشون رو بخوریم. و با لبخند معنی داری گوشی رو از کنار گوشم پایین آوردم و رو میز گذاشتم. خنده ی تلخی کرد و با مکث ادامه داد: -شاید حق با تووباشه.حتما زیادند همچین مردهایی.ولی من مثل بقیه نیستم.من در مورد تو واقعیت رو گفتم. میتونی از مسعود بپرسی که چندتا دختر رو فقط در همین هفته بهم معرفی کرده ومن با یک تلفنی حرف زدن ردشون کردم. باور کن من اهل بازی با دخترها نیستم.ونیازی ندارم بخاطر دخترها دروغ بگم و الکی ازشون تعریف کنم.من با یک اشاره به هردختری میتونم کل وجودش رو مال خودم بکنم.خیلی از دخترها آرزو دارن فقط یک شب با من باشن!!! از شنیدن جملاتش که با خود شیفتگی وتکبر گفته میشد احساس تهوع بهم دست داد.با حالت تحقیر یک ابرومو بالا دادم و گفتم:باورم نمیشه که اینقدر دخترها پست وحقیر شده باشن که چنین آرزوی احمقانه ای داشته باشن!!! ودر مورد تو بازهم میگم خاص بودن تو فقط در اعتماد به نفس کاذبته!! حسابی جاخورد ولی سریع خودش رو کنترل کرد و زل زد به نگاه تمسخرآمیز من و بدون مکث جملات رو کنار هم چید:وخاص بودن تو هم در صراحت کلام و غرورته.تو چه بخوای چه نخوای من و شیفته ی خودت کردی.ومن تمام سعیمو میکنم تو رو مال خودم کنم.یک خنده ی نسبتا بلند و البته مخصوص خودم کردم و میون خنده گفتم:منظورت از تصاحب من یعنی چی؟ احتمالا منظورت که ازدواج نیست؟! شانه هاش رو بالا انداخت و با حالت چشم وابروش گفت:خدا رو چه دیدی؟ !شاید به اونجاها هم رسیدیم.البته همه چیز بستگی به تو داره! واگه این گنده دماغیهات فقط مختص امروز باشه!!!!! ادامه دارد... 🍃🌺 @entkhab7eshgham ‌ ‌ ‌🍃🌺 از شب #ف #دهم ‌ ‌ دیگه حوصله ام از حرفهاش سر رفته بود.با جمله ی آخرش متوحه شدم اینم مثل مردهای دیگه فقط به فکر هم خوابی و تصاحب تن منه.تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوی اون لحظه رو به گور خواهی برد.جوری به بازی میگیرمت که خودشیفتگی یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم کرد به جواب. پرسید:- خب؟! نظرت چیه؟ ! قاشقم رو به ظرف زیبای بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریک کننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت.تا الان که همچین آش دهن سوزی نبودی!! اون خندید و گفت: -عجب دختری هستی بابا! تو واقعا همیشه اینقدر بداخلاق و رکی؟! رامت میکنم عسل خانوم... گفتم: فقط یک شرط دارم! پرسید: چه شرطی؟! گفتم: شرطم اینه که تا زمانیکه خودم اعلام نکردم منو به کسی دوست دختر خودت معرفی نمیکنی.با تعجب گفت:باشه قبول اما برای چی چنین درخواستی داری؟ ! یکی از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتی که با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجه با شخصیتی که ازشون آنالیز میکردم شروط و درخواستهایی مطرح میکردم که براشون سوال برانگیز و جذاب باشه. در برخوردم با کامران اولین چیزی که دستگیرم شد غرور و خودشیفتگی ش بود و این درخواست اونو به چالش میکشید که چرا من دلم نمیخواد کسی منو به عنوان دوست او بشناسه!!ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم :دلیلش کاملا شخصیه.شاید یک ر
‌ ‌ ‌🍃🌺 از شب #ف #یازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ به ساعتم نگاه کردم یک ساعت مونده بود به اذان مغرب.بازهم یک حس عجیب منو هدایتم میکرد به سمت مسجد محله ی قدیمی! نشستن روی اون نیمکت و دیدن طلبه ی جوون و دارو دسته اش برای مدتی منو از این برزخی که گرفتارش بودم رها میکرد. با کامران خداحافظی کردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یک جای مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم.اوهم با خوشحالی قبول کرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم به سمت محله ی قدیمی و میدان همیشگی. کمی دیر رسیدم.اذان رو گفته بودند و خبری ازتجمع مردم جلوی حیاط مسجد نبود.دریافتم که در داخل ،مشغول اقامه ی نماز هستند.یک بدشانسی دیگه هم آوردم.روی نیمکت همیشگی ام یک خانوم بهمراه دو تا دختربچه نشسته بودند و بستنی میخوردند.جوری به اون نیمکت وآدمهاش نگاه میکردم که گویی اون سه نفر غاصب دارایی های مهمم بودند.اونشب خیلی میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر اینکه پنج شنبه شب بود.کمی در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمکتم خالی شه ولی انگار قرار نبود امشب اون نیمکت برای من باشه. چون به محض خالی شدنش گروه دیگری روش می نشستند.دلم آشوب بود.یک حسی بهم میگفت خدا از دستم اوتقدر عصبانیه که حتی نمیخواد من به گنبد ومناره های خونه ش نگاه کنم.وقتی به این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میکردم اینی نباشم که هستم.صدای زیبا و ارامش بخش یک سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید.سخنران درباره ی اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میکرد. پوزخند تلخی زدم و رو به آسمون گفتم :عجب! پس امشب میخوای ادبم کنی و توضیح بدی چرا لیاقت نشستن رو اون نیمکت و نداشتم؟!بخاطر همین چندتا زلف و شکل و قیافه م؟!یا بخاطر سواستفاده از پسرهای دورو برم؟ سخنران حرفهای خیلی زیبایی میزد.حجاب رو خیلی زیبا به تصویر میکشید.حرفهاش چقدر آشنا بود.او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد.و ازهمه بدتر اینکه چندجا دست روی نقطه ضعف من گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد. تا اسم این خانوم میومد چنان شرمی هیبتم رو فرا میگرفت که نمیتونستم نفس بکشم.از شرم اسم خانوم اشکم روونه شد.به خودم که اومدم دیدم درست کنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره به بلندگوی بزرگی که روی یک میله بلند وصل شده بود.که یک دفعه صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم :قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری همون طلبه ی جوون رو مقابلم دیدم.!!!!! ادامه دارد... 🍃🌺 @entkhab7eshgham ‌ ‌🍃🌺 از شب #ف #دوازدهم ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ من که حسابی جا خورده بودم سرم رو به سمت صدا برگردوندم ودر کمال ناباوری،همون طلبه ی جوون رو مقابلم دیدم.زبونم بند اومده بود.روسریمو جلو کشیدم و من من کنان دنبال کلمه ی مناسبی میگشتم.طلبه اما نگاهش به موزاییک های حیاط بود.با همون حالت گفت:---دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت کنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای کمیل هم برگزار میشه. نفس عمیقی کشیدم تا بغضم نترکه.اما بی فایده بود اشکهام یکی از پی دیگری به روی صورتم میریخت ...چون نفسم عطر گل محمدی گرفت. بریده بریده گفتم: من ...واقعا..ممنونم ولی فکر نکنم لیاقت داشته باشم.در ضمن چادرم ندارم.دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم که اگه آقام باشه ومنو ببره صف اول کنار خودش بنشونه واین عطر گل محمدی پرخاطره هم اونجا باشه حتما میام ولی اونجا بین اون خانمها و نگاههای آزار دهنده وملامتگرشون راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از مسجدی که عاشقش بودم دور کردند و سهم اونها در زندگی من به اندازه ی سهم مهری دربدبختیمه!!!! مرد نسبتا میانسالی بسمت طلبه ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا کجا بودید؟! خیره ان شالله..چرادیر کردید؟ که وقتی متوجه منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحی کرد و زیر لب گفت: -استغفرالله. طلبه به اون مرد که بعدها فهمیدم آقای عبادی از هییت امنای مسجد بود کوتاه گفت:یک گرفتاری کوچک..چند لحظه منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیکه با دستش منو به مسیری هدایت میکرد گفت:تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچه های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه ای قسمت خواهران چند ضربه ای زد و صدازد: خانوم بخشی؟ ! چند دقیقه ی بعد خانوم بخشی که یک دختر جوان ومحجبه بود بیرون اومد و با احترام وسر به زیر سلام کرد وبا تعجب به من چشم دوخت.نمیدونستم داره چه اتفاقی می افته.در مسیری قرار گرفته بودم که هیچ چیز در سیطره ی من نبود.منی که تا همین چندساعت پیش به نوع پوششم افتخار میکردم ونگاههای خریدارانه مردم در مترو و خیابان بهم احساس غرور میداد حالا اینقدر احساس شرم و حقارت میکردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبه به خانوم بخشی گفت: -خانوم بخشی
این خواهرخوب ومومنمون رو یک جای خوب بنشونیدشون .ویک چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند.رسم مهمان نوازی رو خوب بجا بیارید. از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود..او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین کلمات من گنهکار رو یک فرد مهم معرفی کرد.!!! خانوم بخشی لبخند زیبایی سراسر صورتش رو گرفت و درحالیکه دستش رو به روی شانه هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبه گفت: -حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا. طلبه سری به حالت رضایت تکون داد و خطاب به من گنهکار روسیاه گفت:خواهرم خیلی التماس دعا.ان شالله هم شما به حاجت قلبیتون برسید هم برای ما دعا میکنید. اشکم جاری شد از اینهمه محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. محتاجیم به دعا.خدا خیرتون بده ادامه دارد..‌.‌‌ 🍃🌺 @entkhab7eshgham
هيچکدام ازانهايي که مقايسه_ميکني، هنوز با توزندگي نکرده اند تا نقاط ضعفشان راهم ببيني. از دور همه درزندگيشان قهرمانند .اما قهرمان واقعي کسي است که باخوشي وناخوشي هایت همراه باشد... @entkhab7eshgham
از شب #ف سیزدهم ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ طلبه با عجله به سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشی که بعدها فاطمه صداش میکردم پس از سالها داخل مسجد شدم.فاطمه چادر نماز خودش رو به روی سرم انداخت و در حالیکه موهامو به زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنی گفت:چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت کنم.نه که چادرهای مسجد کثیف باشنا نه!! ولی چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش کردم.بعد چشمهای زیباشو ریز کرد و با لحن طنزالودی گفت:موهاتو کجا رنگ کردی کلک؟! خیلی رنگش قشنگه! در همون برخورد اول شیفته ی اخلاق و برخورد فاطمه شدم. او با من طوری رفتار میکرد که انگار نه انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست.وبجای اینکه بهم بگه موهات رو بپوشون از رنگ زیبای موهام تعریف کرد که خود این جمله شرمنده ترم کرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفته ی طلبه ی جوان منو بسمت بالای مسجد هدایتم کرد وبه چند خانومی که اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبی می‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه ای گفت : - خواهرها کمی مهربونتر بشینید جا باز کنید مهمون خارجی داریم.از عبارت بانمکش خنده ام گرفت و حس خوبی داشتم. خانم ها با نگاه موشکافانه و سوال برانگیز به ظاهر من برام جا باز کردند و با سلام و خوش امدگویی منو دعوت به نشستن کردند.از بازی روزگار خنده ام گرفت.روزی منو خانمی از جایگاهم بلند کرد و به سمت عقب مسجد تبعیدم کرد و امروز یک خانوم دیگه با احترام منو در همون جا نشوند!!وقتی دعای کمیل وفرازهای زیباش خونده میشد باورم نمیشد که من امشب در چنین جایی باشم و مثل مادر مرده ها ضجه بزنم!!!!!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟ ! چرا بجای ریختن آبروم اینطوری عزتم داد؟! من که امروز اینهمه کار بد کردم چرا باید اینجا میبودم وکمیل گوش میدادم؟یک عالمه چرای بی جواب تو ذهنم بود و به ازای تک تکش زار میزدم.اینقدر حال خوبی داشتم که فکر میکردم وقتی پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یک آدم جدید! اینقدر حال خوبی داشتم که دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولی میون اینهمه حال واحوال منفعل یک حال خاص و عجیب دیگری درگیرم کرده بود..یک عطر آشنا و یک صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم.با اینکه فقط چند جمله از او شنیده بودم ولی خوب صدای زیباشو از پشت میکروفون که چندفرازآخر رو با صوتی زیبا و حزین میخوند شناختم.وبا هر فرازی که میخوند انگار تکه ای از قلبم کنده میشد..اینقدر مجذوب صداش شده بودم که در فرازهای آخر، دیگه گریه نمی‌کردم و مدام صحنه ی ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظه ی التماس دعا گفتنش مقابل ورودی درب بانوان مجسم میکردم. ‌ ‌ ‌ ادامه دارد... 🍃🌺 @entkhab7eshgham
از شب #ف ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ فاطمه به معنای واقعی کوه نمک و خوش صحبتی بود.او حرف میزد و من میخندیدم.و نکته ی جالب در مورد شخصیت فاطمه این بود که او حتی امر به معروف کردنش هم در قالب شوخی و لفافه بود و همین کلامش رو اثر بخش میکرد. باهم به سمت وضوخانه رفتیم و من صورتم رو شستم و خودم رو در آینه نگاه کردم.چشمانم هنوز تحت تاثیر اشکهایم قرمز بود. بنظرم اونشب در آینه خیلی زیبا اومدم. و روحم خیلی سبک بود.فاطمه کنار من ایستاده بود و در آینه نگاهم میکرد.باز با لحن دلنشینش گفت: -آهان حالا شد.تازه شدی شبیه آدمیزاد! چی بود اون‌طوری؟ یوقت بچه مچه ها میدیدنت سنگ کوب میکردن. بازهم خندیدم و دستانش رو محکم در دستانم فشار دادم و با تمام وجود گفتم: -بخاطر امشب ازت خیلی خیلی ممنونم. شما واقعا امشب به من حال خوبی دادید.او با لبخند مهربونی گفت: -اسمم فاطمه ست.من کاری نکردم.خودت خوبی.شما امروز اینجا دعوت شده بودی.من فقط رسم مهمان نوازی رو بخوبی بجا آوردم! ! وبعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد زد زیر خنده و گفت: -یک وقت نری پیش حاج آقا بگی این خل و چل کی بود ما رو سپردی دستش.من اصلن نمیتونم مثل خانمها رفتار کنم. او را در آغوش کشیدم و گفتم: -اتفاقا من عاشق اخلاق خوبت شدم..خودش رو عقب کشید و با تعجب پرسید: -واقعا؟!! با تایید سر گفتم:بله. او دستش را بسمتم دراز کرد وگفت: -پس ردش کن. با ابهام پرسیدم چی رو؟! زد به شونم و گفت:شمارتو دیگه!! من هرکی که بگه ازم خوشش میاد و روهوا میزنم. از حالا به بعد باید منو تحمل کنی. گوشیمو در آوردم و با استقبال گفتم:چی بهتر از این!! برای من افتخاره! واینچنین بود که دوستی ناگسستنی منو فاطمه آعاز شد. اون شب تا خود صبح با یاد اون طلبه خاطره بازی میکردم..لحظه ای هم صورت وصداش از جلوی چشمام دور نمیشد.گاهی خاطره ی شب سپری شده رو به صورتی که خودم دلم میخواست تغییر میدادم و طولانی ترش میکردم.گاهی حتی طلبه ی از همه جا بی خبر را عاشق و واله ی خودم تصور میکردم! وبا همین اوهام و خیالات شیرین و دلپذیر شبم رو صبح کردم. وقتی سپیده ی صبح از پشت پرده ی نازک اتاقم به صورتم تابید تازه با حسرت و افسوس یادم افتاد که چقدر خودم و زندگیم از تصاویر خیالیم دوریم! چطور امکان داشت که اون طلبه حتی درصدی ذهن خودش رو مشغول من کنه.؟! واصلا چرا من باید چنین احساس عمیقی به این مرد پیدا میکردم؟! اصلا از کجا معلوم که او ازدواج نکرده باشه؟ از تصور این فکر هم حالم گرفته میشد.سرم رو زیر بالش فرو بردم و سعی کردم بدون یاد او بخوابم. ادامه دارد... 🍃🌺 @entkhab7eshgham
از شب #ف ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ دم دمای ظهر باصدای زنگ موبایلم به سختی بیدارشدم.گوشیم رو برداشتم تا ببینم کیه که یک هو مثل باروت از جا پریدم.کامران بود!!! من امروز برای ناهار با او قرار داشتم!!!!گوشی رو با اکراه برداشتم و درحالیکه از شدت ناراحتی گوشه ی چشمامو فشار میدادم سلام واحوالپرسی کردم.او با دلخوری وتعجب پرسید: -هنوز خوابی؟!!! ساعت یک ربع به دوازدست!!! نمیدانستم باید چی بگم.؟ ! آیا باید میگفتم که دختری که باهات قرار گذاشته تاصبح داشته با یاد یک طلبه ی جوون دست وپنجه نرم میکرده و تو اینقدر برام بی اهمیت بودی که حتی قرارمونم فراموش کردم؟! مجبورشدم صدامو شبیه ناله کنم و بهونه بیاورم مریض شدم.این بهتر از بدقووولی بود.اوهم نشان داد که خیلی نگرانم شده و اصرار داشت بیاد تا منو به یک مرکز پزشکی برسونه!اما این چیزی نبود که من میخواستم. من فقط دلم میخواست بخوابم.بدون یک مزاحم!در مقابل اصرارهای او امتناع کردم و ازش خواستم اجازه بده استراحت کنم تا حالم بهبود پیدا کنه. او با نارضایتی گوشی رو قطع کرد.چندساعت بعد مسعود باهام تماس گرفت و درباره ی جزییات قرار دیروز پرس وجو کرد.اوگفت که کامران حسابی شیفته ی من شده و ظاهرا اینبار هم نونمون توروغنه.و گله کرد که چرا من دست دست میکنم وقرار امروز با کامران رابه هم زدم.خوب هرچه باشد او هم دنبال پورسانت خودش از این قرار و مدارها بود.من و نسیم وسحرو مسعود باهم یک باند بودیم که کارمون تور کردن پسرهای پولدار بود و خالی کردن جیبشون بخاطر عشق پوشالی قربانیان به منی که حالا دوراز دسترس بودم برای تک تکشون واونها برای اینکه اثبات کنند من هم مثل سایر دخترها قیمتی دارم و بالاخره تن به خواستهای شهواتی آنها میدم حاضر بودند هرکاری کنند. اما من ماههابود که از این کار احساس بدی داشتم.میخواستم یک جوری فرار کنم ولی واقعا خیلی سخت بود.در این باتلاق گناه الود هیچ دستی برای کمک بسمتم دراز نبود ومن بی جهت دست وپا میزدم. القصه برای نرفتن به قرارم مریضی رو بهونه کردم و به مسعود گفتم برای جلسه اول همه چیز خوب بود.اگرچه همش در درونم احساس عذاب وجدان داشتم.کاش هیچ وقت آلوده به اینکار نمیشدم.اصلا کاش هیچ وقت با سحر و نسیم دوست نمیشدم.کاش هیچ وقت در اون خانه ی دانشجویی با اونها نمیرفتم.اونها با گرایشهای غیر مذهبی و مدگراییشون منو به بد ورطه ای انداختند.البته نمیشه گفت که اونها مقصر بودند. من خودم هم سست بودم و در طول سالها نادیده گرفته شدن و احساس تنهایی کردن احتیاج داشتم که با جلب توجه و ظاهرسازی تعریف و تمجید دیگرون، مخصوصا جنس مخالف رو به خودم جلب کنم.وحالا هم که واقعا خسته شدم از این رفتار،دیگه دیر شده. چون هم عادت کردم به این شکل زندگی و هم وجهه ی خوبی در اطرافم ندارم.خیلی نا امید بودم.خیلی.!!! درست در زمانی که حسرت روزهای از دست رفته ام رو میخوردم فاطمه بهم زنگ زد.با شورو هیجان گوشی رو جواب دادم.او به گرمی سلام کرد و باز با لحن شوخش گفت:گفته بودم از دست من خلاص نمیشی. کی ببینمت؟! با خوشحالی گفتم امشب میام مسجد! پرسید کدوم محل میشینی؟ نمیدونستم چی بگم فقط گفتم.من تو محل شما نمینشینم.باید با مترو بیام.با تعجب گفت:وااا؟!!!محله ی خودتون مسجد نداره؟ خندیدم.چرا داره.قصه ش مفصله بعد برات تعریف میکنم. نزدیکای غروب با پا نه بلکه با سر به سوی محله ی قدیمی روونه شدم.هم شوق دیدار فاطمه رو داشتم هم اقامه کردن به آن طلبه ی خاطره ساز رو.اما اینبار مقنعه ای به سر کردم و موهای رنگ شده ام رو پوشاندم تا هم حرمت مسجد رو نگه دارم هم دل فاطمه رو شاد کنم.از همه مهمتر اینطوری شاید توجه طلبه هم بهم جلب میشد.!!! ادامه دارد...‌ ‌ 🍃🌺 @entkhab7eshgham
از شب #ف ‌ وقتی فاطمه منو دید نسبت به پوششم چیز خاصی نگفت. فقط صدام کرد: -به به خشگل خانوم! کنارهم نماز رو خوندیم و بعد از نماز با هم درباره یکدیگر گپ زدیم.جریان رفتنم از این محل رو براش تعریف کردم و از آقام خدابیامرز هم چندتا خاطره تعریف کردم.ولی بهش نگفتم که کارم چیه و نگفتم علت آمدنم دیشب به مسجد چی یا بهتر بگم کی بوده! اونشب فهمیدم که فاطمه فرمانده بسیج اون منطقه ست و کارهای فرهنگی وتبلیغی زیادی برای مسجد اون ناحیه انجام میده.اون ازمن خواست که اگر دوست داشتم عضو بسیج بشم.ناخواسته از پیشنهادش خنده ام گرفت.اگر نسیم وبقیه میفهمیدند که من برای تصاحب یک طلبه ی ساده حتی تا مرز بسیجی شدن هم پیش رفتم حتما منو سوژه ی خنده میکردند! مردد بودم! !! پرسیدم: -فکر میکنی من به درد بسیج میخورم؟! پاسخ داد : -البته که میخوری!! من تشخیصم حرف نداره.تو روحیه ی خوب و سالمی داری! در دلم خطاب بهش گفتم : -قدرت تشخیصت احتیاج به یک پزشک متخصص داره!! اگر میدونستی که با انتخاب من چه خطری تهدیدتون میکنه هیچ وقت چنین تشخیصی نمیدادی. بهش گفتم:اما من فکر میکنم شرایط لازم رو ندارم.شما هنوز منو به خوبی نمیشناسی. درضمن من چادری هم نیستم.اون خیلی عادی گفت : -خوب چادری شو!!! از اینهمه سرخوشیش حیرت زده شدم! با کلمات شمرده گفتم: من چادر رو دوست ندارم!! یعنی اصلن نمیتونم سرم کنم! اصلا بلد نیستم! اودیگر هیچ نگفت...سکوت کرد ومن فکر میکردم که کاش به او درباره ی احساسم نسبت به چادر چیزی نمیگفتم! کاش اینجا هم نقش بازی میکردم! ولی در حضور فاطمه خیلی سخت بود نقش بازی کردن! دلم میخواست درکناراو خودم باشم.اما حالا با این سکوت سنگین واقعا نمیدونستم چه باید بکنم.! آنروز گذشت ومن با خودم فکر میکردم که فاطمه دیگر سراغی از من نمیگیرد.خوب حق هم داشت.جنس من واو با هم خیلی فرق داشت. فاطمه از من سراغی نگرفت. فقط بخاطراینکه احساس واقعیم رو نسبت به چادر گفتم! از دوستی یک روزه ام بافاطمه که نا امید شدم کامران زنگ زد.ومن بازهم عسل شدم.عسلی که تنها شهدش بکام مردانی از جنس کامران خوشایند بود.من باید این زندگی را میپذیرفتم ودست از اون ومسجد وآدمهاش برمیداشتم. کامران ظاهرا خیلی مشتاق دیدارم بود.با وسوسه ی خرید مثل موریانه به جانم افتاد و تنها چندساعت بعد من در کنارش در یک پاساژ بزرگ وشیک در شهرک غرب قدم میزدم و به ویترینهای منقش شده به لباسهای زیبا نگاه میکردم. آیا اون طلبه و مردهایی از جنس او میتوانستند منو به اینجاها بیاورند؟! آیا استطاعت خریدن یک روسری از این مرکز خرید رو داشتند؟ از همه مهمتر! اونها اصلن حاضر بودند با من چنین جایی قدم بزنند؟!'حالا که درست فکر میکنم میبینم چقدر بچگانه واحمقانه دل به ردای یک طلبه ی ناشناس بستم! من کجا واو کجا؟! کامران یک شب رویایی و اشرافی برام رقم زد.دایم قربان صدقه ام میرفت و از لباسی که به تن داشتم تعریف میکرد.اودر کنار من با ابهت راه میرفت ومن نگاه حسرت آمیز زنها ودخترهای رهگذر رو با تمام وجود حس میکردم وگاهی سرشآر از غرور میشدم.وهرچقدر غرورم بیشتر میشد بیشتر نازو غمزه ولوندی میکردم! دو هفته ای گذشت.انگار هیچ وقت فاطمه و اون طلبه وجود نداشتند! دیگر حتی دلم برای مسجد ونیمکت اون میدان هم تنگ نمیشد! فقط بیصبرانه انتظار قرار بعدیم با کامران را میکشیدم.دوستی بین من وکامران روز به روز صمیمانه تر میشد واو هرروز شیفته تر میشد.اما با رندی تمام در این مدت از من درخواست نابجا نداشت.نمیدانستم که این رفتار نه از روی ملاحظه بلکه از روی خاص جلوه دادن خودش بود ولی باتمام اینحال در کنار او احساس آرامش داشتم.کامران ساز گیتار مینواخت و صدای زیبایی داشت.وقتی شبها در بام تهران برایم مینواخت ومیخواند چنان با عشق وهیجان نگاهم میکرد که پراز غرور میشدم.بله! احساسی که با وجود کامران داشتم خلاصه میشددر یک کلمه! غرور! هرچند اعتماد کردن به پسری تا این حد جذاب و خوش پوش که همیشه در تیررس نگاه دختران بوالهوس و جاه طلب قرار داشت کار سختی بود ولی برای من ملاک فقط گذراندن زندگیم بود و کامران را مردی مانند همه ی مردهای زندگیم میدیدم. تا اینکه یک روز اتفاق عحیبی افتاد... ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ادامه دارد...‌ ‌ 🍃🌺 @entkhab7eshgham
💐 رهبرانقلاب: از قناعت خجالت نکشيد. بعضي خيال ميکنند که قناعت مال آدم‌هاي فقير است و اگر آدم داشت، ديگر لازم نيست قناعت کند؛ نه، قناعت يعني در حد کفايت، انسان توقف کند. 🌸🍃🌸🍃🌸 @entkhab7eshgham
⭕️سرزنش كردن خود" يكی از مهمترين دلايل مبتلا شدن به افسردگی است . وقتی دائما به خاطر شكست ها و مشكلات زندگی خودمون رو مورد انتقاد قرار ميدهيم ، به تدريج پيام "تو بدی " رو به خودمون ارسال می كنيم و احساس حقارت رو در اعماق وجودمون لمس می كنيم . ❌فرقی نمی کنه به خاطر چه چیزی خودمون رو سرزنش می کنیم، بلکه تا زمانی که این کار رو ادامه میدیم، زندگی رو به کام خودمون تلخ می کنیم و دنیا برامون جهنم خواهد شد. لطفاً به جای اينكار ،درسها و تجاربی كه در اثر اين انتخاب يا تصميم اشتباه گرفته ايم رو مدنظر قرار بدیم و يادمون باشه كه مشكلات باعث آگاهی ما ميشن و اين تجارب بسيار ارزشمند هستنن بدون اين تجارب اگر دوباره تو همون جايگاه اوليه قرار بگيريم مسلماً اشتباهات رو مجددا تكرار خواهيم كرد. @entkhab7eshgham 🌸🔮🌸🔮🌸🔮