eitaa logo
انتخاب موفق❤ازدواج❤
11.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
1.2هزار ویدیو
58 فایل
کانال راه ها و روشهای انتخاب همسر 🔶️تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/95420429Ca78b871478 🔶️کانال دیگر ما https://eitaa.com/khanevade_movafagh ارتباط با مدیر و مشاور کانال👇 @Ehghaghi7ali
مشاهده در ایتا
دانلود
✹﷽✹                          ೋღ❤ღೋ 🔴دوستے با جنس مخالف تاخير در ازدواج‼️   @entekhab7eshgham ❖❖امروزه یڪے از عواملے ڪه باعث بالارفتن سن ازدواج شده است گسترش و شیوع دوستے ها و صحبت هاے غیر ضرورے با نامحرم است. چرا ڪه اشخاص به قول خود این گونه نیازهاے عاطفے و نعوذبالله جنسے خود را برطرف مے ڪنند و اینگونه ازدواج خود را به تاخیر مے اندازند. مثلا دخترے ڪه اهل این گونه دوستے ها هست با رد خواستگاران و به بهانه ادامه تحصیل از امر خدا یعنے ازدواج سر باز مے زند و یا پسرے ڪه اهل دوستے با نامحرم است با رد درخواست خانواده اش مبنے بر ازدواج از این ڪار خوددارے مے ڪند. نتیجه چه مے شود؟بالارفتن سن ازدواج و نتیجه این چه مے شود؟ افسردگی. انسان وقتے سنش بالا و بالاتر بره اون موقع هست ڪه حس میڪنه واقعا نیاز داره به بقاے نسل اصلا این نیاز رو حس میڪنه این نیاز با دوستے با جنس مخالف فراهم نمیشه این جاے خالے در وجودش اونو حتما افسرده خواهد ڪرد بلا شڪ. جداے از اون ما ڪه خالق نیازهامون نیست پس ما حقے نداریم ڪه راه ارضاے نیازهامونو خودمون تعیین ڪنیم خداوند نیاز عاطفے و جنسے را در ما خلق کرده و تنها راه ارضاے آن فقط ازدواج است حالا اگه سرخود عمل ڪنیم مطمئنا نیازهامون واقعے ارضا نميشه بله فڪر میڪنیم از راه دوستے هم ارضا شده اما عین اون تشنه اے ڪه تو ڪویر خودشو پرت میڪنه تو اون چاله اے ڪه فڪر میڪنه پره آبه در حالے ڪه سرابه.       ❣❤️❣ 💖انتخاب "عشقم"(ازدواج)💖 @entekhab7eshgham
❣ اهمیت و ارزش واسطه شدن در #ازدواج ... حجت الاسلام ماندگاری 🌸🍃❤️🍃🌸 @entkhab7eshgham
💠﷽💠 ✍عادتهاے پیرڪننده را بشناسیم ❌دیر خوابیدن ❌کم تحرکی و ورزش نکردن ❌تمایل به خوراکی های شیرین ❌سیگار کشیدن ❌مالیدن چشم ❌تغییر پی در پی وزن ❌خوابیدن روی شکم ❌کنترل نکردن استرس ❌نداشتن برنامه غذایی سالم ❌نوشیدن ناکافی آب نسبت به نیاز بدن @entkhab7eshgham
6.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید| قابل توجه خانواده‌هایی که مانع ازدواج جوانان می‌شوند! 🔸فاصله بین زودرس و زمان ازدواج را چه چیزی پُر میکند؟! 🌸🍃🌸 @entkhab7eshgham
سلام 😊 ❣روزتـون سرشار از برکت ، شـادی آرامش و موففیت ❣ @entkhab7eshgham
👈مجموعه ای از سوالات خواستگاری👌😁😉 @entkhab7eshgham بعضي از سوالاتي که در زير آمده در صورت آشنايي قبلي با فرد براي مثال فاميل بودن نيازي به پرسيده شدن ندارد و برخي براي شما حائز اهميت نيست .پس سوالات زير را به عنوان چند پيشنهاد مطالعه بفرمائيد. 👌بيوگرافي خوتان را بگوئيد: (سن ، تحصيلات ، شغل ،تعداد فرزندان خانواده ، وضعيت پدر و مادر، خواهر و برادر ها، اين که چندمين فرزند خانواده است) . ❣علت اينکه تصميم به ازدواج گرفتيد چيست؟(خواست خانواده ، فشار فرهنگي يا نياز شخصي) ❣در زندگي چه هدفي را دنبال مي کنيد؟ چند تا از سر فصل هاي مهم در آينده تان چيست؟(براي مثال گرفتن بورسيه ،موفقيت در زمينه ي ورزش و ...) 👌چه ملاک هايي براي خوشبختي داريد؟ ❣مسائل اقتصادي همسر و خانواده ي او چقدر برايتان مهم است؟ 👌بعد از ازدواج چقدر مايل به ارتباط با خانواده ي همسرتان هستيد؟ ❣دوست داريد همسرتان با خانواده ي شما تا چه حد صميمي باشد؟ 👌در تصميم گيري ها اهل مشورت هستيد؟ ❣آيا خانواده و دوستانتان در تصميماتتان دخيل هستد؟ در آينده همسرتان چطور؟ 👌اگر اختلاف نظري بين همسر و خانواده تان ايجاد شد ،چگونه آنرا رفع مي کنيد؟ ❣خانواده ي خود را سنتي مي دانيد يا مدرن؟ مي خواهيد چطور خانواده اي تشکيل دهيد؟ 👌نظرتان راجع به مرد سالاري و زن سالاري چيست؟ ❣تکليف مديريت خانه چه مي شود؟ 👌درزمان وقوع اختلاف نظر ، اگر با گفتگو به نتيجه نرسيديم ، چه کسي نظر آخر را بدهد؟ ❣چه عقيده اي در باره ي مديريت اقتصادي خانه داريد؟ 👌تعريف تان از صرفه جويي چيست؟ ❣چقدر اهل پس انداز هستيد؟ 👌چقدر دوست داريد صاحب فرزند شويد؟ ❣در تربيت فرزندان ، چقدر اختيارات را به همسرتان واگذار مي کنيد؟ 👌تا چه حد به اعتقادات مذهبي پايبند هستيد؟ ❣از نظر ديگران فرد مذهبي هستيد؟ 👌تعريفتان از حجاب چيست؟( چادر،مانتوي پوشيده ،چادر ملي ،بلوز و شلوار و روسري و...) در رفتار با نامحرم چه روشي داريد؟ 👌خودتان در محل کار وخانواده ، با نامحرم چگونه رفتار مي کنيد؟ ❣از همسرتان توقع داريد چگونه رفتار کند؟ 👌با کار کردن خانم ها موافقيد؟ چه نوع کاري؟ (مخصوص خانم ها) ❣دوست داريد در آينده شاغل باشيد؟ (مخصوص آقايان) 👌آيا همسرتان بايد براي هر کاري از شما اجازه بگيرد؟ ❣اهل مطالعه هستيد يا نه ؟ اگر بله در چه موضوعاتي؟ 👌آيا فيلم ديدن را دوست داريد؟ زيباترين فيلم هايي که تا کنون ديده ايد ،کدامند؟ ❣رابطه تان با دنياي مجازي و اينترنت چگونه است؟ 👌اگر اهل استفاده از اينترنت هستيد، بيشتر به سراغ چه موضوعات و سايت هايي مي رويد؟ ❣با چت کردن چه ميانه اي داريد؟ 👌تا به حال به چه کارهايي اشتغال داشتيد؟ ❣از کاري که مي کنيد ،راضي هستيد؟ 👌رابطه تان با همکارانتان چطور است؟ ❣با جشن عروسي موافقيد؟ تا چه حد موافق خرج کردن براي مراسم هستيد 👌آيا در باره ي مهريه نظر خاصي داريد؟ ❣رسم و رسوم خاصي هست که خانواده تان برايشان خيلي مهم باشد چه نوع تفريحاتي را دوست داريد بعد از ازدواج با دوستانتان تا چه حد رفت و آمد مي کنيد؟ دوست داريد همسرتان اهل معاشرت با دوستان باشد يا نه؟ اين ها بخشي از اطلاعاتي است که ما از همسر آينده مان نياز داريم اما همه ي آن نيست. تحقيق ،مشاوره مي تواند بسيار موثر باشد. به خدا توکل کرده و سعي کنيد بهترين انتخاب را داشته باشيد زيرا هرچند دين ما در صورت اختلاف امکان جدايي را قرار داده است اما مشکلات پس از آن به قدري زياد است که بهرين راه پيشگيري از طلاق با انتخاب صحيح است. 🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺 @entkhab7eshgham
هدایت شده از بهترین زندگی
❤️✨❤️ 🔆امام علی «ع»: ⚠️حاضرجوابترین مردم کسی است که #خشمگین نشود 📘میزان الحکمه،ج8،ص446 ❤️✨❤️ @zendegi_ba_ali
انتخاب موفق❤ازدواج❤
رهایی از شب: ‌ ‌🍃🌺 #رهایی_از_شب #ف_مقیمی #قسمت_سی_و_ششم ‌ ‌ در مدتی که زیر سرم بودم از فر
‌ ‌ گوشیم دوباره زنگ میخورد.فاطمه لیوان را به دستم داد و درحالیکه از اتاق بیرون میرفت پشت به من ایستاد و گفت: -جواب ندادن راه خوبی نیست..من نمیدونم رابطه ی شما چه جوریه.ولی اگه حس میکنی از روی نگرانی زنگ میزنه جوابشو بده و بهش بگو دیگه دوست نداری باهاش باشی.اینطوری شاید بتونی از دستش خلاص شی ولی با جواب ندادن بعید میدونم بتونی از زندگیت بیرونش کنی. جملات فاطمه تردیدها و دودلیهای های این چند دقیقه‌ ام رو به یقین بدل کرد.تصمیم گرفتم گوشیمو جواب بدم و به کامران همه چی رو بگم.قبل از برداشتن گوشی در دلم یاد آقام افتادم و از او مدد خواستم کمکم کنه ودعاگوم باشه. فاطمه بیرون رفت تا شاید من راحت تر صحبت کنم. -بله صدای نگران وعصبانی کامران از پشت خط گوشم را کر کرد: -سلام.!!هیچ معلومه سرکار خانوم کجا هستند؟ با بی تفاوتی گفتم:هرجا!!!! لطفا صدات رو پایین بیار کامران دیگه صداش عصبانی نبود.انتظار نداشت که من چنین جواب بی رحمانه ای به نگرانیش بدم. با دلخوری گفت:خیلییی بی معرفتی عسل..چندروزه غیبت زده.نه تلفنی..نه خبری نه اسمسی..هیچی هیچی. .الانم که بعداز اینهمه مدت گوشیمو جواب دادی داری باهام اینطوری حرف میزنی. دلم براش سوخت ولی با همون حالت جواب دادم: -وقتی تلفنت رو جواب نمیدم لابد موقعیت پاسخگویی ندارم. چرا اینقدر زنگ میزنی؟ او داشت از شدت ناراحتی وحیرت از تغییر لحن من در این مدت منفجر میشد واین کاملا از رنگ صدایش مشخص بود. -عسل تو چته؟؟ چرا با من اینطوری حرف میزنی؟؟ مگه من باهات کاری کردم که اینطوری بی خبر رفتی و الانم با من سرسنگین حرف میزنی؟ -نه ازت هیچی ندیدم ولی ... چرا شهامت گفتن اون جمله رو نداشتم؟ من قبلا هم اینکار رو کردم.چرا حالا که هدف زندگیم رو مشخص کردم جرات ندارم به کامران بگویم همه چی بین ما تمومه. . کامران کارم را راحت تر کرد. -چیه؟؟ منم دلتو زدم؟ این سوال کافی بود برای انزجار از خودم وکارهام.دلم برای کامران و همه ی پسرهایی که ازشون سواستفاده میکردم گرفت. سکوت کردم.. سکوتم خشمگین ترش کرد: -پس حدسم درست بود..اتفاقا یچیزی در درونم بهم میگفت که دیر یازود این اتفاق می افته.ولی منتها خودمو میزدم به خریت!!! اما خیالی نیست..هیچ وقت به هیچ دختری التماس نکردم!ا ولی ازت یه توضیح میخوام..بگو چیشد که دلتو زدم و بعد بسلامت اصلا گمان نمیکردم که کامران تا این حد با منطق و بی اهمیتی با این موضوع برخورد کند. واقعا یعنی این دوستی تا این حد برای او بی ارزش بود.!؟ با اینکه بهم برخورده بود ولی سعی کردم غرورم رو حفظ کنم و با لحنی عادی گفتم: -من قبلا هم گفته بودم که منو دوست دختر خودت ندون.من در این مدت خیلی سعی کردم تو رو در دلم بپذیرم ولی واقعا میبینم که داره وقت هردومون تلف می___.... کامران که مشخص بود دندانهایش رو موقع حرف زدن به هم میفشارد جمله ام را قطع کرد وبا لحن تحقیر آمیزو بی ادبانه ای گفت: ببییییین...ول کن این شرو ورها رو..فقط به سوالم جواب بده.. لحظه ای مکث کرد و با اضافه کردن چاشنی نفرت به همون لحن پرسید: -الان با کدوم خری هستی؟؟ از من خاص تره؟؟ گوشهایم سوت میکشید...حرارت به صورتم دوید.با عصبانیت وصدای لرزون گفتم: _بهتره حرف دهنتو بفهمی. نه تو نه هیچ کس دیگه ای رو نمیخوام تو زندگیم داشته باشم.. و گوشی رو قبل از شنیدن سخنی قطع کردم. نفسهام به شمارش افتاده بود.آبمیوه ای که فاطمه برایم ریخته بود را تا ته سرکشیدم.به سرمم نگاه کردم که قطرات آخرش بود.کاش فاطمه اینجا بود.کاش الان در آغوشم میگرفت.واقعا او کجا رفته بود؟ روی تخت نشستم و با چندبار تنفس عمیق سعی کردم آرامش رفته رو به خودم برگردونم.ولی بی فایده بود.راستش در اون لحظات اصلا از کاری که کرده بودم مطمئن نبودم. این اولین بار بود که کامران با من اینقدر صریح و بی رحمانه صحبت میکرد. حرفهایش نشان میداد که او در این مدت به من اعتمادی نداشته و انتظار این روز رو میکشیده.پس با این حساب چرا به این رابطه ادامه داد؟ ادامه دارد... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ ‌ سرمم رو از دستم جدا کردم و از روی تخت پایین آمدم. پاهایم سست بود و سرم گیج میرفت. پرستاری درهمان لحظه داخل آمد و وقتی مرا دید پرسید:بهتری؟ در اینطور مواقع چی باید گفت؟گفت نزدیک یک ساعته که رو این تخت زیر سرم هستم با این حساب نباید احساس سرگیجه و سستی کنم پس چرا خوب نیستم؟! ولی اگر اینو میگفتم مجبور بودم رو این تخت بنشینم و بیشتر از این نمیتوانستم آن بیرون فاطمه یا احتمالا حاج مهدوی را منتظر بگذارم.راستی حاج مهدوی! ! من باید برم از این اتاق بیرون و او راببینم.یک ساعتی میشود که بخاطر این سرم لعنتی از دیدار او محروم شدم.!بنابراین با تایید سر گفتم:خوبم. هرچند،گویا رنگ رخساره خبر داد که خوب نیستم!! او پرسید: مطمئنی؟ یک کم دیگه دراز بکش.هنوز قوات احیا نشده. چادرم را از روی تخت برداشتم وبی اعتنا به تشخیص مصلحت آمیز او، با پاهایی که روی زمین قدرت ایستادن نداشت به سمت در ورودی رفتم. این فاطمه کجا رفته بود؟ مگر تلفن من چقدر طول میکشید که اینهمه مدت تنهام گذاشته؟ وقتی در راهروی درمانگاه ندیدمش رو به پرستار با حالی نزار پرسیدم شما همراه منو ندیدید؟ او در حالیکه سرمم رو از جایگاهش خارج میکرد بدون اینکه نگاهم کنه گفت: -فک کنم دم بخش دیدمش با اون حاج آقایی که همراهتون بود داشت حرف میزد. ناخوداگاه چینی به پیشانی انداختم. اصلا خوشم نیامد.فاطمه بهترین دوستم هست باشد.چرا حاج مهدوی با او حرف میزند ولی من نمیتوانم؟!!!! چقدر حلال زاده است.صدام کرد.:عههه عسل..بلند شدی؟؟ بعد اومد مقابلم و شانه هام رو گرفت.با دلخوری گفتم:کجا رفته بودی اینهمه مدت؟ او با لبخندی پاسخ داد رفتم بیرون تا راحت حرف بزنی.بعد با نگاهی گذرا به روی تخت پرسید چیزی جا نذاشتی؟؟ بریم؟؟ بدون اینکه پاسخش رو بدم به سمت در راه افتادم.چرا اینطوری رفتار میکردم؟! چرا نمیتونستم با این مساله، منطقی کنار بیام؟ اصلا چرا فاطمه بهم نگفت که با حاج مهدوی بوده..؟؟!! خدایا من چم شده بود؟ با درماندگی به دیوار تکیه دادم واز دور قد وقامت حاج مهدوی رو مثل یک رویای دوراز دسترس با حسرت وناله نگاه کردم.فاطمه سد نگاهم شد و اجاره نداد این تابلوی مقدس و زیبا رو که به خاطرش قید همه چیز را زده بودم نگاه کنم.بانگرانی پرسید:عسل...؟؟؟ خوبی؟؟؟ او را کنار کشیدم تا جلوی دیدم را نگیرد و نجواکنان گفتم:خوبم...یک کم صبر کن فقط.. او پهلویم را گرفت و باز با نگرانی گفت: _عسل جان اینطوری نمیشه که.بیا بریم اونور تر رو اون صندلی بشین. ولی من همونجا راحت بودم.در همان نقطه بهترین چشم انداز دنیا رو میتونستم ببینم.ناخوداگاه اشکهایم سرازیر شدند..در طول زندگیم فقط حسرت خوردم.حسرت داشتن چیزهایی که میتوانستم داشته باشم ونداشتم. حسرت داشتن مادر که در بدترین شرایط سنیم از داشتنش محروم شدم وحسرت حمایت پدر که با ناباوری ترکم کرد..سهم من در این زندگی فقط از دورنگاه کردن به آرزوهایم بود!! حتی در این چندسالی که ظاهرا پر رفت وآمد بودم و با پولدارترین ها میگشتم باز هم خوشبختی را لمس نکردم واز دور به خوشبختی آنها نگاه میکردم. حالا هم که توبه کردم باز هم با حسرت به آرزویی دور ودراز که آن گوشه ی سالن ایستاده و دارد با گوشی اش صحبت میکند نگاه میکنم!!!وحتی شهامت ندارم به او یا به هرکس دیگری بگویم که دوستش دارم... ادامه دارد... ‌ 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ ‌ فاطمه نگرانم بود.با سوالات پی در پی به جانم افتاد:عسل چیشده؟! چرا گریه میکنی؟ حالت بده؟؟ نکنه با اون پسره حرف زدی چیزی بهت گفته؟ آره شاید همه ی این بغض وناراحتی بخاطر کامران باشه. .بخاطر حرفهای تند و صریحش..بخاطر اینکه مستقیم پشت تلفن بهم گفت که من براش مهم نیستم..من برای هیچ کس در این دنیا مهم نبودم...هیچ کس..چقدر احمق بودم که فکر میکردم برای اینها اهمیتی دارم.همانجا که ایستاده بودم نشستم و سرم را به دیوار تکیه دادم و از ته دل اشک ریختم. فاطمه مقابلم زانو زد و دستان سردش رو روی زانوانم گذاشت و با چشمانی پراز سوال نگاهم کرد. به دروغ گفتم: - خوب نیستم فاطمه..ببخشیدنمیتونم راه برم. البته همچین دروغ دروغ هم نبود.ولی فاطمه فکر میکرد این ناتوانی بخاطر شرایط جسمانیمه. بامهربانی و نگرانی گفت: _الاهی من قربونت برم.من که بهت گفتم بریم یجا بشین..رنگ به صورت نداری آخه چت شده قربون جدت برم. دوباره زدم زیر گریه.. یا فاطمه ی زهرا من از گناهانم توبه کردم..دستمو رها نکن..یا فاطمه ی زهرا اون عطر خوشبوی دوران کودکی رو که صف اول مسجد کنار آقام استشمام میکردم رو دوباره وبرای همیشه بهم هدیه بده..من میدونم این توقع زیاد و دوریه ولی تا کی باید همه چیزهای خوب از من دورباشه؟مدتهاست از همه نعمتها محروم بودم.یکبارهم به دل من بیاین..اگر واقعا مادرم هستی چرا برام مادری نمیکنی؟؟ میان سوالهای مکرر فاطمه ،چشمم به قدمهایی افتاد که درست مقابل دیدگانم ایستاده بود.نفس عمیق کشیدم.او مقابلم نشست و با چشمانی که پراز سوال بود نگاهم کرد. -حالتون خوب نیست؟؟ پرستار رو صدا کنم؟ اشکهایم را پاک کردم ودردل گفتم:این درد بی درمانی که من دارم پرستار نمیخواد طبیب میخواد. طبیبشم تویی.. -نه..نه حاح آقا. .خوبم -خوب اگر خوبید چرا این حال و روز رو دارید؟چرا مثل بچه مدرسه ایها گریه میکنید؟ فاطمه ریز ومحجوب خندید .منم به زور خندیدم. حاج مهدوی باچشمان زیباش رو به فاطمه گفت: اگر احتیاجی به استراحت ومراقبت بیشتر دارند میتونیم کمی دیرتر بریم.مشکلی نیست. فاطمه هم با همان لحن جواب داد:نمیدونم حاج آقا بعد نگاهی پرسشگر به من انداخت و گفت: _من و حاج آقا حرفی نداریم .اگر حس میکنی خوب نیستی بمونیم. من چادرم رو روی سرم مرتب کردم و با خجالت گفتم:نه...نه...خیلی ببخشید معطلتون کردم. حاج مهدوی با گوشه ی چشمش نگاهم کرد واز جا برخاست و به سمت پرستاری که قصد رفتن به اتاقی دیگر داشت، رفت. صدای حاج مهدوی به سختی شنیده میشد ولی پرستار با صدای نسبتا رسایی پاسخ داد: -اگر میخواین نگهشون داریم مشکلی نیس منتها ایشون الان حالشون بخاطر ضعف واحتمالا گرسنگی بهم ریخته. البته ما سرم هم وصل کردیم.ولی باز باید کمی معده اش تقویت شه. ای پرستار بیچاره!!!تو چه میدونی درد من چیه؟!گرسنگی کدومه؟؟درد من درد عشقه...یک عشق یک طرفه!!یک عشق نافرجام!! حاج مهدوی در حالیکه به سمت ما میجرخید رو به فاطمه گفت: _خوب پس،اگر مشکل خاصی نیست وخواهرمون حس میکنند حالشون مساعده بریم. حرصم درآمد وقتی میدیدم حتی حال من هم از فاطمه میپرسد!! خوب چرا اینقدر بهم بیتوجهی؟؟!!اگر من نامحرمم فاطمه هم هست..چرا با اوحرف میزنی با من نه؟!!! دلم لرزید...نکنه.؟؟؟حتی فکرش هم آزارم میداد.. نه! نه! اگر آنها با هم قرار ومداری داشتند حتما فاطمه بهم میگفت. با ناراحتی بلندشدم.خاک چادرم را تکان دادم و بدون نگاه کردن به آن دو به سمت درب خروجی راه افتادم. ادامه دارد.... 🌺🍃 @entkhab7eshgham
‌ فاطمه خودش را بهم رسوند و بازومو با مهربانی گرفت.نمیتوانستم فاطمه رو بعنوان رقیب قبول کنم.از یک طرف مردهایی مثل حاج مهدوی حق دخترهایی مثل فاطمه بودند واز طرف دیگر تنها کسی که میتوانست مرا از منجلابی که گرفتارش بودم نجات بده مردی از جنس حاج مهدوی بود.سوار ماشین دربست شدیم و چند دقیقه ی بعد در شلوغی مکانی توقف کردیم.چشم دوختم به اطراف تا اتوبوسمون رو ببینم ولی اثری از کاروان نبود.فاطمه هم انگار تعجب کرده بود .حاج مهدوی ابتدا خودش پیاده شد و در حالیکه درب عقب رو باز میکرد خطاب به ما گفت:لطف میکنید پیاده شید؟؟ من وفاطمه از ماشین پیاده شدیم.حاج مهدوی در حالیکه نگاهش به پایین چادرم بود خطاب به من گفت :خوب ان شالله بهترید که؟؟ من با شرم نگاهم رو پایین انداختم و گفتم: _بله..ببخشید تو روخدا خیلی اذیتتون کردم فاطمه از حاج مهدوی پرسید:حاج آقا جسارتا اینجا چرا پیاده شدیم.؟ کاروان اینجا منتظرمونه؟ حاج مهدوی در حالیکه به سمت ورودی یک غذاخوری حرکت میکرد نگاهی گذرا به ما کردکرد وگفت: -تشریف بیارید لطفا. غذاهای اینجا حرف نداره. قرار بود امروز با حاجی احمدی بیایم چیزی بخوریم ولی هیچکس از قسمت خودش خبرنداره!!!! من وفاطمه با هم گفتیم.:وااای نه .. فاطمه گفت: -حاج آقا تو روخدا!!! این چه کاری بود کردید؟ شما چرا؟ من خودم با ایشون میرفتم. من هم برای اینکه از قافله عقب نمونم ادامه دادم: -حاج آقا شرمنده تر از اینم نکنید.من گرسنه نیستم برگردیم تو روخدا باید زودتر برسیم به کاروان حاج مهدوی با لحنی محجوب گفت: -دشمنتون شرمنده.درست نیست تو شهر غریب تنها باشید. چه فرقی میکنه؟ بعد درحالیکه وارد سالن میشد گفت: _بفرمایید خواهش میکنم.من وفاطمه با تردید و ناراحتی به هم نگاه کردیم و با کلی شرمندگی وارد سالن غذاخوری شدیم!!! حاج مهدوی برامون هم غذای محلی سفارش داد وهم کباب!!!! ما نمیدانستیم با این همه شرمندگی چطور غذا رو تناول کنیم! خصوصا من که خودم عامل این زحمت بودم! او مثل یک برادر مهربان در بشقابهایمان کباب گذاشت و با لبخند محجوبانه ای بی آنکه نگاهمون کند گفت:کبابهای این رستوران حرف نداره.ان شالله لقمه ی عافیت باشه.شما راحت باشید بنده کمی آنطرفتر هستم چیزی کم وکسر داشتید بفرمایید سفارش بدم. من که از شرم لال شده بودم.اما فاطمه گفت: _خیلی تو زحمت افتادید . نمیدونیم چطوری این غذارو بخوریم! حاج مهدوی با لبخند محجوبی گفت:به راحتی!! من نگاهی به سالن مملو از جمعیت کردم .دلم نمیخواست حاج مهدوی میز ما رو ترک کند با اصرار گفتم: حاج آقا ببخشید..چرا همینجا نمیشینید؟میزهای دیگه ، همه پرهستند.خوب اینجا که جا هست.کنار ما بشینید. حاج مهدوی صورتش از شرم سرخ شد .به فاطمه نگاه کردم.او هم چهره اش تغییر کرد.فهمیدم حرف درستی نزدم.باید درستش میکردم. گفتم:منظورم اینه که ما به اندازه ی کافی شرمندتون هستیم حالا شما هم جای مناسب نداشته باشید بیشتر شرمنده میشیم. شما اینجا باشید ماهم با قوت قلب بیشتری غذا میخوریم. فاطمه از زیر میز ضربه ی محکمی به پام زد و فهمیدم دارم خرابترش میکنم.خیلی بد بود خیلی... حاج مهدوی با شرم، سالن مملو از جمعیت رو نگاه کرد و وقتی دید میز خالی وحود ندارد با تردید صندلی رو عقب کشید و نشست گونه هاش سرخ شده بود.گفت: -عذرمیخوام ..ببخشید جسارت بنده رو .. و با حالتی معذب شروع به کشیدن غذا کرد. من خوشحال از پیروزی ،شروع به خوردن کردم و به فاطمه نگاه پیروزمندانه ای انداختم. اعتراف میکنم خوشمزه ترین ودلچسب ترین غذایی که در عمرم خورده بودم همین غذا ودر همین رستوران بود..در مدت این ده سال بهترین رستورانها رو رفتم. .گرونترین غذاها رو با شیک ترین پسرها تجربه کردم ولی بدون اغراق میگم طعم دلچسب وخاطره انگیز اون غذا و اون میز هیچ گاه از خاطرم نمیرود. اما از آنجا که خوشیهای زندگی من همیشه کوتاه بوده درست در لحظاتی که غرق شادمانی و امیدواری بودم تلفنم زنگ زد. زنگ نه...ناقوس شوم بدبختیم بود که باصدای بلند نواخته میشد.. ادامه دارد... ‌ 🌺🍃 @entkhab7eshgham
"ازدواج با فرد خود شیفته!!!" 🍃 شاید این حالت را در شروع زندگی مشترک متوجه نشوید، اما شخصیت خودشیفته به مرور زمان بیشتر ویژگی‌های خودش را نشان می‌دهد. 👈 وقتی که شما با یک فرد خودشیفته زندگی می‌کنید، فقط یک نفر است که در این میان اهمیت دارد و آن یک نفر هم قطعا شما نخواهید بود. 👈 فرد خودشیفته تلاش می‌کند تا برای دستیابی به هدف‌های خودش، هم طرف مقابلش را تحت فشار قرار بدهد و هم او را نادیده بگیرد. این افراد عمدتا درباره خودشان صحبت می‌کنند و نسبت به آن‌چه درباره همسرشان می‌گذرد، معمولا واکنش خاصی نشان نمی‌دهند. ✅ در واقع، بزرگ‌ترین مشکل در زندگی با فرد خودشیفته، عدم هم‌دلی او با همسرش است. 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 @zojhaye_movafagh