eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... [هرڪہ‌رادوسٺ‌شدم دشمݩِ‌جاݩ‌گشټ‌مرا...] @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... چِقَــــــدَࢪ ࢪنگِ مشڪے بھ مݩ و یــــاࢪ قشنگ اسٺ...😊🙈 ࢪیشِ مشڪےِ یــــاࢪ و چــــــادࢪِ مشڪے ِ مݩ #❤️☺️🖤 !😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌اول چیزی که خدا از آن تقدیر می کند ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
44.6K
یا حَضرَت ِ حَق... شڪر گزاری خدا فقط اونجا ڪه حاج مهدے رسولے میگه : الحمدالله ڪه نوڪرتم الحمدالله ڪه مادرمی😍♥️ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... دوستت ندارم ... آنقدر دوستت ندارم که نگران دوباره آمدنت میشوم که برگردی و تمام تلقین هایم را به هم بریزی... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مرا از همین فاصله دوست بدار.. کنون که ناگزیرِ فاصله‌ایم😬🙄👀 😁😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... '' تو چہ کردے ڪھ دلم ایݩ همہ خواهانت شد؟! ...♡:) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ࢪنگ مشڪی ࢪنگ عشق نامیده شد از آݧ سبــب"🙈 . . . . از وقتی رضا صادقی خوند : مشکی رنگ عشقه 😉😂😁 چیه واستاده بودی واست پست عاشقانه بذارم¿ نه داداچ اشتب اومدی😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مے‌دونے؛😉☺️ مے‌خوام بهش نگمــ دوسش داࢪمآآاااا😉😌☺️ وݪے آخھ مگه امام صادق نگفتن هر کس رو دوس داری اونو با خبر کن😜😉 پ.ن:اونجوری نگاه نکن😒🙄😏 خودم میدونم منظور اماممــ چی بوده... ...:)🙃🙂😉😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... -آقای مجری ما بی‌تربیت نیستیم تربیت داریم ؛ منتها؛" صلاح نمیدونیم ازش استفاده کنیم😉😜....:) 😂😂😂😁😁😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم. @Shahidzadeh