یاحَضرَت ِحَق...
••آلودهتر ز مننبود بر درتولے
آقاتریازاینکہبرانیمراحسیـن••
#حسین❤️
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
عَیْنَ اللّٰه تِرْعٰاٰڪُمْ
یِزُوّٰارْ . . .
#حُسِیٓنِمَنْ
#عربے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... اربعینا... یادتونھ:)؟! #رزقمعنوے #شہیدزادہ @Shahidzadeh
یوم عشریݧ صفر
یوم الزیارة (:
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سی_و_سوم
- ليلاجان! بلند شو چند لقمه غذا بخور. بعد بخواب...
سير نيستم؛ اما خواب را ترجيح می دهم.
- رفتم از همسايه سه تا تخم مرغ و نون گرفتم.
چرا محبت می کند وقتی که می داند چه قدر در دلم او را محاکمه کرده ام؟! چه قدر شک و ترديد ريشه کرده است در ذهن و فکرم. لقمه می گيرد و هم زمانش قطره اشکم می چکد. نفس دردمندی می کشد. دوباره لقمه را جلو می آورد.
- ليلی من! چند لقمه بخور.
لجوجانه لقمه را نمی گيرم. سينی را کنار می زند و جلو می آيد. هر قطره اشکم که می خواهد بيفتد با دستش از مژه می گيرد.
- ليلا از زندگيت می رم بيرون تا انقدر غصه نخوری. خدا شاهده فکر نمی کردم اينطور بشه!
نفس عميقی می کشد، سرش را بالا می گيرد و آب دهانش را باصدا قورت می دهد:
- من... من... اصلاً طاقت ناراحتی تو رو ندارم. اشکات برام از آتيش سوزاننده تره. ليلاجان...
بغض صدايش نگاهم را بالا می آورد. صورتش خيس اشک است. از خودم بدم می آيد. چه کرده ام که مصطفی را شکسته؟ ذهنم دعوايم می کند:
- من... من... که حرفی نزدم.
- خب مصطفی هم مثل تو.
- اما شيرين...
- مرده شور شيرين را ببرند. مثل شيطون عمل می کنه. فقط همه چيز را به هم می ريزه. شيطون کی به نفع آدم عمل کرده؟ کی آرامش بخشيده؟ کی به وعده اش عمل کرده؟ کی حرف راست و مسير درست نشون داده؟
دوباره بلند می شود و می رود. وقتی می آيد تشتی دستش است و پارچ آبی. تشت را روی لحاف می گذارد و می گويد:
- صورتت رو بشور، شايد حالت عوض بشه.
قديم زن ها برای مردهايشان تشت می آوردند و آب روی دستشان می ريختند، حالا مصطفی چه نقشی ايفا می کند؟ مهم آرامشگری است. مرد خسته و درمانده را، زن با محبت و آب آرام می کرده و حالا که تو وامانده شدی، مصطفی آب و محبت تقديم می کند تا بتواند زندگی اش را نجات بدهد.
دستانم را از زير لحاف بيرون می آورم و کاسه عطش می کنم. آب از زير انگشتانم توی تشت می ريزد و تمام می شود. دير بجنبی زندگی همين طور از دستت می رود. می بينی هيچ برايت نمانده است. مصطفی دوباره کاسه دستم را پر می کند.
- عزيزم... صورتتو بشور. بذار آرام بشی. ليلاجان!
صورتم را می شويم. از ترس اينکه مصطفی نشويد. چند بار آب می ريزد و صورتم را می شويم. حوله را می دهد دستم. محکم روی صورتم می کشم. دوست دارم پوست بيندازم و حالی ديگر پيدا کنم. دوباره ذهن خوانی ام شروع می شود.
- کاش می توانستم خرابی ام را آباد کنم.
- خرابی حالت، از درون ويرانته. دُرّی قيمتی داری از دست می دی که انقدر خرابی؟
- خوشی زندگی قيمتی نيست؟
- اونکه قيمت بردار نيست. مگر نشنيدی ارزش چند چيز را قبل از چند چيز بدان: سلامتی قبل از مريضی؛ خوشی قبل از گرفتاری...
- من قدر ندانستم؟
- نه، خيلی غر می زدی، نقد می کردی، نمی ديدی خوبی هايی که داشتی. بد هم نيست. تلنگر نيازه. والا موج دنيا آدم رو با خودش می بره و غرق می کنه.
- موج دنيا همه رو می بره يا من استثنام؟
- مطمئن باش هيچ آدمی نيست که سختی نداشته باشه. حتی اونايی که ظاهرشون نگاه های حسرت زده ديگران رو دنبال خودشون می کشن...
- ليلاجان! خانمم!
تازه متوجه موقعيتم می شوم.
- فکر کنم از صبح چيزی نخوردی. بخور تا بتونی راحت بخوابی.
چند لقمه از دستش می گيرم؛ اما ديگر نه معده ام می کشد نه ميلم. قبول می کند و سينی را بر می دارد. گمانم خودش هم مثل من، امروز چيزی نخورده باشد. اين را از لبان سفيد و رنگ زردش می فهمم. چه همسر پردردسری شده ام برايش. سينی را نگه می دارم. مکث می کند و نگاهش متعجبانه روی صورتم می چرخد.
- شما هم بخور.
لبخندی می زند. لقمه می پيچم و نمی گيرد. چشمم را بالا می آورم تا به چشمانش می رسد. مثل درياچه موج دارد و سرريز می شود. وای با مصطفی چه کردی؟ اگر علی بود مرا می کشت. پدر اسمم را از شناسنامه اش پاک می کرد؛ و مادر...
دستم را می گيرد و لقمه را می گذارد دهانش. انگشتانم را می بوسد. رها نمی کند تا دوباره لقمه بگيرم.
- من نمی تونم بخورم ليلاجان! معده ام آتشفشانه. شهر را دنبالت گشتم. تمام فکرم اين بود که با چه حال و روزی در به در شدی.
سينی را بر می دارد و می رود. طول می کشد تا بيايد. خودش را آرام کرده است. مقنعه را از سرم بر می دارد.
- سعی کن امشب را راحت بخوابی! صبح صحبت می کنيم.
می خوابم. با صدای آرام قرآن خواندن مصطفی می خوابم. لَا يَسْمَعُونَ فِيهَا لَغْواً وَلَا تَأْثِيماً. إِلَّا قِيلاً سَلاَماً سَلاَماً... در آرزوی رويايی دنيايی که همه چيزش به سلامت و شادابی است و هيچ حرف مزخرفی در آن نيست، چشم بر هم می گذارم. من لذت آرامش را از خدا طلب دارم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
[ زِ تمامِ بودنےها
تو همین از آنِ مݩ باش
ڪہ بہ غیرِ با تو بودݩ
دݪم آرزو ندارد...😇❤️ ]
#_مــیم_
#آرزوےمݩ!
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..✨🌱..
۳۰ ثانیه به این نقطه قرمز نگاه کنید بعد به دیوار یک رنگ نگاه کنید و تند تند پلڪ بزنید
باور نکردنیهـ😍
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🖇✨دورم از ٺـو ـۅ میڪشم نفس
در هواے ٺـو یاحسیݧ
🖇✨دورم از ٺـو ـۅ میشود دݪم
ڪربلاے ٺـو یاحسیݧ
{°...چہ تݪخ اسٺ ڪہ از شما دوریم
اما ...
اینڪہ هنوز توفیق ِ سخݩ گفتݧ با شما را داریم خوشحالیم:)...°}
🌱گرچہ مہماݧ ِ حریم ِ حرمٺ نشدیم ولۍ دݪهایماݧ را پیادهـ بہ حرم روانہ ڪردیم تا در روز اربعیݧ هروݪہ ڪناݧ بہ صحن و سراے شما وارد شود ...!
و ایݧ پیاده روے دݪانہے ما، حضور ٺو را مۍطݪبد!
جا نمانۍ رفیق(:
https://eitaa.com/joinchat/432996386C68c872939b
قرار ما:
پنجشنبہ رأس ساعت ۱۲ ظہر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... عَیْنَ اللّٰه تِرْعٰاٰڪُمْ یِزُوّٰارْ . . . #حُسِیٓنِمَنْ #عربے #شہیدزادہ
و أنتَ الذی ما یَشبَهَک أَحَد . .💔
یا حَضرَت ِ حَق...
|°جز آه ...
نمےآید از ایݩ قلب پر از درد...°|💔🌧
#فاضل_نظری
#بیوےجذاب
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
مزهے چاے ِنجـف بیـخـود نمیچسبد بہدل
فاطمه بادسٺ ِخود چآیۍ بہ فنجان ریخٺہ...♥️(:
#دلے
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب دومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید مہدے باڪرے #چݪہزیارٺعاشۅرا #دور
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید محمدحسیݩ دهقاݧ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#دورهےدوم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
حضرت ِ مولا!
سہ سالۍ بود ڪہ دست ِ مارو گرفتۍ و ستون بہ ستون نوحہ خوان ِ غمت ڪردے
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... خیال ڪڹ الاݧ ڪربلایۍ(: #رزقمعنوے #جاماندهـ #شہیدزادہ @Shahidzadeh
+°قراره با پاے خیالموݧ برسیم ڪربلا ...
اِࢪیحا(:
سہ سالۍ بود ڪہ مارا نمڪ گیر تر از همیشہ ڪردے دیوانہ ترماݧ ڪردے
نمیگویم امسال علمدار ِ باوفایت بیوفایۍ ڪرد و بہ عہدے ڪہ با ما بستہ بود وفا نڪرد
نہ!
مݧ ڪہ باشم بہ حضرت ِ سقاے حرم توهیݧ ڪنم؛
"ما" بۍلیاقٺ بودیم ڪہ توفیق نداشتیم امسال در ڪربلایٺ حضور داشتہ باشیم ...
با اتوبوس، ماشیݧ شخصۍ، قطار، هواپیما ...
هرجورے بودهـ و تونستۍ خودتو رسوندے بہ نجف
از ڪوچہ هاے تنگ نجف رد میشۍ:
سیمهاے درهم و برهم پیچیدهـ بہم؛
بوے قیمہ نجفۍ؛
صداے همهمہ ے دستفروشاݧ ِ عرب . . .