eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اِࢪیحا(:
به امر رهبرم ✋😷
یا حَضرَت ِ حَق... خواستیم آدَم بِشیم الحمدالله کرونا اومد به تَأخیر افتاد😏 ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... امام موسی کاظم علیه السلام: مؤمن همانند دو کفه ترازوست؛ هر چه ایمانش فزونى یابد، بلایش نیز بیشتر شود. بحارالانوار #ڪݪام‌معصوم #شہیدزاده @Shahidzadeh
4_5987892959968757685.mp3
16.8M
یا حَضرَت ِحَق... عیدکم مبروک:)💚°• +حاج‌مهدے‌رسولے @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... يکی به تأسف. يکی به تحير. يکی هم مثل من به... حالم از همه جهت خراب است. نمی دانم چرا؛ اما فکر می کنم اگر به گلی کمی اميد بدهم بد نباشد: - وای گلی جون! فکر کن يکی دو ماه ديگه می ری سر زندگيت. بعد هم سه چهار تا بچه تپل مپل می آری. انقدر سرت شلوغ می شه که به اين روزا می خندی. - چه دل خوشی داری ليلا! اميد فايده نداشت! نااميدانه حرف بزنم ببينم می گيرد. اين بچه ها انگار غصه را بيشتر از شادی و خنده دوست دارند! - اگه جدا بشی، چند سال ديگه فقط کارای شرکت رو انجام دادی، يه حساب پر پول هم داری، اما همش دنبال آرامشی. کسی که لحظه های تنهاييت رو با شادی پر کنه. يه کسی که حرف تو رو بفهمه و خوشبختت کنه. چه می دونم بالاخره هر زنی نياز به يه مرد داره، هر مردي هم نياز به يه زن تا زندگيشون کامل بشه. عطيه هم می پرد وسط حرفم: - الکی هم شعار نده که اين همه دختر که ازدواج نکردن و مشکلی ندارن. چون همش دروغه. همين دوستای مزخرف ما با قرص اعصاب می چرخن. منتهی مثل الآن تو اَند که اگه کسی قيافه تو ببينه فکر می کنه خوش بخت تر از تو کسی نيست. بلند می شوم تا چای بياورم. کمی از اين فضا دور بشوم بد نيست. انرژی منفی اش خيلی زياد است. دارم فکر می کنم که قيد ازدواج را بزنم. به سختی اش نمی ارزد. چای را که تعارف می کنم شوهر گلی زنگ می زند. - خسروس. ببين شده بپّای من. کجا می رم؟ کی می رم؟ با کی می رم؟ خيلی سرد و تخاصمی صحبت می کند. قطع که می کند به اين نتيجه می رسم بايد مرکز مشاوره ام را جمع کنم. تازه می فهمم انسان موجود عجيب الخلقه ای است. پيچيده و حيران. همان بهتر که طرف حسابش نشوم. - يه چيزی نمی گی ليلا جون! - چی بگم؟ - حداقل بگو چه کار کنم؟ به خدا من اگر مسئول مملکتی می شدم به جای راه انداختن مراکز مشاوره، اول يک مرکز «چگونه تفکر کنيم تا خوشبخت زندگی کنيم» راه می انداختم. آدم ها بايد ياد بگيرند فکر کنند. تا بتوانند برای زندگی خودشان، در شرايط خودشان، با امکانات و توانمندی های خودشان راه حل پيدا کنند. ولی حالا من اينجا نشسته ام. نه مسئولم، نه هيچ. مستأصل شده ام مقابل گلبهار. - راستش اين زندگی خودته! اگر من راه حل بدم. همون قدر اشتباهه که دوستات راه حل طلاق دادند. اگه بگم برو يا نرو سر کار، همون قدر دخالت در عقل تو کرده ام که جامعه تو رو بی عقلِ مقلّد دوست داره؛ که می گه اگه نری سر کار عقب مونده ای. ولی خودت بشين فکر کن، اول زندگيت رو بسنج، ببين توی اين چند سال راهی که رفتی با طبع و اهدافت همسان بوده؟ اصلاً هدفت درست بوده؟ يا نه فقط برای کم نياوردن مقابل ديگران اين مسير رو رفتی؟ من حتی فکر می کنم اين تيپ و آرايشت برای اينه که به خسرو نشون بدی که خيلی راحتی! سرش را به نشانه تأييد تکان می دهد: - تو بودی چه کار می کردی؟ - نظر من مهم نيست. ولی فکر کنم همديگه رو دوست داريد. پس بی خيال! موقع خداحافظی می گويد: - تورو خدا دعام کن! گلبهار می رود. به مزاح می گويم: - عطيه تو چرا شوهر نکردی بياد دنبالت؟ بايد پياده بکشی به جاده. - خريت عزيزم! اما الآن يکی خواهانمه. بگو خب! خنده ام می گيرد و می گويم: - خب. - هيچي من نمی خوامش. دهانم جمع می شود: - وا چرا خب؟ - چون خوب نيست. با هر کی که بهم گفت عزيزم که نمی تونم راه بيفتم برم. بهم نخنديا، دوست دارم پسر پاک و مؤمنی باشه. مثل خسرو زياده، اما من شوهر با روابط عمومی بالا نمی خوام. آب دهنم می پرد توی گلويم. تا عطيه برود سرفه دست از سرم بر نمی دارد. دنيای عجيبی است. تحليل می کنم چرايی زير و رو شدن فرهنگمان را. کمی هايش، خوبی هايش. می خواهم يک مقصر پيدا کنم که يقه اش را بچسبم. پيدا می کنم و نمی کنم. پدر و مادر که می آيند دل از اتاقم می کنم. قاليچه کوچکی را بر می دارم و راهی حياط می شوم. صدای صحبت پدر و مادر را می شنوم. بندگان خدا چه قدر بايد غصه ما را بخورند. توی حياط ولو می شوم رو به آسمان. با ابرها حرکت می کنم تا انتهای پشت بامی که پشتش پنهان می شوند. ابر ديگری می شود مرکب خيال های من. توی ذهنم آينده را سوار اين ابرها جلو می برم. بيست و دو سال دارم، اما به خاطر تمام درگيری هايم جز سهيل هنوز با خواستگار طرف نشده ام. الآن اگر مبينا بود چه قدر خوب می شد. بايد قبل از آمدنشان زنگ بزنم. خيالات زمان را گم می کند. @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... محرم نزدیڪ اسٺ...🖤 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - اینایی که نوشتین دستتون گرفتین کوچیکه نمیتونم ببینم! یکے از دانشجوها : آقا نوشتن جانم فدایِ رهبر🤩 حضرت‌آقا:خدانکنه :) 😍♥️ @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
هرڪہ اݫ ٺـۅ ر ـہـبر بہٺر دارد بیارد😌 نداااارد🤗🤗🤗
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... کارتان را برای خدا نکنید ! برای خدا کار کنید ! تفاوتش فقط همین است ڪہ ممکن است امام حسین علیہ السلام در ڪربلا باشد و من در حال ڪسبِ علم براے رضاے خدا . . . !🌱 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مرگ‌ براے ِهمہ است...خوشآ شہادٺ..((:❤️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •••❥ شَبِٺونْ‌شُهَدایۍٖ:)... ← '00:00 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ڪݪامۍ از سید ِ مقاومٺـــ💪🤗 ♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... حسن ِ ما حسن ِ اونا . . . خدایااااا توبه😂😂😂 ؟؟؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •°.💖🎗 دلمـ🌙 یہ‌نفرومیخواد سرمو‌تودستاش‌بگیرهـ زل‌بزنہ‌توچشماے‌پراز‌✨ بهم‌بگہ بجنگ:)🙃🌱 بجنگ‌رفیق‌‌:|🖐🏿 ... ... @Shahidzadeh
...🌈✨🌱
اِࢪیحا(:
...🌈✨🌱
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... در دل مردم ما شوق شهادت باقیست به شهیدان وطن بانگ ارادت باقیست همه ی شهر پر از عطر سلیمانی شد رفت سردار ولی راه سعادت باقیست... @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌نقطه ضعف خدا ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... صفحه 27 @Shahidzadeh
نمازٺ سرد نشہ رفیق😉✋🏻
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... آرزویٺ را برآورده مے ڪند، آن خدایےڪہ آسمان را براے خنداندن گلے🌷 مے گریاند😊 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. پناه می برم به خـــدا از شر خودم ... نفسم ... زبانم ... 👅 نگاهم ..👀 قلبم...❤️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... هیچ وَقت روی ِ خودت حساب باز نَکُن🖐🏻 چون نفس ِ مکارِت 😞همیشه یه عیبی رو با خودش حَمل میکنه!😶 ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... أن تحب أحداً يعني أنك تراه بالشكل الذي شاء الله أن يكون هكذا!♥️ (؛ وقٺۍ کسۍ رو دوسٺ دارے یعنۍ جورے مۍ‌بینیش ڪهـ انگار خـدا اونجورے اوݩ رو آفریدهـ😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دوست دارم زمان کش بيايد. تمام ذهن و فکر و خيالم را به کمک طلبيدم. چند صفحه از سؤال ها و خواسته هايم را سياهه کردم، اما باز هم دلم نمی خواهد که زمان برسد. حالت تهوع هم که دست از سرم بر نمی دارد. زنگ در خانه به صدا در می آيد. به در اتاقم نگاه می کنم، بسته است. خيالم راحت می شود. استقبال از آينده ای که برايم قطعی نيست و من از رو به رو شدن با آن ترس دارم، خوشايندم نيست. هيچکس هم کاری با من ندارد. حتی علی که مخالف بوده، سکوت کرده و آرام گرفته است. کاش مخالفت می کرد و من در اين برزخ نمی افتادم. چرا اين قدر موافق و مخالفم؟ بايد ها و نبايد هايی که ذهنم را پر کرده است، روحم را هم به غليان واداشته. نمی خواهم مثل الکی خوش ها شوم. چند فصل نشده به بن بست ها برسم. از يک بن بست برگردی عيبی ندارد، اما اگر هر باز بخواهی اشتباهی بن بست ها را بروی و برگردی، خستگی نمی گذارد ديگر راه را ادامه بدهی. مثل گلبهار قيد همه چيز را می زنی. يک بار درست انتخاب کردن شرف دارد به بی قيدانه جلو راندن زندگی. خدايا! چرا هر وقت شروع يک فصل جديد می شود، من اين قدر احساس ناتوانی می کنم؟ کاغذی مقابلم از طراحی های متضاد و ناهماهنگ پرشده است. مدادم نوکش چند بار تمام شده و من هربار رنگ ديگری را برداشته ام و مشغول شده ام. گل هايم همه رنگی است. کاغذ را روی ميز گذاشته ام و به جای سياه مشق، رنگين نقش کار کرده ام. تقه ای به در می خورد. دری که آهسته باز می شود و چشمان ملتمس من که به علی دوخته می شود. دلم گريه می خواهد که می چکد. علی در را می بندد و می آيد طرفم. اشکم را که می بيند، خم می شود و می گويد: - ليلی! صدای تعجبش خيلی بلند است. دستم را می گيرد و مرا از روی صندلی پايين می کشد و کنارم می نشيند و می گويد: - دختر خوب! خبری نيست که. تازه اومدن خواستگاری. سرم را بالا می آورم و به صورت علی نگاه می کنم. حرفم را می خواند. اين علی را بايد آب طلا گرفت. - مطمئن باش بابا اينقدر که هوای تو رو داره، اين قدر که دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی های تو رو می شناسه، به هيچکدوم از ما چهار تا اينطوری دقت نکرده. اين بنده خدا رو هم که راه داده، صد پله از من بهتره. من يه داداش قلدر، بداخلاق، خودخواه کجا؟ و اين شادوماد کجا؟ علی را بايد کتک مفصلی زد. حيف از آب طلا. - ببين، من خيلی با بابا صحبت کردم. حتی ديروز باهاش رفتيم کوه. من به تو کاری ندارم؛ اما به دل من خيلی نشسته، و الا عمراً اگه می ذاشتم بيان. البته قرارم بود مثلاً بهت نگم. اشکم يادم می رود. با خودم می گويم: - اين علی عجب موجود خواهرپرستی است. همان آب طلا لياقتش است. علی نگاهش را مثل نگاه من به پرزهای قالی می دوزد. - ليلا! من تو رو انقدر می شناسم که خودم رو؛ اما مطمئنم بابا تو رو از خودت بهتر می شناسه. تمام خواستگارهايی که برای تو زنگ می زدن و اصرار می کردن، باهاشون صحبت می کرده، اينو می دونستی؟ با تعجب سرم را تکان می دهم. علی دستش را از زير چانه اش آزاد می کند، به صورتش می کشد و می گويد: - به بابا اعتماد کن. ريحانه هم انتخاب بابا و مامان بود. من نمی دونم چه جوری بهت بگم که اونا از ما حساس ترن. تو هم قبول کن که حداقل با طرفت رو به رو بشی. حالا هم بلند شو چادرت رو بپوش. همه منتظرن. در صدايی می کند و بابا آهسته سرش را داخل می آورد و می گويد: - ليلاجان! بابا! شرمنده می شوم از اينکه پدر دنبال من آمده است. اين خلاف رسم است و يعنی که... و علی می گويد: - چايی را که من به جات تعارف کردم. اگه نمی آی، چادر هم به جات سرکنم و برم بگم: ليلا شکل من است. پدر خنده ای می کند و می گويد: - علی! دخترمو اذيت نکن. بيا برو بيرون. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سلام خیر رایگانه😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سلام احیاناً اشتباه نگرفتین؟😂 @Shahidzadeh