یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_سیزدهم
دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم.
صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود.
_چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم.
لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت:
- من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر...
متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم:
- سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است.
دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم:
- سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم.
از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است.
- بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون!
خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد.
- مهمون داشتيد؟
تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم.
- آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون.
با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم:
- پشت دريد؟
- پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد.
اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم.
هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی
که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم:
- ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده.
می روم سمتش و سينی را می گيرم.
- اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم.
علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند:
- معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون.
فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده.
- يعنی چی؟
اين را می گويم و پدر می گويد:
- من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟
سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•••🖤🌱
پسرطلحهدرکوچههایشـام
بهعلیبنالحسینبانیشخند😏گفت:
چهکسیپیـروزشد!؟
آقاباسربلنـدیجوابشداد:
{دراذانواقامهنمازتخواهیفهمیـد...}✋🏼
#شهادت_امام_سجاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دࢪ عاݪم کــــون و فســــاد ؛
هــــیچــ 🤚🏻چیز نیسٺ
ڪہ"
طاقٺِ بــــاࢪ ؏شق توانــد داشٺ...
#شیخشہابالدین
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
قسمت این بود بال و پر نزنی
مرد بیمار خیمه ها باشی
حکمت این بود روی نی نروی
راوی رنج نینوا باشی
#شهادت_امام_سجاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حتے
امامــ زادۀ
آبــــادي هم
حــــࢪمــ داࢪد
ولي ، بــــࢪادࢪِ زینب س😭
هنــــوز بےحــــࢪمــ اسٺ💔
#دوشنبههاےامامحسنے💚
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بہ
ࢪوے
قݪــــ❤️ــــبــ
منــ
حڪ شدھ
اینــ سخنــ:"
شدیمــ بآ افتخاࢪ
محبینــ الحســــ💚ــــــݩ(ع)
#دوشنبہهاےامامــحسنے💚
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
هدایت شده از |•°…یاحبیبالباکین…°•|
نشدڪہآببنوشـدبدونِاشـڪوعـزا
هنوز یادجگـرهاۍخشـڪوعطشـاناست
اِࢪیحا(:
نشدڪہآببنوشـدبدونِاشـڪوعـزا هنوز یادجگـرهاۍخشـڪوعطشـاناست
السلامُ على قلبكَ المحزون و هو يُنادي :
أنا ابنُ المُرمَّل بالدِماء ، انا ابنُ ذبيحِ كربلاء💔.."
#زين_العابدين
یا حَضرَت ِ حَق...
هر جا دلت گرفت
گیر ڪردے
به یاد امام سجاد علیه السلام باش
به یاد سختے هایے ڪه ڪشیدن
ولے با خدا راز و نیاز ڪردن
درد و دلاشون شد یڪ ڪتاب به نام صحیفه سجادیه
رفیق دلت ڪه گرفت یه سرے هم به صحیفه سجادیه بزن🙃✋🏻
#هیفا
#شهادتامامسجادعلیهالسلام🖤
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بچھ ها ؛"
دیدین بعضے وقٺآ ،
بھ بعضیا نگا میکنے؛
بھ خودٺمــ نگا میکنے'؛
بھ اعماݪٺ😓😔😭
بآ خودٺ میگے:""
خدایــــــآ
اگہ اینــــا آدمن پس مݩ چیمــ؟؟!!......😭😭😓😓😔😔
#اللهماجعلنامنالمقربین🤲🏻
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
شبــاے آخࢪ دهہ ؛
آ مجیــــد میگفــ :
بچهها حضࢪت زهࢪا س مزدتونو میدݩ ، ایݩ خونواده مدیون کسی نمیمونن؛
"
خــــانوم واســــہ آقا امیࢪالمومنیݩ هم جبࢪان ڪردݩ💔
آقا اوݪ زندگے سپࢪشونو فࢪوختن ...؛
~|حضࢪٺ زهرام سپࢪ شدݩ واسه مولا ،💔پہلوشون شیڪست...😭😭😔
#مــــــادࢪ...ڪࢪبݪا
#مُزدِمــاࢪابنویسیداشكِبࢪاباعبدلله
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌یکی از شگردهای شیطان
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh