eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خودخواهی های آدم ها، رنگ زندگی را تيره می کنه. اين را علی با اخم و گرفتگی گفت. پدر و مادر رفته اند گردش دو نفره. حالا علی از اين فرصت استفاده کرده و افتاده به جان من. حس می کنم که حرارت بدنم آن قدر بالا می رود که سرم مثل يک کوره می شود و توليد گرما می کند. حالم را می بيند و با قساوتی که برای او نيست، نگاهم می کند: - گذشته ای را که گذشته نگهداشتی که چی بشه؟ چرا اين قدر سخت برخورد می کنی؟ چرا يک بار نمی نشينی با خودت دو دو تا چهار تا کنی و نتيجه ديگه ای بگيری؟ سعيد به داد محکمه ناعادلانه علی می رسد: - علی مظلوم گير آوردی؟ - نه ظالم گير آوردم. داره به خودش ظلم می کنه، منم ديگه نمی ذارم. بغضم را به سختی قورت می دهم صدايم می لرزد: - اينکه بيست سال من از شماها جدا بودم ظلم نيست، اينکه نتونستم به چيزهايی که می خوام برسم... سر برمی گرداند طرف من و می گويد: - من دارم به تو چی می گم؟ سعيد بلند می شود و دو دست علی را می گيرد و مجبورش می کند تا از اتاق بيرون برود و آرام می گويد: - ليلا! من خيلی دخالت نمی کنم. نمی گم خودخواه هستی چون قبول ندارم. مسعود به در اتاقم تکيه می دهد و می گويد: - آره، منم قبول ندارم، چون به نظرم خودخواه ها خر هم هستند. دو تاش با هم درست است. خنده ام می گيرد. مسعود دست به سينه می شود و با سر برافراشته ادامه می دهد: - باور کن. به جان تو من حاضرم سی سال برم بچه مادربزرگ بشم، ولی به جاش عزيزکرده باشم. خوبه مثل من، هر روز بايد آشغال ببری، نون بياری. برای کی؟ ليلی خانم! خودخواهی يک مدل از خريّت است که حالا نصيب بعضی ها می شود. حالام به جای خودخواهی، منو بخواه، يه چيزی بيار بخورم. و راهش را می گيرد و می رود. فضای سنگين به هم ريخته است. مطمئنم خوشحال تر از همه علی است که با صدای بلند می گويد: - و بدتر هم اون کسی که گرهی که با دست باز می شه رو باز نمی کنه. می روم سمت آشپزخانه تا چايی بريزم. علی با ابروی درهم ايستاده و دارد استکان ها را می چيند. حرفی نمی زنم و دستگيره را برمی دارم. دستگيره را از دستم می کشد و خودش مشغول ريختن چايی می شود. - من بايد قهر باشم نه تو. جواب نمی دهد. در کابينت را باز می کنم و شيرينی ای را که ديروز پخته بودم برمی دارم. مسعود آخ بلندی می گويد و صدای خنده سعيد خانه را برمی دارد. می روم سمت هال. يک دستش به پشت سرش است و کلاسور علی دست ديگرش. تا بخواهم تکان بخورم، علی می دود و کلاسور را می گيرد. برق رضايت و اخم، چهره من و او را متفاوت می کند. سعيد می پرسد: - قضيه چيه؟ - خودخواه های بوق، برداشته بودن که برادران فداکار پيداش کردن. با تشر به مسعود می گويم: - فيلسوف جان! تو زير مبل چيکار داشتی؟ - من چه می دونستم گنج شما اينجاست. خودکارم قل خورد رفت زير مبل دولا شدم بردارم که... هوی علی! ديه پس کله من رو بده. جايزه ای هم که برای پيدا شدن دفترت تعيين کرده بودی هم، همينطور. - هوم! خودم نوکرتم. می آيم سمت هال و دلخور می نشينم کنار مبل ها و روزنامه را از روی زمين برمی دارم. پيش خودم می گويم: - امروز، روز من نيست. تا حالايش که به نفع نبوده. خودکار مسعود را از دستش می کشم و روزنامه تا زده را می گذارم روی پايم. سعيد از روي مبل سرک می کشد طرفم. - استاد سودوکو، منم راه ميديد؟ علی چايی ميگذارد مقابلم. با فاصله از من روی زمين مينشيند. - کاش اين قدر که در سودوکو استادی در حل جدول پنج تايی زندگی ات هم قَدَر بودی. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سعيد می گويد: - علی جان! بسه. اين سعيد آبی پوش را دوست دارم. تيشرتش را ديشب خريد. بنده خدا چقدر هم دعوا شنيد که چرا تک خوری کرده است. صبح رفت برای هردوتايشان خريد. حالا کی خودخواه خر است؟ مسعود ژست فيلسوفانه ای می گيرد و می گويد: - من يه پنج ضلعی کشف کردم که مخصوص انسان هاست! اين پنج تا ضلع ليلی رو خدمتتون عرض کنم: ضلع 1: خودخواهی؛ ضلع 2: خودشيفتگی؛ ضلع 3: خودخوری؛ ضلع 4: خرفتی؛ ضلع 5 هم که از ضلع های کاربردی و اصلی و پر نقش در زندگی هر فردی است، خريت است آقا جون. خريت که قرار بوده اختصاص به الاغ داشته باشه و من نمی دونم چرا انسان ها اين قدر اصرار دارند که اين صفت رو داشته باشند! کنار روزنامه اين ضلع ها را می نويسم و به هم وصلشان می کنم. مسعود چايی اش را سر می کشد. چرا خود خودخواهش را نمی گويد که هرچه لباس دارد بايد يقه دار باشد، و الا جنجال می کند. حتی اين تيشرت نارنجی اش. کله اش خراب است. نارنجی هم شد رنگ آن هم با صورت سبزه اش. فقط زيرپوش هايش بی يقه است. سعيد می گويد: - احتماًلا اين همون پنج ضلعی نيست که من خدمتتون عرض کردم. چون خود شما اين پنج ضلع رو بارها تجربه کردی و حالا اين قدر مسلط داری دفاع ارائه ميدی. مسعود استکانش را زمين می گذارد و می گويد: - اتفاقاً اتفاقاً من و شما نداريم که. شما فکر کن. من استفاده می کنم. البته اغلب بلکه نزديک به نود و نه درصد آدم ها اين تجربه شگرف رو دارند، منم روش. علی مرموزانه سکوت کرده است. از علی بدم می آيد. يک ماژيک برمی دارم و اول ريش های مرتبش را رنگ می کنم بعد روی لباس ورزشی سفيدش هرچه دلم می خواهد می نويسم. مسعود کوتاه نمی آيد: - اصولا آدم ها خيلی خودشون رو قبول دارند. فکر خودشون، ايده خودشون، کار خودشون. بگو علی، کمک بده... - حرف خودشون، برنامه خودشون، مشکل خودشون، دست پخت خودشون، قيافه و تيپ خودشون، مدرک خودشون. موهای مشکی اش را هم از ته می تراشم. ابروهای به هم پيوسته اش را هم تيغ می زنم. بی ريختش می کنم. - اوکی چه مسلط! لطفاً ادامه نديد. داری سطح بحث رو پايين می آری. بعد از اين خودِ خر سوارشون که حاضر هم نيستند يک کم، يه ذرّه روش فکر کنند و کوتاه بيان و نقدی بپذيرند می رسند به کجا؟ به... اگه گفتی؟ می پرم وسط و می گويم: - به خودشيفتگی مسعودی می رسه. کم نمی آورد. بلند می شود پاچه شلوار ورزشی اش را بالا می گيرد و ادای پرنسس ها را درمی آورد و زانو خم می کند و احترام می گذارد. مسعود عوض بشو نيست، هرچند که تو را يک انسان عوضی جلوه بدهد و بخواهد که سر جايگاهت بنشاند. - به خودشيفتگی! آفرين خواهر گلم! دو زار قيافه نداره، کلی به خودش ور می ره. صاف صاف راه می ره و توقع هم داره همه از بغلش که رد می شن بگن عروسک. دوزار فکرش نمی ارزه، ايده ش دزديه، کارش به درد عمه ش می خوره، رفته جای سِمت رياست نشسته. چند نفر هم مقابلش دولا راست می شند اُوه ديگه هيچی. از شهرستان ساکن تهرانِ بی در و پيکر شده، از دماغ فيل افتاده انگار. به اين ها می گن چی: خودشيفته. سرم را از روی روزنامه بلند نمی کنم. کلمات مسعود را که حس می کنم دقيقاً من مخاطبش هستم، کنار روزنامه سياه قلم می کنم و کنارش عکس شان را می کشم منتهی کج و کوله و بی ريخت. طاقتم دارد تمام می شود. مسعود به سعيد می گويد: -قربون پات، يه چايی بده. نه اينکه عادت به سخنرانی ندارم گلوم اذيت می شه. خودکارم رو می کوبم زمين و می گويم: - لازم نيست اينقدر انرژی بذاری سخنرانی کنی. بعدش مثل من خودخوری می کنه. انقدر غرق مشکلات خودش می شه که خرفت می شه، نمی تونه درست ببينه، درست تصميم بگيره، و اين عين خريته. راحت باش آقا مسعود. با پررويی می گويد: - دور از جون! دور از جون. رو می کنم به علی که سعی می کند نگاهم نکند و می گويم: - داداش محترم نظر شما هم قطعاً همينه ديگه: دور از جون دور از جون. علی با انگشتش روی قالی چيزهايی می نويسد و جوابی نمی دهد. مسعود انگار پيش بينی اينکه من حرفش را قطع کنم و عصبی بشوم را نکرده بود. ملتمسانه علی را نگاه می کند... علی اما دل از گل های قالی نمی کند. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... :): و بیا تا از شیخ بپرسیم فتوا بخواهیم حکم آن‌که قلب را می‌دزدد و می‌رود چیست؟ 🌈🌸🍃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... داداشم میگه: می خوای یه چیزی یادت بدم که روزه تو بخوری ؟! تازه باطل هم نشع؟! _چیع؟ o_O داداشم:بخور بعد ب خدا بگو یادم رف :-) من: :-/ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... °•°|●●■○🍃 خدایٰا هیچکس از مَن نپُرسید که شــَــهادَت دَر نظــرَم چگـونِه است؟ اَمـا مَـنّ هَرشب فریٰاد میزنم ! اَحْلیٰ مِنَ الْعَسَل... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تا قدس راهی نمانده! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ❤️ خدایا‌دیگه‌شهید‌نمی‌خوای؟! خدایا بگیر از من..؟ آنچه کہ میگیرد..) شهادت را از من... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ما بہ سوے خدا میرویم تا از همہ فرآورده هاے مادۍ عالم بےنیاز گردیم... نہ آن ڪہ خدا را وسیلہ رسیدݩ به مصالح شخصی خودکنیم!!... | شہیدچمران | @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دنیا نیرزد آنکہ پریشاݩ کنی دلے را... |سعدی| @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ←حسرت فقط اوݩ لحظہ‌ای ڪہ : دلٺ براے خوب بودنٺ ٺنگ میشہ... ‼️ @Shahidzadeh