eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
اِࢪیحا(:
💔...):
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... هوایت می زند بر سر، دلم دیوانه می گردد! چه عطری در هوایت هست؟! نمیدانم...نمیدانم... ... @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یه اسم خوشگݪی‌ام دارن: حُداث‌الحُسیڹ...
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... یعنۍ صحبت ڪنندگان با امام حسین علیه‌السلام توضیحش رو ریپلای کردم😉 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... صفحه 29 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🖇.. ڪوچ‌ڪنندگآݩ‌بهـ‌درڱاهٺ... @Shahidzadeh
هدایت شده از اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بقولِ آقای پویانفر: الهی،مـا به محرم برسیم این مریضی به محرم نرسه :) 💔 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... - من مطمئنم اين دوتا اصلا با هم حرف نزدن. سعی می کنم جوابی ندهم و آرامشم را حفظ کنم و بعداً سر فرصت حساب علی را برسم. پدر می گويد: - ليلاجان! اگر نظرت منفی باشه هيچ عيبی نداره؛ اما با خيال راحت می تونی چند جلسه ای صحبت کنی. علی می گويد: - نظرش که منفی نيست. فقط فکر کنم بهتر باشه يکی دو بار تلفنی صحبت کنن تا ليلا راه بيفته و بتونيم براش کفش جغ جغه ای بخريم! نه، نقد را ول کردن و نسيه را چسبيدن کار من نيست. نقداً سيبی را به طرفش پرت می کنم. در هوا می گيرد. سری به تشکر تکان می دهد. پدر لبخند می زند و به تلويزيون نگاه می کند و می گويد: - ليلاجان به علی کار نداشته باش. هر چی خودت بگی. صدای تلفن بلند می شود. نزديک ترين فرد به تلفن هستم. از سلام گرمی که می کند و می گويد: - عروس قشنگم خوبی؟ ذهنم لکنت می گيرد، حواسم را به زحمت جمع می کنم. تا درست جواب بدهم. گوشی را که به مادر می دهم، پدر اشاره می کند کنارش بنشينم. همراهش را می دهد دستم. صفحه روشن است و پيامی که توجهم را جلب می کند: - حاج آقا جسارت نباشد، فکر می کنم ليلا خانم ديروز خيلی اذيت شدند. اگر صلاح می دانيد تلفنی صحبت کنيم تا اگر قبول کردند، ادامه بدهيم. هرجور شما بفرماييد. چندبار می خوانم. حواسم وقتی سر جايش می آيد که مادر گوشی را می گذارد و با خنده می گويد: - ليلاجان، مادرشوهرت خيلی عجله داره. علی می گويد: - نه بابا باور نکنيد، مصطفی مجبورشون کرده به اين زودی زنگ بزنند. بی اختيار می گويم: - آقا مصطفی! چنان شليک خنده در خانه می پيچد که خودم هم خنده ام می گيرد. لبم را گاز می گيرم. گوشی بابا را پس می دهم و به طرف اتاقم می روم. صدای علی را می شنوم که بلندبلند می گويد: - هرچی من مظلومم اين با آقا مصطفی، مصطفی جون، سيدم، عزيزم، ما رو می کشه. اين خط، اين نشون. پنجره را باز می کنم و خنکی هوای شب را بو می کشم. اگر برق خانه ها نبود الآن می شد ميليون ها ستاره را ديد؛ اما فقط يکی دو تا از دور چشمکی می زنند. دلم می خواهد مثل شازده کوچولو، ساکن يکی از همين ستاره ها بشوم تا تکليف زندگی ام دست خودم باشد. دور از مدل و اجبار انسان ها، هرطور که صلاح می دانم و درست است زندگی کنم. البته به شرطی که مثل آدم های شازده کوچوله همه راست بگويند که دارند چه غلطی می کنند. آن وقت من جوگير دروغ ها نمی شوم. علی که با در قفل شده رو به رو می شود، غر می زند، از فکر شازده کوچولو درم می آورد؛ اما محال است در را باز کنم. دوسه باری صدايم می زند و ناکام می رود. پيامک آمده را باز می کنم. علی است. نوشته: - «خودت خواستي اينطور بشود.» و پيام بعديش که: - «پدر گفته بود جواب مثبت و منفيه شماره دادن به آقا مصطفی رو بگيرم ازت.» و پيام بعدی: - «در رو باز نکردی.» با عجله و عصبی پيام بعدی را می خوانم: - «از طرف خودم به پدر گفتم جوابت مثبت است. الآن هم عصبی نباش. کار از کار گذشته، شماره ات دست مصطفی جون است.» @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... امـــام حسن(ع)🌸: "من ضـــــمانٺ مے ڪنم براے ڪسے ڪہ در قلب او چیزے نگــذرد، جز رضاے[خداوند] ڪہ خــــداوند دعاے اورا مســــٺجاب فرماید😇." |بحارالانوار،ج۴۳،ص۳۵۱| @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سایہ‌اٺ مسٺدآم بر سر ما حضرت‌آقا♥ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اگه شعور خریدنی بود واسه بعضیا از جیب خودم مایه می زاشتم :\ @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اگه شعور خریدنی بود واسه بعضیا از جیب خودم مایه می زاشتم #والا:\ #شہیدزادہ
یا حَضرَت ِحَق... به بعضیا باید گفت: بیشعوریت ذاتیه یا خودت هم در این راستا فعالیت میکنی😏 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اگه حرفی زدم 🗣 که ناراحت 😢 شُدی بگو که ِ دوباره بِگَم!😏 ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... [ݒرِݒروازبدھ ڔوحِ‌زمیݩ‌گیڕ‌مࢪا...] 🙃 @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... حال من حال اسیری است که هنگام فرار یادش افتاد کسی منتظرش نیست نرفت! :) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •••❥ شَبِٺونْ‌شُهَدایۍٖ:)... ← '00:00 @Shahidzadeh
14.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 📹 باید زنده شویم؛ مثل حاج قاسم! 🔻بیایید زندگی زیباتری را تجربه کنیم ... ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... پاسدار قاسِم سُلیمانے..🍃 جانباز قاسِم سُلیمانے..✨ شهید قاسِم سُلیمانے..🙃 توے دُنیا چه مِدالے باقے مونده بود ڪه به دَستش نیاوردے حاجے..💔 ـشھید اند،امـا زندھ😌 @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... پاسدار قاسِم سُلیمانے..🍃 جانباز قاسِم سُلیمانے..✨ شهید قاسِم سُلیمانے..🙃 توے
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..💔🖇.. در فراقِ‌ تو ، عجب‌ سلسله‌ها ریخت‌ به‌هم.. ‎. نمی دانم برای دست بریده‌ات روضه عباس بخوانم، یا برای پیکر پاره پاره‌ات روضه علی اکبر... یا برای غم رهبرمان روضه مالک، یا برای محاسن سفیدت روضه حبیب... یا برای هلهله حرمله‌ها برای شهادتت در غربت... سردار من، ((هنوز بغض نبودنت،نفس‌هایمان را تنگ میکند..!)) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... حاضِری در میان ِ غایب ها ! ! @Shahidzadeh
@shahed_sticker۱۰۰۲.attheme
220.3K
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ٺـم ِ امام‌رضـايـے😍♥️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. مہربآݩــــ‌ ٺـــریݩـيــ ✨ـــოـــ✨ محٺاجــ ٺریـݩـمـــ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ؏ـــۺــق‌رازےاست ڪہ‌تنھابہ‌خدابایدگفت🌸🌱🌈💟 😉 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... صفحه 30 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... زیباتر‌میشدے‌اگر‌مۍآمدے رفٺݩ‌بہ‌هیچڪس‌نمےآید!... ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گيرم که مدام قرار را عقب انداختم. بالاخره چی؟ بله يا نه؟ بعد از دو روز قبول می کنم که زنگ بزند. می روم سمت اتاقم و منتظر تماسش می مانم. گوشی زنگ می خورد. اما دست هايم ياری نمی کند که به سمتش برود، از زنگ خوردن که می ايستد، تازه می فهمم مبينا بوده نه او. با عجله شماره مبينا را می گيرم. اشغال می زند. واقعاً که... گوشی دوباره زنگ می خورد. بر می دارم. - سلام. کم کم داشتم فکر می کردم بايد برم کفش آهنی بخرم، با کفش چرمی کاری پيش نمی ره. شما خوبيد؟ می خواهم بگويم: خوبم، اگر لشکری که راه افتاده برای شوهر دادن من بگذارد. اما نمی گويم. - نمی دونم پدر گفتن يا نه، ما با هم يک سالی می شود که همراه می شويم؛ يعنی نه هميشه، اما دو سه باری که ايشون می رفتند و من يک فرصت داشتم، همراهشون رفتم... به خاطر درس و کارهای دانش آموزی و دانشجويی کانون مون، اينجا رو واجب تر می ديدم برای خودم. خب اين آشنايی از اونجا پا گرفت و هر بار هم که ايشون می اومدند حتماً همديگر رو می ديديم. البته من اطلاعی از دختری به نام ليلا نداشتم و اين ديدن ها و انس هامون بی طمع بود تا اينکه نتيجه اين شد که الآن داريم با هم صحبت می کنيم. - چه مسير گنگی طی شده تا نتيجه. گلويش را صاف می کند: - البته خيلی هم گنگ نبوده. مسير اگر روشن نباشه که به سرانجام نمی رسه. لبم را می گزم و مطمئنم که دقيقاً فهميدم چه گفته و عمدی هم گفته: - حالا از مسير و روشنی و نتيجه بگذريم... بنده خدا دارد خودش را معرفی می کند که گوش نمی دهم. اين چند روز همه اش حرف او بوده و تعريف هايی که مفصل پدر و علی برايم گفته اند. دارم فکر می کنم که خودم بايد چه بگويم و چه طور بگويم؟ يعنی پدر و علی برای او هم از من هم حرفی زده اند؟ از سکوت ايجاد شده به خودم می آيم. نفسی عميق می کشد و گوشی را جا به جا می کند، اين را از خشخش گوشی می فهمم. به ديوار رو به رويم زل زده ام و منتظرم. منتظرم بشنوم يا اينکه فراموش کنم. سکوتش که طولانی می شود دست و پا می زنم که حرف بزنم. - خيلی از دوست داشتنی ها و دوست نداشتنی ها هست که بايد گفته بشه. - درست می گيد. هر چند توی زندگی مشترک شايد مجبور بشيم بعضی هاشو نديد بگيريم. بلند می شوم و پنجره را باز می کنم. نسيم به صورت عرق کرده ام می خورد، می لرزم اما مقاومت می کنم. حالم اينجا بهتر است. - منظورم از نديدن اينه که اولويت، آرامش زندگيه، نه دل بخواه های شخصی. شايد بايد کارهای جديد رو به جريان بندازيم که حتی بهشون فکر هم نمی کرديم. يا شايد دوستشون نداريم؛ اما به هر حال برای حفظ زندگی لازمه. حالا من گوشی را جا به جا ميکنم و او سکوت کرده. - قبول دارم اما به جا و درستش رو. حرف ديگری نمی زند. سردی هوا لرز بر تنم می نشاند. می گويد: - کنار اومدن با حقيقت گاهی سخت می شه. چون خيلی وقت ها بايد از ديدن دوست داشتنی هات دست بکشی. بايد تلخی ها و سختی ها را قبول بکنی. بايد بی خيال بعضی علاقه ها و سليقه هات بشی؛ اما کنارگذاشتن اصل ها و ارزش ها به خاطر شرايط تحميلی جامعه و افکار و حرف های مردم هم درست نيست. درست می گويد، ولی کار سختی است مخالف جريان آب شنا کردن. وقتی تعداد زيادی از مردم مثل تو فکر نمی کنند و حتی افکارت را هم مسخره می کنند، پايبند بودن به اصل ها، توان و فکر زياد می خواهد. نمی دانم چه بگويم. تماس را که قطع می کنم، سر به ديوار می گذارم و چشم می بندم. زندگی هم عجب مخلوقی است، به تنهايی نمی شود از دالانهايش گذشت. ياد پرچين های پرپيچ پارک جنگلی می افتم. کسی که درون پرچين بازی می کند حيران است، ولی آنکه لبه پرچين راه می رود، از آن بالا به همه افراد سرگردان و کوچه پس کوچه ها مسلط است؛ و چه قدر حرکت را آسان می بيند! حتماً بايد کسی باشد که از بالا فرمان زندگی را جهت بدهد؛ کسی که همه چيز را می بيند و می داند و با دستش به من سرگردان، مسير را نشان می دهد. با مصطفی و بی مصطفی فرقی ندارد. حرکت هميشه هست. راهنما نباشد، گم می شوم. پدر برای آرامش من پيشنهاد کوه می دهد. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. دلبرت‌وقتۍ‌کنارت‌نیست‌کورۍ‌بھتر‌است(: -یوسف،‌84 ... @Shahidzadeh