eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... نہ ڪھ از بوسھ معشوق بتࢪسمــ هࢪگز!!... از گناھے ڪھ پشیماݧ نڪند مے‌تࢪسمــ🤭🙃😉😅☺️😚 ینےمیگمــ‌حاجے یہ وَخ فڪ نڪنےما بݪد نیسیمــ😉😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... . -اینکه‌به‌پیامبرمون توهین‌می‌کنن‌چرابرامون‌عادی‌شده...!!! . +نه‌عادی‌نشده...!!! . -چیکارکردی‌که‌نشون‌بدی‌عادی‌نشده...؟! . +حتماکه‌نباید‌کاری‌کنیم...! ناراحت‌شدم...💔؛ . -میشه‌وقتی‌کیک‌یامرغ‌هم‌میپزی یا‌وقتی‌میری‌مسافرتی،جایی…؛ ‌دیگه‌استوری‌نکنی‌و احساس‌خوشحالی‌کنی…؟! 💚 ♡| ڪپے با ذڪر صلوات آزاد |♡ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شکلی بود اصلاً نديدم. در فضا سير نمی کردم اما درست هم نمی ديدم؛ فقط اين را ديدم که خودش در را باز کرد. خانه قديمی ساز که حياطش جلو بود. پدر را در آغوش کشيد و با علی دست داد و روبوسی کرد. مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد. مادرش چند بار بوسيدم. خانه ساده ای داشتند. کنار مادر روی پتو نشستم و تکيه دادم. خودش چای آورد مقابلمان، تعارف کرد، برنداشتم. برايم گذاشت. ميوه هم خودش آورد و اين بار تعارف نکرد. گذاشت مقابلمان و مادرش برايمان چيد، مردها افتاده بودند روی بحث سياسی. مادرم و مادرش هم حرفی برای گفتن پيدا کردند. پس خواهرهايش کجايند؟ سرم را بالا آوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند. روی ديوارها قاب خطاطی تذهيب شده به چشمم آمد. مادرش نگاهم را ديد و گفت: کار آقا مصطفی است. لبخندی می زنم. از صميميت بيش از اندازه علی و مصطفی احساس خطر می کنم. چرا؟ نمی دانم. دوست ندارم در حصارشان گير بيفتم. چه فکرهای چرت و پرتی می آيد سراغ آدم. مادرش بشقاب ميوه ای که پوست کنده را بالا می گيرد و مجبور می شوم کمی بخورم. دلم می خواهد برويم، هرچند حس خاصی می گويد چه خوب که آمديم. حتماً تا برگرديم سعيد و مسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم، پدر در تيررس نگاهم قرار می گيرد. با چشمم خواهشم را می گويد. به پنج دقيقه نشده بلند می شود برای خداحافظی. تا دم در همراهمان می آيند. مادرش کادويی می دهد دستم که سنگين است. می گويد: مصطفی جان! دلش می خواست اين را خودش بدهد که خُب انشاءالله کادو های بعدي. کاش علی اين جمله را نشنيده بود. هنوز از پيچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد: - باز کن ببينم مصطفی جان چی داده. اصلاً مصطفی جان بی جا کرده هنوز محرم نشده هديه داده. حق نداری باز کنی. يک مصطفی جانی بسازم ازش. بهش خنديدم پر رو شده. حالا باز کن ببينم چی داده اين جان جانان اگر قابل نيست همين جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بيارم. گريه ام گرفته بود از بس که خنديدم. پدر اصلاً حاضر نيست دفاع کند. اسباب نشاط خاندان شده ام. می زنم به پررويی. هرچه می گويد باز نمی کنم. خانه هم يک راست می روم توی اتاق و در را قفل می کنم. هرچه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم. قيد شام را هم می زنم. اشتهايم به صفر رسيده است. کاغذ کادويش سياه قلم است. چسب هايش را آرام باز می کنم. قاب خطاطی است که بيت شعرش را حتما خودش به نستعليق نوشته: مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم امضای پايين نوشته اش «فدا» است. روسری ليمويی بزرگ و حاشيه گلداری هم هست به همراه تسبيح تربت. نتيجه که معلوم است از قديم، از کوچکی، من هميشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غايبان بودم و نتوانستم کاری بکنم. هميشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای ياريشان بمانم و گفته ام: اي کاش که من بودم و ياريتان می کردم. من، مصطفی، پدر، مادر، علی، سعيد و مسعود بر عهدمان هستيم. دنيای ما همين يک حرف است. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... آن سر دنيا، مبينا و حميد خوشحالی می کنند. اين سر دنيا سه برادر که از بس دست زدند و مسخره بازی درآوردند، ديوانه ام کرده اند. دنيا چه قدر کوچک است و دل ها چه زود خوشی را با ناخوشی جا به جا می کنند! قرار است امشب بيايند و مسعود چه آتشی که نمی سوزاند. مبينا قول می گيرد که با ارتباط اينترنتی در مجلس حاضر باشد و سعيد مسئولش است. دلشوره دارد می کشدم. سه پسر، مثل سه دختر کمک مادر می کنند؛ از شستن حياط گرفته و جارو و شيشه پاک کردن و خريد. دلشوره تبديل می شود به حالت تهوع و افت فشار. تقصير بی اشتهايی دو سه روزه ام است. ريحانه پرستارم می شود. علی هم مدام از فرصت حُسن استفاده ميکند و می آيد توی اتاق به بهانه سر زدن به من با خانمش هم کلام می شود. اصلاً هم مراعات نمی کند که خانواده اينجا زندگی می کند. وقتی اعتراض می کنم، می گويد: - تو مريضی انقدر حرف نزن. مسعود عينک دودی به چشم مدام در خانه راه می رود. به در و ديوار می خورد. می گويد: کلاس کار است. اگر همين اولش جوجه رو دم حجله نکشيد ديگر اميدی نيست. زنگ در که به صدا در می آيد، مسعود با همان عينک می رود سمت در. سعيد يک پس کله ای می زند و عينک را می گيرد. به اتاقم پناه می برم. صدای خنده همه بلند می شود. مادر، روسری و چادر رنگی نویی می دهد و ريحانه می گويد: - امشب رنگت کرم است. شيری خوشگل پاشو بيا. پنجره را باز می کنم و چند نفس عميق می کشم، فايده ندارد. هم گرمم است، هم نفس کم دارم. مادر مصطفی بغلم می کند و می بوسدم. مادربزرگش هم آمده و دو خواهرش. خيلی حواسم به حرف هايشان نيست. البته لبخندی گوشه لبم نگه داشته ام. حالا فلسفه نقاشی فرانسوی را فهميدم. مواقع هيچی و پوچی به درد می خورد. وقتی پدر می گويد: - ليلاجان! می فرمايند هر چی که شما مهريه بگی همان. تازه يادم می آيد که مهريه هم هست. حالا چه بگويم. تجارت که نمی خواهم راه بيندازم. دختر هم که خريد و فروش نمی شود. يک قراردادی برای عزت مندی است و عزت من که پول و ملک نيست. همه ساکت اند چرا؟ اين را از دستی که به پهلويم می خورد می فهمم. ريحانه است. - همون چهارده سکه. صدايم اينقدر يواش است که زن ها هم به زور می شنوند. مادر مصطفی بلند می گويد. مردها هم صلوات می فرستند. من که سر بلند نمی کنم، پدر مصطفی يک حج عمره و يک کربلا هم تقبل می کند و می گويد: حاج آقا حالا که شما مهر را کم گرفتيد ما هم توقع داريم قبول کنيد در جهيزيه سهمی داشته باشيم. بقيه اش ديگر به من ربطی ندارد. فقط ريحانه بغل گوشم گزارش لحظه به لحظه می دهد. از شيطنت های مسعود و پچ پچ های علی و مصطفی و اينکه نمی دانم چه می شود همه متفق القول می شوند تا نيمه شعبان، يعنی دوازده روز ديگر جشن عقد بگيريم؛ و پدربزرگ من که می گويد: - اگر امشب يک صيغه محرميت بخوانند تا توی اين دوازده روز برای رفت و آمد و خريد و آزمايش فردا راحت باشند خيلی خوب است. دارم از تب می سوزم. ديگر طاقت نمی آورم. آرام بلند می شوم و به اتاق پناه می برم. علی دنبالم می آيد. پنجره باز را می بندد و می گويد: - سرما می خوری. حالت خوبه؟ علی دوباره برگشته به قبل از آمدن مصطفی؛ مهربان و همدل. - ليلی جان، پدر بايد دوباره بره. عجله اش برای کارها هم سر همينه. صيغه فقط محرمتون می کنه تا دوازده روز ديگه که عقد باشه. بالاخره که بايد اين چند روز رو بريد برای خريد و کارها. محرم باشی بهتره يا نامحرم؟ توی حرف زدن و رفت و آمد راحت تر و آروم تری. باشه؟ ريحانه با يک ليوان شربت می آيد. مثل هميشه بوی گلابش آرامم می کند. @Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... میگُفت: وقتے‌ همہ‌چے ‌واستـ🌑 تیره‌ و ‌تآر‌ میشھ؛ خدا ‌رو ‌با‌ این ‌اسم صدا بزن |یا نورَ‌ ڪُلِّ‌ نور...! :)|✨ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... عاقل‌تر‌از‌آنیم‌ڪھ‌دیوانھ ‌نباشیم ...؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ..🌈✨🌱.. میگم ! اینکه تا این حد از نبودن ِجناب ِ یاس بی‌خیالیم یکم زشت نیست ...؟! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...و قݪبے بحبڪــــــــَ متیِّمــــــآ❤️💔.....:) قݪبــــــ مࢪا بھ محبت و عشقٺ بے‌ٺابــــــ گࢪداݩ :)😭🤲🏻❤️💔 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ؏شق ࢪازے‌سټ کھ تنــہا بہ خدا باید گفتــ چہ سخݧ‌ها کہ خدا با منِ تنــہا داࢪد... #پ.ن:آخه یه دیقه با خدات خلوت کردی از پروردگارت چشیدن طعم عشقشو بخوای...؟!💔 😏 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... +بایدبریم سراغ اختاپوس بعدشم باهم میریم شکار عروس دریایی. ــ ولی آخه اون که مارو دوس نداره +دوسمون داره اما هنوز خودش نمیدونه .....:)😜😁😂 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... [هرڪہ‌رادوسٺ‌شدم دشمݩِ‌جاݩ‌گشټ‌مرا...] @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... چِقَــــــدَࢪ ࢪنگِ مشڪے بھ مݩ و یــــاࢪ قشنگ اسٺ...😊🙈 ࢪیشِ مشڪےِ یــــاࢪ و چــــــادࢪِ مشڪے ِ مݩ #❤️☺️🖤 !😌 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌اول چیزی که خدا از آن تقدیر می کند ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
44.6K
یا حَضرَت ِ حَق... شڪر گزاری خدا فقط اونجا ڪه حاج مهدے رسولے میگه : الحمدالله ڪه نوڪرتم الحمدالله ڪه مادرمی😍♥️ @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... دوستت ندارم ... آنقدر دوستت ندارم که نگران دوباره آمدنت میشوم که برگردی و تمام تلقین هایم را به هم بریزی... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مرا از همین فاصله دوست بدار.. کنون که ناگزیرِ فاصله‌ایم😬🙄👀 😁😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... '' تو چہ کردے ڪھ دلم ایݩ همہ خواهانت شد؟! ...♡:) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ࢪنگ مشڪی ࢪنگ عشق نامیده شد از آݧ سبــب"🙈 . . . . از وقتی رضا صادقی خوند : مشکی رنگ عشقه 😉😂😁 چیه واستاده بودی واست پست عاشقانه بذارم¿ نه داداچ اشتب اومدی😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مے‌دونے؛😉☺️ مے‌خوام بهش نگمــ دوسش داࢪمآآاااا😉😌☺️ وݪے آخھ مگه امام صادق نگفتن هر کس رو دوس داری اونو با خبر کن😜😉 پ.ن:اونجوری نگاه نکن😒🙄😏 خودم میدونم منظور اماممــ چی بوده... ...:)🙃🙂😉😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... -آقای مجری ما بی‌تربیت نیستیم تربیت داریم ؛ منتها؛" صلاح نمیدونیم ازش استفاده کنیم😉😜....:) 😂😂😂😁😁😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ب بعضیام باس گفــ : "حــاجی یه دو دیقه‌م گوشی‌تُ بذار زمین اومده بودیم خویتونو ببینیم👍 #😁 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... آقا دلت میاد شب اربعین یه گوشه دق کرده باشم...؟!😔🖤 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •[ - یاربّ! + جانم بنده‌ی من؟! - إنَّ لنا فيك أملاً طويلاً كثيرا ماها خیلی‌خیلی بهت امیدواریم! @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 📹 اینجا دیدنیه؛ قابل توصیف نیست ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ٺو روضہ؛ آقــــا مجید مے‌گف:" بچہ ها، خانمــ حضࢪٺْ زهࢪا (س) جبࢪان مےکنن...😭 بذاࢪ صحࢪاے محشࢪ بࢪسہ 😭😭 💔💔😭😭 ....:)" @Shahidzadeh