eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... مے‌دونے؛😉☺️ مے‌خوام بهش نگمــ دوسش داࢪمآآاااا😉😌☺️ وݪے آخھ مگه امام صادق نگفتن هر کس رو دوس داری اونو با خبر کن😜😉 پ.ن:اونجوری نگاه نکن😒🙄😏 خودم میدونم منظور اماممــ چی بوده... ...:)🙃🙂😉😜 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... -آقای مجری ما بی‌تربیت نیستیم تربیت داریم ؛ منتها؛" صلاح نمیدونیم ازش استفاده کنیم😉😜....:) 😂😂😂😁😁😁 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بله را که می گويم هنوز ده دقيقه ای نگذشته که قرار می شود عروس و داماد با هم صحبتی داشته باشند. درجا کنار گوش مادر می گويم: - اگه يک بار ديگه اين حرف زده بشه من جيغ می زنم. مادر لبش را گاز می گيرد و هيچ نمی گويد. پدر صدايم می زند. بلند می شوم و تا نگاه می کنم مصطفی را کنار پدر می بينم؛ يعنی حتی فرصت يک جيغ هم نمی دهند. پدر جلو می آيد، علی هم. از خجالت مثل انار له شده ام. حالا پدر را چطور راضی کنم از خير اين ملاقات بگذرد. علی می گويد: - اتاق ما به هم ريخته است. مسعود که نفهميدم کی آمده بود جلو، می گويد: - اِ چرا آبرو می بری برادر من. خودش مگه اتاق نداره؟ بره اون جا. پدر می گويد: - اتاقتون که تميز بود. علی می گويد: - بود تا اين دو تا نيامده بودن. الآن بايد با چشم مسلح جای پا پيدا کنی و راه بری. مسعود می گويد: - اِ دوباره بد حرف زد! وقتی دو تا مهندس معماری هستند توقع چی داری؟ - حتما جوراب و زير شلواری و کلاه آفتابی هم جزو لوازم معماری تونه؟ خنده ام می گيرد؛ مثلا من محور بحثم. می خواستم اعتراض کنم، ولی اصلاً اينجا من مطرح نيستم. پدر نمی ايستد که حرفی بزنم. در اتاقم را باز می کند و منتظر من و مصطفی می شود. چی فکر می کردم چه شد. يک بار که مادر داشت سخنرانی گوش می داد شنيدم که می گفت: می خواهی بدانی خدا هست يا نه، از اين بفهم که تو تدبير ميکنی حسابی و مفصل، او با تقديرش تدبيرهايت را به هم می زند. پدر که در را به هم می زند، يادم می آيد اين جمله اميرالمؤمنين(ع) بود و من در صحنه تقدير الهی، خلاف علاقه تدبيری ام مقابل مصطفی ايستاده ام. آرام می پرسد: - خوبی شما؟ سرم را پايين می اندازم و می گويم: - خوبم. الحمدلله. نگاهی به ميزم می کند و تابلو و هديه هايش را می بيند. کنار ميز می ايستد و می گويد: - می گم تا ده بشماريم، مأمور معذور می آيد. حرفش تمام نشده در می زنند و سر علی داخل می شود. خنده مصطفی و من چشمان علی را گرد می کند. آب آورده است. مصطفی پارچ آب را که می بيند بلندتر می خندد. علی با حيرت نگاهم می کند. جوابی که از من نمی گيرد رو می کند به مصطفی که می خواهد پارچ آب را بگيرد. - قضيه چيه؟ خدا خيرت بده بعد از چند روز اخم خواهر ما رو باز کردی. مصطفی به زور پارچ و ليوان را از دست علی می کشد و می گويد: - برو کم اذيت کن. - نکنه به من می خنديد؟ - مگه از جونمون سير شديم. علی می رود، مصطفی می نشيند روی زمين. به فاصله عرض يک فرش دوازده متری می نشينم مقابلش. آزاد شده است در کلام و نگاه، خجالت می کشم از نگاه های پر از محبتش که سرازير کرده است. - روسری را پسنديديد؟ نگاهم می رود تا روسری روی ميز. - رنگش خيلی شاده، زحمت کشيديد. - به دل من اگر بود می خواستم هرچه می بينم براتون بخرم؛ اما خُب معذوريت چند وجهی داشتم. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ب بعضیام باس گفــ : "حــاجی یه دو دیقه‌م گوشی‌تُ بذار زمین اومده بودیم خویتونو ببینیم👍 #😁 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق... آقا دلت میاد شب اربعین یه گوشه دق کرده باشم...؟!😔🖤 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •[ - یاربّ! + جانم بنده‌ی من؟! - إنَّ لنا فيك أملاً طويلاً كثيرا ماها خیلی‌خیلی بهت امیدواریم! @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 📹 اینجا دیدنیه؛ قابل توصیف نیست ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ٺو روضہ؛ آقــــا مجید مے‌گف:" بچہ ها، خانمــ حضࢪٺْ زهࢪا (س) جبࢪان مےکنن...😭 بذاࢪ صحࢪاے محشࢪ بࢪسہ 😭😭 💔💔😭😭 ....:)" @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... افسـردگے ناشی از گناه، یکے از دستاویزهاۍ خدایِ مهربون برای برگردوندنِ بنده‌ها بھ سمت خودشــه!(:♡ @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اِࢪیحا(:
یا‌حَضرَت ِ حَق ... . سلام برآقایی که آب می دیــــــد به فکر فرو میرفت ... نوزاد می دیـــــد اشک می ریخـــت ... طفلان و کودکان را می دید ناله می کرد ... . @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💦 شُده‌ازنَم‌نَم‌ِباران‌ِدلَت‌خیس‌شَوی؟! دائما‌مَشق‌ِتو‌"آن‌مردنیامد‴باشد؟! ☔️ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... هر چه تلاش می کنم حرف بزنم نمی شود. می خواهم از سفرش بپرسم که بپرسم؟ بپرسم؟ نمی پرسم. تا آخری که هست خودش مجلس گرم کن بزم دونفره مان است. بعد از رفتن شان نفسی می کشم و فرار می کنم توی اتاقم. به ثانيه نکشيده که می آيند؛ يعنی اين سه تمام انرژی شان را نگه داشته اند برای اذيت من. هرچه بلدند می خوانند و دست می زنند. اين بساط دوازده روز می خواهد ادامه پيدا کند؟ آخرش هم سرود جمهوری اسلامی را می خوانند و اميدوارم که بروند. مادر دسته گل نرگس و مريم شان را می آورد توی اتاقم و روی ميز می گذارد. مسعود جعبه شيريني که آورده اند را باز می کند و پدر چايی به دست به جمع پسرهايش می پيوندد. متحير نگاهشان می کنم؛ حالا می فهمم اينها به پدرشان رفته اند. ريحانه می گويد: انگشتر نشانت کو؟ انگشتر نشانم کو؟ اول کمی فکر می کنم تا بفهمم انگشتر چيست و نشان يعنی چه؟ به ساعتی تغيير هويت داده ام. دستانم را بالا می آورم و نشان ريحانه می دهم. شوخی ها و حرف و حديث ها و تحليل ها که تمام می شود؛ علی می رود ريحانه را برساند؛ اما سعيد و مسعود می مانند. گوشی ام را بر می دارم که ببينم از غروب آفتاب تا اين موقع در چه حالی است. سه تا پيام. بی هيچ پيش فکری بازش می کنم. مصطفی است. سه پيام ظرف همين يک ساعتی که رفته اند. نگاه ساعت می کنم يک نيمه شب است. سعيد غر می زند. - خاموش کن. نورش اذيت می کنه. نور صفحه را کم می کنم تا پيام ها را بخوانم: - سلام بانوی من. اگر باورم داری می گويم دلتنگت شده ام. قلبم ضربانش بالا می رود. - ممنون که پذيرفتی همراه ادامه زندگيم باشی. تازه می فهمم که قلب محل رفت و آمد خون است. - کشيده جذبه چشمانت، مرا به خلوت بيداران. اگر توانستيد از دست سه برادر رهايی پيدا کنيد، حال و حولی داشتيد، بدانيد منتظر پيامتان هستم. می مانم چه کنم. سرم را بلند می کنم. هر دو بيدارند. مسعود دارد خبرهای گروه را می خواند، سعيد هم دارد تايپ می کند. آن وقت به نور گوشی من گير می دهند. می نويسم: - «تشکر بابت محبت ها. اميدوارم به آينده.» خشک تر از اين جوابی نداشتم که بدهم. وقتی می فرستم پشيمان می شوم. بلند می شوم و می روم سمت آشپزخانه. اينجا خلوت تر است. پيام می آيد: « زنده ايد؟ گفتم شايد بايد بيايم نجات تان بدهم.» آره جان خودش! عامل همه دردسرهايم است. همه اهل خانه را هم طرفدار خودش کرده، آن وقت مرا فيلم می کند. پيام می آيد:« خوابيدند؟ علی رسيد؟» زود از آشپزخانه می روم بيرون که رو در روی علی می شوم. گوشی ام را پشت سرم می گيرم. - اِ چرا بيداری؟ صبح زود بايد بلند بشی. - با اين دو تا مزاحم گوشی روشن چه طور بخوابم؟ می آيد و با قلدری خودش هر دو تا را می برد. می ماند مصطفی که پيام می دهد: - «بخواب خانمم. فردا اذيت می شی. خواهشاً مراقب خودت نيستی، مراقب بانوی من باش.» *** شب شيرين که تمام شود، لحظه های خيالاتی است که برای خنثا کردن اين شيرينی ها تمام زمان مرا پر می کند. گاهی فکر می کنم بايد همه چيز را با نگاهی نوانديشانه بررسی کنم؛ اما می ترسم. هميشه تغيير کردن و متفاوت شدن برايم ترس داشته است. يکی از اساتيد می گفت: عمر کوتاه و آرزوی درازت را مستقل و عاقلانه مديريت کن، نه اين که ديگران تو را مديريت کنند. اگر می خواهی متفاوت از ديگران باشی، درست فکر کن و فکرهای کوتاه ديگران را برای خودت تابلو نکن. تا خود خود صبح خوابم نمی برد. هرچه که بلد بودم خواندم، اما فايده نداشت. حالا با اين حال زار و نزار بايد آزمايش هم بروم. لباس می پوشم. تازه خوابم گرفته است. ده دقيقة ديگر بايد بروم. اين فشار خواب، ديشب که تشنه اش بودم کجا بود؟ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دوست دارم بخوابم ساعت ها؛ اما دنيا افتاده روی دور تندش. منتظر من هم نمی ماند. نمی دانم قبلاً هم به همين سرعت می گذشت يا نه. خوب که زير و رو می کنم می بينيم گذر زمان ثابت است و آن هم طبق سنت خودش دور تند تند تند، ولی اينکه من در آن حس های متفاوت دارم، دقيقاً به خاطر همين حال و هوای خودم است که يک ساعتش کش می آيد به اندازه ده ساعت؛ و گاهی مثل حالا چنان تند می گذرد که حد ندارد. عصر که از خواب بيدار می شوم حسّ خرس پاندا بودن را دارم. صداهای بيرون متوجهم می کند که مهمان داريم. مانده ام که بروم يا دوباره بخوابم. نگاهم به ساعت می افتد که در اين بی حوصلگی من دوباره کند شده است. علی که می آيد خوشحال می شوم که الآن تعيين تکليف می شود. _چند دقيقه صبر کن تا همسايه برود بيا بيرون برات کباب درست کنم. لبش را جمع می کند و سری تکان می دهد به شيطنت: - من دوماد شدم هيچکی تحويلم نگرفت چرا؟ چون غش نکردم. حالا ببين پدرجون برات چه کار کرده. شير پسته، کباب، جگر... متکايم را که بلند می کنم، فرار می کند و در را می بندد. همراهم را بر می دارم چند تا پيام دارم. يکيش هم مصطفی نيست. در همان لحظه پيام می آيد. مصطفی است. باز می کنم: - سلام خانمم، بهتريد انشاءالله؟ تماس بگيرم؟ و شکلکی که ترجمه اش التماس است. دارم فکر می کنم چه جوابی بدهم که همراهم خاموش و روشن می شود. هنوز اسمی برايش انتخاب نکرده ام. تماس را وصل می کنم: - سلام بانو! چون سکوت نشانه رضايته من تماس گرفتم. از نگرانی حالتون اصلاً متوجه نشدم چی پيام دادم. از دست علی بايد سر به بيابان بگذارم. حالا دوزاری ام می افتد که چرا الآن پيام داده است. - بايد پارازيت بندازم روی موج بی بی سی خونه مون! خنده اش چنان پرصداست که من را هم به خنده می اندازد. - مهمون داشتيد؟ تعجب می کنم يعنی آنتن اين را هم مخابره کرده است. سکوت می کنم. - آخه الآن دوتا خانم از منزلتون اومدن بيرون. با گنگی محاسبه ای می کنم و آرام می گويم: - پشت دريد؟ - پشت در که نه، اما عقب تر توی ماشينم. براتون معجون گرفتم. زحمت نيست بياييد دم در بگيريد، يا اينکه به علی بدم؟ راستش قرار دارم. فقط خواهش می کنم بخوريد. اين ديگر نوبر است. تا يک هفته خوراک مسخره بازی های علی می شوم. هم زمان با خداحافظی و سلام برسانيدها و استراحت کنيدها و چشم گفتن من، زنگ خانه هم به صدا در می آيد. از پنجره نگاه می کنم به علی که در را باز می کند و با مصطفی بگو و بخند. خيلی دلم می خواهد حرف هايشان را بشنوم. سينی را که به دست علی ميدهد، دو تا مشت هم حواله بازوی علی می کند و پشت دستی که جلوی ناخنک علی را می گيرد. حتماً علی دستش انداخته که دو تا مشت کمش است، بايد به جای من موهايش را هم می کند. حالا با اين مصيبت چه کار کنم؟ سعی می کنم حالت دفاعی ام را تبديل به بی تفاوتی تهاجمی کنم. درِ اتاقم بدون اجازه با ضربه ای باز می شود. روی سينی دسته کوچک گل نرگس است و ظرف زيبای معجون و پاکت نامه ای که جواب آزمايش است. زودتر از علی می گويم: - ياد بگير، ياد بگير اين ريحانه بنده خدا چه گناهی کرده گير توی بی احساس افتاده. می روم سمتش و سينی را می گيرم. - اينجوری نگام نکن، يه ذره اش رو هم به تو نمی دم. علی می خندد. می خندد و روی در اتاقم ضرب می گيرد و می خواند: - معجون خوب آورديم، دخترتونو برديم. معجون خوب ارزونی تون، دختر ترشيده مال خودتون. فرار می کند. همه می آيند اتاق من و عجيب اين که علی چهار تا قاشق هم آورده. - يعنی چی؟ اين را می گويم و پدر می گويد: - من بی گناهم ولی بدم نمی آد ببينم دومادم چه سليقه ای داره؟ سينی معجون وسط اتاق می نشيند و اگر دير بجنبم تمام می شود. خجالت را کنار می گذارم و من هم مشغول می شوم. يک شاخه گل نرگس را هم برای خودم می گذارد و بقيه اش را روی سر مادر گلسر می کند. لذت رنگ های دنيا را می برم. رنگ آبی و سبز و زردش را. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ‌•••🖤🌱 پسرطلحه‌درکوچه‌های‌شـام به‌علی‌بن‌الحسین‌بانیشخند😏گفت: چه‌کسی‌پیـروزشد!؟ ‌ آقا‌باسربلنـدی‌جوابش‌داد: {دراذان‌واقامه‌نمازت‌خواهی‌فهمیـد...}✋🏼 ‌ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... دࢪ عاݪم کــــون و فســــاد ؛ هــــیچــ 🤚🏻چیز نیسٺ ڪہ" طاقٺِ بــــاࢪ ؏شق توانــد داشٺ... @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... قسمت این بود بال و پر نزنی مرد بیمار خیمه ها باشی حکمت این بود روی نی نروی راوی رنج نینوا باشی @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... حتے امامــ زادۀ آبــــادي هم حــــࢪمــ داࢪد ولي ، بــــࢪادࢪِ زینب س😭 هنــــوز بے‌حــــࢪمــ اسٺ💔 💚 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بہ ࢪوے قݪــــ❤️ــــبــ منــ حڪ شدھ اینــ سخنــ:" شدیمــ بآ افتخاࢪ محبینــ الحســــ💚ــــــݩ(ع) 💚 @Shahidzadeh
نشدڪہ‌آب‌بنوشـدبدونِ‌اشـڪ‌وعـزا هنوز‌ یادجگـرهاۍخشـڪ‌وعطشـان‌است
اِࢪیحا(:
نشدڪہ‌آب‌بنوشـدبدونِ‌اشـڪ‌وعـزا هنوز‌ یادجگـرهاۍخشـڪ‌وعطشـان‌است
السلامُ على قلبكَ المحزون و هو يُنادي : أنا ابنُ المُرمَّل بالدِماء ، انا ابنُ ذبيحِ كربلاء💔.."
یا حَضرَت ِ حَق... هر جا دلت گرفت گیر ڪردے به یاد امام سجاد علیه السلام باش به یاد سختے هایے ڪه ڪشیدن ولے با خدا راز و نیاز ڪردن درد و دلاشون شد یڪ ڪتاب به نام صحیفه سجادیه رفیق دلت ڪه گرفت یه سرے هم به صحیفه سجادیه بزن🙃✋🏻 🖤 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... بچھ ها ؛" دیدین بعضے وقٺآ ، بھ بعضیا نگا میکنے؛ بھ خودٺمــ نگا میکنے'؛ بھ اعماݪٺ😓😔😭 بآ خودٺ میگے:"" خدایــــــآ اگہ اینــــا آدمن پس مݩ چیمــ؟؟!!......😭😭😓😓😔😔 🤲🏻 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... شبــاے آخࢪ دهہ ؛ آ مجیــــد میگفــ : ‌بچه‌ها حضࢪت زهࢪا س مزدتونو میدݩ ، ایݩ خونواده مدیون کسی نمیمونن؛ " خــــانوم واســــہ آقا امیࢪالمومنیݩ هم جبࢪان ڪردݩ💔 آقا اوݪ زندگے سپࢪشونو فࢪوختن ...؛ ~|حضࢪٺ زهرام سپࢪ شدݩ واسه مولا ،💔پہلوشون شیڪست...😭😭😔 ...ڪࢪبݪا @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💌یکی از شگردهای شیطان ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... +یا‌بن حر ؛ ایݩ لشگࢪ جانش ࢪا به دࢪهمــ و دیناࢪ معاملھ نڪࢪده ڪھ بخواهد بھ قوݪ ٺو ، با فضلھ موشے مقࢪࢪے تࢪش ڪند ،' قیل و قال بسازد و سنگ جدایے بیندازد ؛😯😧 بھ طمع غنیمٺ آمده‌اے؟!...مشࢪّف🤚🏻 راه باز و جاده دراز ....... بࢪو جآیے ڪھ بھ جاے فضݪھ موش؛" °|پشڪل شتࢪ|°مے‌دهند؛🤭😯😉 مݩ شمشیࢪزن دࢪهمــ و دیناࢪے نمے‌خواهمــ :) ــ حࢪف آخرٺ همین اسٺ ؟؟؟!!!! +خࢪف اولمــ همین بود .....:) @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... بعضے وقتا باید برے یقه ے طرفو بگیرے بگے: این دݪ من تنگته بفهم اینو! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 💦☔️ گفتہ‌بودێ‌عاشق‌ِباراݩِ‌پاییزێ‌شدێ واێ‌مݩ‌دارم‌بہ‌باراݩ‌هم‌حسودێ‌میکنم! 🍂 @Shahidzadeh