یاحَضرَت ِحَق...
پای👣 آدم جایی میره که دلش♥️رفته!
دلها رو مواظبـ👀باشیم تا پاها جای بَد نره!🚶🏻♂️
#حاج_حسین_یکتا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
قهرمان اول کربلا، امام حسن مجتبی(ع)است.
و قهرمان دوم آن، امام حسین(ع) است.
چرا که قیام حسینی، حاصل ۲۰ سال سازماندهی شبکه تشکیلات پنهانی شیعه، توسط امام حسن(ع) بود.
#شهادتامامحسنعلیهالسلامتسلیت
#رهبراݩہ
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
+ سرتو بیار بالا ،|🤭
آدمی که "چشــمـاش" انقد خوشگله •👀•
سرشو نمیندازه پایین که :)...♥️
#دݪے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
با تو،
هوای زندگیام فرق میکند؛
صبحت به خیر
حال و هوای زندگیام!
☕️🍃
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... با تو، هوای زندگیام فرق میکند؛ صبحت به خیر حال و هوای زندگیام! ☕️🍃 #شہ
البته قرار بود دو ساعت پیش برسه به دلیل مشکلات ایتا الان رسید😄
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و یکمین زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید حسین فهمیده #چݪہزیارٺعاش
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سی و دومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید احمد رضا احدے
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_سوم
صبر خوب است اگر بخواهی که اهلش باشی! با خودش تأمل می آورد و آرامش بعدش هم شيرين است، چون تو بی خطا عبور کرده ای. کمکت می کند که نخ تسبيح زندگی ات را خودت دانه دانه پر کنی و سر آخر گره بزنی. دلم معطل گره آخر بود!
مصطفی با جت هم آمده بود به اين زودی نمی رسيد. روسری سر می کنم. مادر از ديدن من لبش را گاز می گيرد و علی که اخم می کند. مصطفی مقابلم می ايستد و با تعجب نگاهم می کند. تازه يک روز می شد که توانسته بودم در چشمانش نگاه کنم؛ اما...
- ليلا!
رو می کند سمت علی:
- علی چی شده؟ چرا...
می آيد طرف من. بی اختيار عقب ميکشم. تلفن دوباره زنگ می خورد. قلبم تير می کشد. حال خوبی ندارم. کنار تلفن هستم و با ترديد گوشی را بر می دارم. علی دکمه بلندگو را می زند.
- سلام عروس دزد! کشونديش خونه تون؟
آب دهانم را قورت می دهم و نگاهم را به صورت متحير مصطفی می اندازم. می آيد سمت تلفن. خودم را جمع می کنم...
- فکر کردی خيلی خاطر خواهته که جلسه ما رو تعطيل کرد؟ نه خوش خيال. اومد قضيه رو جمع کنه. جلسه رو هم انداخت بعد از ظهر.
به زحمت لب می زنم.
- شما... چه نسبتی... با... خانواده مصطفی داريد؟ شماره ی... منو از کجا آورديد؟
- من دختر خاله مصطفی جانم.
«جان» را چنان کشدار می گويد که سرم گيج می رود.
- خودتو بدبخت نکن. از من گفتن.
قطع می کند. مصطفی را نگاه نمی کنم؛ يعنی اصلاً نمی توانم حرکتی بکنم. علی گوشی را از کنار گوشم می گيرد. همه ساکت اند. مادر، علی، مصطفی و من که چيزی تا جدا شدن روحم نمانده است. سرم را بلند می کنم. صورتش سرخ است. خم می شود و با دستانش صورتش را می پوشاند و بعد از لحظه ای پيشانی اش را به شدت فشار می دهد. رو می کند به علی:
- اين از کی زنگ زده؟ دفعه چندمشه؟
علی کنارش می نشيند.
- تو فکر کن از ديشب. فکر کن چهار بار. فقط به داد برس.
مصطفی نگاهم می کند.
- هر بارم ليلا خانم جواب داده؟
- آره. شماره گوشيشم داره. مصطفی راست و حسينی بگو. اين کيه؟ چی می گه؟
راست می نشيند و به صورت من زل می زند. نگاهم را پايين می اندازم. حالم بد است. دلم برگه ای می خواهد که در آن آرزوهايم را بنويسم. آن سخنران دهه محرم می گفت: آرزوهايتان را بنويسيد، بعد اگر عاقلانه فکر کنيد می بينيد که بايد يکی يکی خط بزنيد. اگر حقيقت بين نباشيد و دل ببنديد، خيلی زود طعم تلخی را می چشيد. آن وقت يکی يکی آرزوهايتان به باد می رود آن هم با دست بی رحم دنيا. شما اگر آمادگی نداشته باشيد، دلبستگی هم که داريد، رنجی می کشيد که پاهايتان را خم می کند. کمرتان را می شکند. آرام بخش لازم می شويد.
دنيا رنجش برای همه انسان هاست. برای خوبان بيشتر. به فکر خودتان باشيد تا مديريت رنج داشته باشيد. برويد دنبال يک آرزو که به درد همه مردم عالم بخورد.
اما خدايا ظرفيت سنجی می کنی و رنج می دهی... من چه کنم که حس می کنم اين فراتر از ظرفيت من است. جدايی از مصطفی آن هم با اين وضعيت... تلفن دوباره زنگ می خورد. همه صورت های منتظر را نگاه می کنم. بدون آنکه شماره را نگاه کنم، بر می دارم. پدر است.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... + سرتو بیار بالا ،|🤭 آدمی که "چشــمـاش" انقد خوشگله •👀• سرشو نمیندازه پایین که
یاحَضرَت ِحَق...
.
+ ميشه وقتۍ بامن حرف ميزنۍ هۍ به من "خیرهـ" نشى؟🙊
- مشڪݪش چيه؟|🍃
+ نميشنوم چى ميگۍ خب... :)♥️•
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌پرواز را بیاموز
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
با گریہ گفتم
دوستت دارم:(
اشڪامو پاڪ ڪرد و گفت
بہ خدا دوسش دارم:)💔
#دلے
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
••
پایانآدمیزاد
نهازدستدادنرفیقاست
نهرفتنیار..
نهتنهایۍ..!!
هیچڪدام!پایانآدمۍنیستــ
آدمۍآنهنگامتمام
مۍشودڪه↓
←| #خدافراموششڪند..|
#الابذڪراللهتطمئنالقلوب
#وخدایۍڪهبهشدتڪافیست
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
شنیدن ِ"دوستت دارم"
~آدرنالین آدمو بالا میبره~
وقتی از طرف شخص مورد نظرت باشہ
موافقین؟!! 😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_چهارم
علی نيم خيز می شود که بلندگو را بزند.
- سلام ليلا، ليلا... بابا.
- سلام بابا.
اشکم می جوشد.
- گريه نکن که از زندگی سيرم بابا... مصطفی رو ديدی؟
- بابا...
و دوباره اشک... علی بلندگو را قطع می کند.
- ليلاجان! من تازه از هواپيما پياده شدم. الآن هم بايد برم سر جلسه، فقط حواست باشه بابا، زود قضاوت نکن، بذار مصطفی تمام حرفش رو بزنه، ليلاجان! ببين مادرت چه طور زندگی رو اداره می کنه. بذار اين اتفاق رو هم مادر مديريت بکنه. فقط صبر کن تصميم هم نگير. باشه بابا جون؟
- بابا...
- جانم، همه چيز درست می شه، اينطور غصه نخور. گريه ات برای منی که دورم دردناکه، گوشی رو می دی به مادرت؟
منتظر مقابلم ايستاده است. گوشی را می گيرم طرفش و بلند می شوم. سرم گيج می رود. دستم را می گيرد و دوباره می نشاندم. مصطفی مقابلم روی زمين زانو می زند. نگاهم می کند. چرا پس تمام زبان بازيش را فراموش کرده است؟ چرا يک کلمه نمی گويد دروغ است؟ چرا زنگ نمی زند و هرچه از دهانش در می آيد به اين دخترک نمی گويد تا از زندگيمان برود بيرون. قضاوت نمی کنم؛ اما ديگر نمی توانم صبر هم بکنم. دستش را پيش می آورد و گوشه روسری ام را می گيرد.
- ليلاجان! باشه تو از من رو بگير؛ اما حداقل تا شب صبر کن، ذهنت را کنترل کن. بعضی سوءظن ها ويران کننده است خانوم.
حتی حالا هم عاقلانه حرف می زند. ويرانه تر از اين هم مگر می شود؟ چه طور کنترل کنم ذهنم را، وقتی که گير افتاده ام بين حرف هایی که صدق و کذبش را نمی دانم. خودم را گم کرده ام. نگاهش می کنم، دستش را می گذارد روی شقيقه هايش و بلند می شود و رو به مادر می گويد:
- مامان جان، مراقب ليلا باشيد، زود بر می گردم.
- مصطفی کجا؟
- علی! می شه خواهش کنم ليلا را ببری بيرون، چه می دونم ببر پارک، کوه؛ فقط نذار اينطوری گريه کنه.
- اين چه جوری می خواد رانندگی کنه؟
دنبالش می رود. اثبات برادری می خواهد بکند.
به اجبار مادر می رويم مزار شهدا. البته من انتخاب می کنم. نمی توانم بين مرده های متحرک دور و برم طاقت بياورم. افسرده ام می کنند. دنبال زنده هايی می گردم تا روحم را طراوت بدهند! مرا از دنيای مردگان بيرون بکشند!
اصلاً فرق زنده و مرده چيست؟ چرا هيچ وقت فکر نکرده بودم که زنده بودن تعريف دارد؟ نشانه زنده بودن اگر همين خوردن و خوابيدن باشد مسخره ترين تابلو است! می روم پيش شهدا. فرق است بين اين ها و آن ها؛ آن هايی که از تب وتاب جوانی شان گذشتند تا شور زندگی در دنيا جريان داشته باشد با اين هايی که برای کم شدن يک لذت زندگی شان خدا را بندگی نمی کنند، برای به دست آوردن چند اسکناس بيشتر با هم مشاجره می کنند، برای جمع کردن آبروی دنيایی، آبروی انسان ها را زير پا می گذارند. وقتی حس می کنم که ديگر پاهايم توان ندارد می نشينم کنار کسانی که گمنامند! اما می توانند مرا از اين گمگشتگی نجات بدهند!
- ليلا! بهتری مامان؟
تازه متوجه مادر می شوم. نگاهش می کنم:
- بهتر يعنی چی؟ بهتر از چی؟
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_پنجم
- من نمی دونم داره چه اتفاقی می افته، اما اينو تجربه کردم که عجله که می کنی چه تو تصميم گيری، چه توی حرف زدن يا هر چی اولين کسی که ضرر می کنه خودتی. خيلی وقت ها هم اين ضررها سخت جبران می شه. اين دختره با تماس گرفتنش و حرفاش بيشتر از اين که ضربه به روحيه ات زده باشه، اعتماد به آينده ات رو ويران کرده. اگر خدايی نکرده حرفش راست باشه برای تو خيلی راحته گذشتن! اما اگه دروغ گفته باشه تمام آينده ای که مصطفی و تو با حسن اعتماد می خواستيد بسازيد، دچار مشکل می شه. مگه اينکه درست نگاه کنی. متوجه حرف مصطفی شدی؟ اصلاً نگران اين نبود که اين دختره چی گفته. نگران حال تو بود. نگران آينده ای بود که ذهن تو رو توش ويران شده می ديد.
- مامان جان! من طاقت هيچ کدومو ندارم.
همراه مادر زنگ می خورد. حماقت انسان آبادی را ويران می کند. اگر آباد باشی و احمق نباشی، حسادت های ديگران بيچاره ات می کند. پناهگاه می خواهم که از هر دو به آن پناه ببرم. مادر دستم را فشار می دهد و می گويد:
- دخترم بيدی نيست که با اين بادها بلرزه. سر مزار دايی منتظريم.
من اما بيد مجنونم که مدام قلبم می لرزد و دگرگون می شوم.
- می دونی ليلاجان! هميشه شيطون می گرده و می گرده تا بهترين رو خراب کنه. بهترين عمل، بهترين فکر، بهترين رابطه، حالا افتاده به جون تو و مصطفی. چون زيباترين و قيمتی ترين رابطه ها بين فرزند و والدين بعد هم بين زن و شوهره. تو ضعف نشون نده عزيزم.
- من ضعيف نيستم مامان! اما ضربه محکمه. گاهی يه ضربه برا يه آدم قوی کفايت می کنه.
- نه عزيزم. اتفاقاً اگه شما قوت نشون بدی هر ضربه ای ضعيفه. جسم نيست که با يه تير تموم بشه. حرف روحه مادر. روح تا بی نهايت توان داره.
- بی نهايت خداست مامان. اشتباه نگيريد.
- آفرين! همينو می خواستم بشنوم. تا خدا رو داری تا خطايی از تو سر نزده قوی هستی، هيچ اتفاقی هم نمی تونه زمينت بزنه. فهميدی ليلاجان؟! هيچ اتفاقی؛ چه بد، چه بدتر. صبر کن ببين دقيقاً چی شده؟ کمک بخواه. تکيه کن. خودت بهتر می دونی مادر.
***
نمی دانم چگونه از کنار شهدای گمنام بلند می شوم تا بروم پيش دايی ای که هميشه وقتی علی لبخند می زند، ياد او می افتم. کنار مزار دايی که می رسم، انگار شانه ای پيدا کرده ام تا سر روی آن بگذارم. دوباره گريه ام می گيرد. مادر هم با من آرام گريه می کند. می دانم به خاطر دل من است که بی تاب است، و الا رنج دنيا که تقدير نوشته اش بوده و هست و آنقدر هم با رضايت در آغوش گرفته که دنيا اگر انسان بود، حتماً دست در گردن مادر، عکس يادگاری جهانی می گرفت.
آوار می شوم کنار مزار. ديگر برايم مهم نيست چادرم خاکی شود و اتويش به هم بخورد. رنگ دنيا کاملا پاک شده و حالا مات مات است. قبلاً گاهی فکر می کردم سبز است. يک وقتی آبی آسمانی بود. با پدر بزرگ، مادر بزرگ که زندگی می کردم زرد و سبز و آبی با هم بود. همين هم می شد که گاهی آرام بودم، گاهی پر نشاط. گاهی شديداً درون گرا. خيلی که احساس تنهايی می کردم، طوسی می شد. نه سفيد و نه سياه. اين رنگ روزهايی بود که دلم می خواست فرا تر از محدوده بدنم، روحم را پرواز بدهم و بيايم در آغوش خانواده، بال بال می زدم تا کمی آرام بگيرم. روز های طوسی ام را دوست نداشتم. حسرت می کشيدم برای نداشته هايم و حاضر نبودم که داشته هايم را ببينم و آرام شوم و خودم را رنج می دادم. هميشه فکر می کردم بدتر از اين نمی شود؛ و شد و شد و شد و...
حالا اين برزخ قرمز و نارنجی که در آن سرگردانم، رنجش از همه بيشتر است. در سرزمينی هستم که رنگ هايشان برايم معنا ندارد، مقابلم جنگل وحشتناک آتش است.
- سلام عزيزم! وای ليلا جون! الهی بميرم!
فرصت نمی کنم که از جايم بلند شوم. مادر مصطفی در آغوش می گيردم و من سعی می کنم که گريه نکنم. ضعيف نباشم مقابل کسی که نمی دانم دوست است يا...
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
استادم گفت :
وابسته خدا بشید🙃
گفتم :
چجوری؟
گفت :
چجوری وابسته یه نفر میشی؟
گفتم :
وقتی زیاد باهاش حرف میزنم😌
زیاد میرم ؛ میام😌
تو یه جمله گفت :
[ رفت و آمدتو با خدا زیاد کن ](:🌱
#خداےخوبمن
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَت ِ حَق...
"مَݩ ٺـو ڔا میبڔَم اَز یاد وَݪے بَعد اَز مَڔگـــــ"
#بیوےجذاب
#هیفا
#شہیدزادہ
@Shaidzadeh
اِࢪیحا(:
...(♥️
یاحَضرَت ِحَق...
نصفِوجودبودے...
ڪھࢪفتہاے!
ٺُ بگو∞
بااینخودِمنقوص
~چھڪنم¿¡
#حاجقاسم
#قاسمسلیمانے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و دومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید احمد رضا احدے #چݪہزیارٺع
یاحَضرَت ِحَق...
🖇💌ثواب سی و سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ:
شہید قاسم میرحسیݩۍ
#چݪہزیارٺعاشۅرا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌امتحان های الهی
بستری برای خود شناسی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_بیست_و_ششم
وقتی از آغوشش جدايم می کند، به صورتش نگاه نمی کنم. دقيقاً کنار سمت چپ قابِ دایی، مصطفی نشسته و سمت راست علی و من.
به صورت علی نگاه می کنم. ابروهايش را به هم کوک زده اند و پلکی که نگاهش را تنگ کرده و زوم شده روی صورت من. به مصطفی نگاه نمی کنم. دست مصطفی دراز می شود. مادرش ليوان های آب ميوه را می گيرد. تعارف مادرم می کند و من، بر نمی دارم. فلجم انگار. دستم را می گيرد و حلقه می کند دور ليوان.
- بخور عزيز دلم. چرا ديشب زنگ نزدی؟ چرا انقدر خودت رو اذيت کردی؟
دوباره سرم را می بوسد.
- بخور دخترم. بخور، برات همه چيز رو تعريف می کنم. اين مصطفی رو هم همين جا فلکش می کنم که نذاشت برات همه چيز رو بگم.
وای خدايا پس چيزی بوده و هست. ليوان از دستم می افتد. علی می گيرد. کمی روی قبر می ريزد.
- ليلا!
فرياد علی است. می آيد روی قبر. ليوان را می گذارد روی لبم و با تحکم می گويد:
- بخور!
اگر آن ها نبودند حتماً می گفت:
- دوباره عجله کردی؟ يک کلمه رو چسبيدی و بقيه رو نشنيدی؟ يه جزء از يه کل؟ آره؟
ولی آرام می گويد:
- بخور! زدی لباس دايی رو از ريخت انداختی. الآن حوريه هاش چندش شون می شه. لباس حرير به اين گرونی، لک شد. اگر رفتی بهشت، سطل سطل آب آناناس روت خالی کردند، شکايت نکنی ها!
جرعه ای می خورم. بقيه می خندند، صدای خنده مصطفی را نمی شنوم.
- شيرين؛ دختر خواهرمه! دختر بزرگشه! از کوچيکی هم بازی مصطفی بود؛ اما خب با اينکه خواهريم خيلی شبيه هم نيستيم. بچه هامونم شبيه هم بزرگ نکرديم. ولی ارتباطمون رو حفظ کرديم. شيرين و مصطفی اصلاً مثل هم نيستند. اما شيرين نمی خواد اين رو قبول کنه و فکر خودش رو عوض کنه. ما رسم نداريم که پسرامون دير ازدواج کنند، مصطفی کلی با خودش جنگيده و منتظر شده تا شيرين ازدواج کنه. اتفاقاً با يکی تو دانشگاه آشنا شدند، يه سالی دوست بودند، ازدواج هم کرد. ما که برای مصطفی جان آستين بالا زديم، متوجه شديم که توافقی طلاق گرفته و پنهان کرده. حالا افتاده به تقلا.
شيرين پيش ما هم اومد، اصرار داشت که عوض شده. مصطفی رو راضی کنيم. راستش من به بچه هام هيچ وقت زور نمی گم. حتی تو دينداری
هم براشون راه درست و کج رو می گم، نصيحت هم می کنم، بعدش می گم مختاری. وقتی شيرين اين حرفا رو زد همون جا زنگ زدم مصطفی، اومد رو در رو صحبت کردم. مصطفی به اون هم گفت که تصميمش عوض نشده. مسيرشون جداست. حتی بهش گفت که برگرده سر زندگيش. ولی مثل اينکه نمی خواد درست زندگی کنه. يادته روز خواستگاری گفتم مصطفی خودساخته است؟ جنگ و گريز کرده تا به اينجا رسيده، هيچ وقت هم غلط اضافه نکرده مادر. شيرين ديشب و امروز هر چی گفته خيالات خام خودشه.
دوباره صورتم را جلو می آورد و می بوسد.
- ولی ليلا جون! من نمی ذارم غلطشو ادامه بده. خودم جلوش رو می گيرم. اول گفتم بيام پيش شما. الآن هم می رم خونه خواهرم. حتی اگر شده رابطه مو باهاشون قطع کنم، نمی ذارم شما رابطه تون به هم بخوره.
دستم را می گیرد. چه قدر گرم است. تازه می فهمم چه قدر يخ کرده ام. لرز می کنم.
- چه قدر سردی؟
کسی پالتويش را می اندازد روی دوشم و به زور بلندم می کند.
چند قدمی دور می شويم در پناه عکس ها که قرار می گيريم می گويد:
- ليلا! می دونی اگر ريحانه اينقدر خاک و خلی باشه چه کارش می کنم؟
جوابش را نمی دهم. به زحمت راه می روم. می کشدم جايی که آفتاب افتاده و هر دو می نشينيم.
- حرفای مصطفی رو بشنو. داغونش کردی با قضاوت زود هنگامت. بعد هم قبول کن با اون دختره رو به رو بشی. به خاطر آرامش يک عمر خيال خودت. به خاطر اينکه حرفا رو مستقيم بشنوی و تمام زندگيت، لحظه لحظه گزارش و تلفن و حرف ديگرون نشه.
- يعنی راست می گن؟
- اوف! چه عجب يه کلمه حرف زدی از صبح تا حالا! باهاش که صحبت می کنی نگاهت فقط به دماغش باشه!
با تعجب نگاهش می کنم.
- دماغش؟
با دستش دماغش را می گيرد و می کشد.
- اگه دراز شد دروغ گفته، اگه نه که می شه اعتماد کرد.
- علی!
- باور کن. من اين همه مدت که باهاش رفت و آمد کردم به توصيه مسعود، مدام راستی آزمايی دماغی کردم که قبول کردم دومادمون بشه.
هر دو می زنيم زير خنده. دماغم را فشار می دهد و می گويد:
- برم به بابا زنگ بزنم. خيلی نگرانه. يکی یه دونه.
و می رود. سرم پايين است. کفش های قهوه ای بندی که مقابل چشمانم قرار می گيرد، چشمانم را می بندم. بوی عطرش را می شنوم. می دانم که حالا مقابلم نشسته است. چشمم را که باز می کنم ليوان را می بينم و دستش...
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
اِࢪیحا(:
یاحَضرَت ِحَق... 🖇💌ثواب سی و سومیݩ زیارټ عاشوراموݩ هدیہ بہ: شہید قاسم میرحسیݩۍ #چݪہزیارٺعا
یڪم درباره ایݩ شہید مطالعہ ڪنید
نتایج خوبۍ پیدا میڪنید😉✋