eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ♥️❤️♥️ تمام شبڪـھ‌ هاے دنیا مجـازیست و مڹ در ایݧ هیاهـوے مجازے دلـم را تنھا بہ حـقیقت شبڪھ هاے ضـریح تو گرھ زندھ ام ... @Shahidzadeh
بسم‌الله
رفقا میدونید
همه چیز از شهادت پیامبر شروع شد
پیامبر که از دنیا رفت، علی خونه نشین شد
محسن ِ زهرا کشته شد
بیت‌الاحزان شد خانه‌ی ام ابیها
حسن زهر نوشید
و حسین به قتلگاه رفت ...
میدونی چرا؟
تا پیامبر بود، کسی جرئت توهین و اهانت نداشت
ولی امان از نبود او ...
...💔
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •خوشبختےیعنے: ٺوزݩدگیت‌امام‌رضادارے یہ‌عڪس‌ڪنار‌خادما‌دارے،،، خوشحالے❣ •خوشبختے‌یعنے: نوݩ‌ـونمڪ‌خورده‌ۍ‌زهرایے توخیمہ‌ۍ‌حضرت‌ِسقایے،،، خوشحالے🙃 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... لباس‌ِرَزم‌ِتو‌: چـــــادرتہ... خواهرِبامعرفتم،یادت‌باشہ خوݩ‌هاے‌زیادے‌بہ‌پاش‌ریخٺہ‌شده... هر‌وقت‌سَرِت‌مےڪنے‌از‌طرف‌منم‌ببوسش❣ @Shahidzadeh
و قسمت آخࢪ ...👀
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ولی راستی مقصر اين لحظات تلخ فعلی من کيست؟ بايد اين بار يقه چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش يک استکان و شيرينی اش اندازه قندی کوچک است و من بايد راضی باشم که يک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، يعنی پدر مرا بخشيده؟ تاوان خودخواهی هايم را می دهم؟ می خواهد خيلی مست دنيا نشوم و خودم را گم نکنم. ياد گلبهار می افتم. ياد دوستانش و استدلال هايشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خيلی فرق می کند. آنها نمی دانند از دنيا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه شادی می شوند، آنها واقعيت زندگيشان بازيگری است. من که اينطور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنيا می بينی تا طالبش نشوی. مثل شير مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، ماده تلخی می مالد تا کودک ديگر طلب شير نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هايم دنبال مقصر می گردم تا يقه اش را بچسبم و او را به ديوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشيده تا پاک بماند. حقش نيست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! اين ترديدها از کجا آمده که ميل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگيری، پس چه شد؟ حتماً اين تدبير پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگيرم و رها نکنم. *** شب پنجم بدون مصطفی است. شيرين برای پدر پيام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به ليلا بگيد تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده زندگی اش می مونه. البته هم بگيد ببخشه.» زير آسمان سجاده می اندازم. دنبال يک بی نهايت هستم؛ کسی که بشود هميشه در جست و جويش بود و هميشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چيزی که يک زمانی تمام می شود. محدوديت ها کلافه ام می کند. بايد همه کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دلخواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اين که می خواهم زير چترش برای هميشه بمانم، حرارتی ايجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بيرون می زنم. با پدر راهی می شويم. پدر گفته بود: دنيا همش همينه. اگه همين چند سال زندگی، پر از ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه، پشيمان می شی. اين روزها جاده جمکران چشم انتظارتر و گريان تر از همه است. چند روز بيشتر تا نيمه شعبان نمانده است. تا برگرديم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آيد. معلوم است که دوباره دارند واليبال بازی می کنند. کليد می اندازم و در را باز می کنم. از سر و صدايشان خنده ام می گيرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفی مات م ماند. چه لاغر شده است! سعيد می آيد سمتم و بغلم می کند: - اين پنج روز اندازه پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه. مسعود و علی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ايجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را بر می دارد. می آيد سمت من. قلبم تپش می گيرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ايستد و توپ را به سمتم می گيرد. مانده ام که در چرخه گردون دنيا که هر چرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، اين آب حيات چه می کند؟ دست مصطفی که زير چانه ام می نشيند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گُر گرفته و چشمان خسته زيبايش را می بينم. - ليلاجان! قرار نيست تنها باشی! با هم می سازيم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را. اين بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه امتحان نشسته ام. بی اختيار می گويم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گيرد و می بردم سمت زمين بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرويس را که می زند، تازه دوزاريام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنيا شده ايم... @Shahidzadeh
🌱✨•+ یڪم حرف بزنیم؟!
آخرین روز ِ ماه صفره
میگن رزق محرم رو مثل برات ڪربلا امام‌رضا میده
شروع و پایان عزاداری ما با آقامون امام‌رضا ؏ هستش
چھ قشنگہ زندگیمون بہ دست اداره میشہ ...ツ
ڪاش آقا از همین امسال واسہ سال بعد زنده بودنمون رو براے عزاداری جدش ضمانت ڪنہ
از جنس دݪتنگۍ روز ِ آخر صفر ...
اِࢪیحا(:
از جنس دݪتنگۍ روز ِ آخر صفر ...
ساعات آخࢪ است گدا ࢪا حلال ڪن این هم بساط نوڪࢪ بی دست و پاے توست . . .
...💔
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... هیچ‌نرفت ــونرود از دل ِمݩ صورت او...! @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... 🎥سیره پیامبر خدا ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌ رفَیعے|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ینی راسی راسی ماه صفر تموم شد :))) @Shahidzadeh
بھ وقٺ آخریڹ چاے روضھ . . .ツ