یاحَضرَت ِحَق...
☘مَن نَسِىَ اللّه َ أنساهُ نَفسَهُ
هر كس خدا را فراموش كند
خدا او را به خودْ فراموشى دچار مى كند
#ڪلآمامام
#امیرالمومنین😍
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بدی أعطی عیونک وعد
رح نبقى دایماً لبعض
لولا بوکرا ترکنا بعض
هی أکبر غلطة
مکتوب علینا نشتاق
للحب الهنی
تیخلص عمر الأشواق
تتفنى الدنی
*❣ *❣ *❣ *❣ * ❣* ❣*
میخواهم به چشمانت وعده بدهم که ما همیشه برای هم
خواهیم بود حتی اگر فردا یکدیگر را ترک کنیم
و این بزرگترین اشتباه است
سرنوشت ماست که همیشه در اشتیاق چنین عشقی باشیم
تا شور عشق به پایان برسد
تا دنیا به پایان برسد
#عربے
#بہوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
animation.gif
447K
یاحَضرَت ِحَق...
واااای خدای من😍
چه کردی😉
تو بی نظیری😍😍😍😍
#خداےخوبمن
#خداےچشمآݩرنگےرنگے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
Be so kind that if someone leaves you, makes cruelty to himself .
اونقدر خوب باش که اگر کسی ترکت کرد به خودش ظلم کرده باشه .
#خوبباشیم😊
🌸🍃
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
میـدونیـد... فقطـ دمـ زدن
از شـهـدا کافۍ نیسـت
افتخارمـ نیسـت
بایـدزندگیـمان ،
حرفـمان،نـگـاهـمان،لـقمہ هایمان
رفتارمان بـوۍ شهدا بگیرد...
#شهیدصادقعدالتاکبری
#عبرت
#شہادت
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ــــــــــــــ🍀🌸🍀ــــــــــــــــ
پیش از آنکه چیزی بگویید
یک لحظه مکث کنید
و به این بیاندیشید
که اگر
همین حرف را
کسی به شما میگفت
چه حسی داشتید....
ـــــــــــــــ🍀🌸🍀ــــــــــــــــ
#رفیقروحرفاتفکرکن
#مکث
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
[حال در خوف و رجا
رو بہ تو بر مۍ گردم،
دو قدم دلهره دارم
دو قدم دلتنگم••••🌿]
🌗🥀•°
#ڊݪݓݩڲے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
قدیم ترها همیشه علاجی برای هر دردی بود؛
مثل روغن چرخ خیاطی
برای ناله های لولای در!
مثل دوا گلی
برای زخم های کودکانه ی سرِ زانو!
مثل آغوش مادر بزرگ
برای باریدنِ تمام بغض های جهان!
چقدر دست هایمان خالی شده است:)
#ڇڨڊࢪ...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
[ میگفت وقتی دارین برای ظهور دعا میکنین خدا رو به پهلوی شکسته مادر سادات قسم بدین :)🍃 ]
+قشنگهنه:)؟
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
خانم شیرین !
من گفتم کثافتم اگه یه بار دیگه با شما حرف بزنم ولی الان باز دارم با شما حرف میزنم؛ باید یه فحش بدتر به خودم بدم .
"وضعیتِسفید"
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ﻋﺎﺩﺍﺕ ﺑﺪ
ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏِ
ﮔﺮﻡ ﻭ ﻧﺮﻡ ﻫﺴﺘﻨﺪ ...🛏
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺩﺭ ﺁن ها ؛ ﺭﺍﺣﺖ😴
ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻥ ﺍﺯ ﺁن ها
ﻣﺸﮑﻞ ﺍﺳﺖ ...
#عاداتبد
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ــــــــــــــــ
🌺🌸
یڪ پنجره براے دیدن
یڪ پنجره براے شنیدن
ڪه باز میشود
بسوے وسعت این مهربانی مڪرّر آبیرنگ
و میشود از آنجا
خورشید را
به غربت گلهاے شمعدانی مهمان ڪرد
یڪ پنجره براے من ڪافیست ..!!
ــــــــــــــــــ
🌺🌸
#دݪے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🌸✨
مگه میشه پنهان کرد !!
نمیتونی دوست داشته باشی ،
و ابراز نکنی ...
ابراز کردن ِ احساسات ِ مثبت
کار هر کسی نیست
دوست داشتن رو بگو
که لذت ببری از این حس ِقشنگ ...
#دݪے
🌸✨
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حُسِین جان
دِݪخۅشَم بِہ مُسٺَحَبے
ڪِہ جَۅابَش ۅاجِب اَسٺ...
#اَݪسَّݪامُعَݪَیڪَیااَباعَبدِاݪݪّہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_دوم
برگهها را روی هم میگذارد:
– حتماً زندگی خوبی برات فراهم میکنه. با حساب دو دوتا چهار تا، بیعقلیه رد کردنش.
دلخور میشوم از قضاوتش:
– مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم میکند و با تلخی میگوید:
– تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه.
درونم هورمونهای تلخ ترشح میکنند.
– من رو قضاوت حیوانی میکنی؟ این بیانصافی محضه علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خودخواه نیستم. چرا باید تمام حرفهای منو اینطور بینی؟ تو اشتباه برداشت میکنی.
بلند میشود؛ میآید و مقابلم زانو میزند. چشمانش را تنگ میکند و میگوید:
– سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمیکنه، چی میگه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بیعقلیهات فراموش میکنه. چه پولدار چه بیپول.
– اول یه خبر خوب بهت بدم که امروز لباس جنابعالی رو تا حد پرو آماده کردم. علی وقتی اومد و دید برای تو رو آماده کردم پیراشکی شکلاتیهایی رو که خریده بود بهم نداد و گفت: برو به داداش مسعود جونت بگو برات بخره.
میخندد:
– برادر حسود. خودم برات چند کیلو میخرم میآرم هر شب جلوش دهتا دهتا بخور تا دق کنه. البته حالش رو هم میگیرم. حالا اول لباس من رو دوختی؟
اوهومی میکنم و دراز میکشم. دوباره نگاهم به ماه میافتد:
– مسعود! الآن داشتم فکر میکردم که کاش جای ماه بودم، اما بعدش دلم نخواست؛ یعنی حس کردم که ماه بودن برام کمه. میدونی چرا؟
صدایش آرام است و از آن مسعود پر شر و شور خبری نیست.
– جالبه! چرا؟
دست آزادم را زیر سرم میگذارم:
– دارم فکر میکنم که آدم تا کجا میتونه پیش بره. منظورم رو متوجه میشی؟
جوابم را نمیدهد و فقط صدای نفسها و خشخش پاهایش را میشنوم.
– مسعود من دلم نمیخواد مثل همه آدمها باشم. امروز مامان حرف عجیبی زد. میگفت: اینهمه دور و برمون کسایی هستند که مدرک گرفتند و هیچ. راست میگفت اینهمه درس خوندن و مدرک گرفتن که چی بشه؟ که به همه بگن لیسانس داریم یا ارشد. خُب بعدش چی؟ آدم احساس کوچیک بودن میکنه.
صدایی از مسعود نمیآید.
– هستی داداشی؟ حرفهام بیشتر اذیتت نمیکنه؟
– نه، نه، بگو. حرفات داره از خریتم کم میکنه.
با ناراحتی میگویم:
– اِ مسعود…
– خُب چی بگم؟ راستش رو گفتم دیگه. منِ خر سر چی با سعید دعوام شده و اینقدر تو لَکم. اونوقت تو چه حرفهای گندهتر از قد و قوارهت میزنی!
– مسعود میکشمت. اصلاً دیگه برات نمیگم.
به اعتراضم محل نمیدهد و میگوید:
– چند روز پیش یکی از بچهها وقتی کلاس تموم شد با حالت مسخرهای گفت: بخونید بخونید از صبح تا شب خر بزنید. آخرش چی میشه؟ وقتی مردید تو آگهی ترحیمتون مینویسند مهندس ناکام بدبخت زجر کشیده پول ندیده، مرحوم فرید فریدی. حالا با این حرفهای تو میبینم شوخی جدیای کرد این بچه.
– بالاخره مسیر زندگی توی دنیا همینه دیگه. هر چند من دلم نمیخواد اسیر این مسیر و تکرارهای بیخودش بشم.
مسعود نمیگذارد حرفم تمام شود:
– دوست داری ابرقدرت مطلق باشی؟
– آره.
– و اولین کاری که با این قدرتت میکردی؟
از سؤالش جا میخورم و با تردید میپرسم:
– تو چی فکر میکنی؟
هر دو سکوت میکنیم. واقعاً چه میخواهیم از زندگی؟ گیرم که ابرقدرت هم شدم چه چیزی بیشتر نصیبم میشود. همه که یکسان هستند. دو چشم، دو ابرو، بینی، مو، دماغ، دهن، دست، پا… اما اگر همین سلامتی نباشد هیچ ابرقدرتی، ابرقدرت نیست. مرگ هم که همه را یک جا میبرد. پس حقیقت را کجا پیدا کنم. مسعود میگوید:
– نه همون حرف اولت. ماه بودن هم کمه، حالا که دارم نگاهش میکنم نمیخواهم ماه باشم و باشی. وامدار خورشیده، از خودش چیزی نداره. دلم میخواد خودم باشم. پر قدرتتر و عظیمتر. دلم میگیره وقتی فکر میکنم که دارم مثل همه زندگی میکنم. میخورم مثل همه، میخوابم مثل همه، عصبانی میشم و فحش و عربده مثل همه، درس میخونم مثل همه.
نفس عمیقی میکشد. ذهنم آیندهای که هنوز نیامده را میبیند و بر زبانم مینشیند:
– زن میگیری مثل همه، بچهدار میشی مثل همه، جون میکنی، ماشین و خونه میخری مثل همه، بیشتر جون میکنی و بزرگترش میکنی مثل همه، آخرش…
و دلم نمیآید آخرش را بگویم؛ اما مسعود ادامه میدهد:
– میمیرم مثل همه، چالم میکنند مثل همه، بو میگیرم مثل همه، میپوسم مثل همه. اَه اَه اَه حالم بد شد لیلا. دلم نمیخواد اینطوری باشم. دلم نمیخواد بپوسم. الآن که میگی میبینم حالاشم دارم میپوسم، نیاز به مردن و خاک شدن ندارم.
– خداییش حالم از این روال عادی به هم میخوره. میدوند و کار میکنند که بخورند. میخورند که کار کنند.
– مثل آقا گاوه و خانم خره.
– اِ با ادب باش…
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_سوم
خداحافظی میکنیم. خوابم پریده، انگار رفته کنار ماه و دارد به من دهنکجی میکند. فکرها و حسهای این چند وقتهام را توی زمین خالی ماه ریختم و با مسعود زیر و رو کردم. به این صحبت نیاز داشتم؛ تحیّر بین واقعیتبینی سهیل و حقیقت دنیای موجود و پدر که اصل این حقیقت است، بیچارهام کرده بود. دنبال کسی میگشتم تا همکلامش شوم و بدانم چه قدر تجزیه و تحلیلهای ذهنم درست است.
*
ذهنم مثل انبار، پر از کالا شده است؛ من و سهیل، داستان دفتر علی، حرفهایم با مسعود. چهقدر موضوع دارم برای بیخواب شدن. آرام در اتاقم را میبندم و دفتر علی را باز میکنم. دنبال خلوتی میگشتم تا بقیهاش را بخوانم و از این بیخوابی که به جانم افتاده استفاده میکنم.
*
نوشته صحرا برایش یک حالت «یعنی چه؟» ایجاد کرد. چند باری خواند، شاید منظورش را متوجه شود. یک ماهی از تاریخ نوشته میگذشت. نمیدانست وقتی یک دختر اینطور مینویسد چه منظوری دارد؟ میخواست از مادر بپرسد؛ ولی بعد پشیمان شد. نه اینکه مادر همراه خوبی نباشد؛ نه، فکر کرد خودش میتواند از پس این کار برآید.
گرفتاری امتحانهای پایان ترم، نوشته صحرا کفیلی را پاک از یادش برد. پروژه مشترکشان تمام شده بود. برای تحویل نتیجه پروژه که پیش استاد رفتند، صحرا کیکی که دیشب درست کرده بود، به استاد تعارف کرد.
– مناسبتش؟
شانهای بالا انداخت و خیلی عادی گفت:
– بالاخره تنهاییها باید پرشود استاد. یه نیاز محبتی هم هست که فقط درون ما زنهاست.
حس که نه، واضح فهمید منظور صحرا کفیلی به اوست. سرش را انداخت پایین و خودش را سرگرم کتابی کرد که از روی میز استاد برداشته بود. چند لحظه بعد، صحرا مقابل او ایستاده و جعبه کیک را در برابرش گرفته بود. آهسته گفت:
– متشکرم. میل ندارم.
کفیلی رو کرد به استاد و گفت: بدمزه نبود که؟ نمیدونم چرا ایشون هیچ وقت نمیپسندند.
نگاه بیتفاوتش را کیک قهوهای میگیرد و به استاد میدوزد.
***
بعد از امتحانات پایان ترم، افشین پیشنهاد کوه داد. آن شب پدر بعد از سه ماه، با حالی دیگر آمده بود خانه. دیدن زخمهای بدن پدر، آشوبی به دلش انداخته بود و همه چیز را از ذهنش پاک کرده بود؛ اما صبح تماسهای بچهها کلافهاش کرد. بالاخره با دوساعت تأخیر راه افتاد سر قرار. نزدیک که شد، زانوهایش با دیدن حالوروز شفیعپور و کفیلی که صدای خندهشان با صدای پسرها قاطی شده بود، سست شد.
همراهش را خاموش کرد و راهش را کج کرد در مسیری دیگر. حالا فکر تازهای داشت آزارش میداد. او که علاقهای به کفیلی نداشت، چرا این قدر به هم ریخته بود؟ مدام خودش را توجیه میکرد. اما باز هم فکرش مشغول بود.
– شاید صحرا برایش مهم شده است!
خورشید هنوز غروب نکرده بود که به سر کوچه رسید. تلفنش را در آورد تا پیامهای تلنبار شدهاش را بخواند. متن یکی از پیامها از شمارهای ناشناس بود:
– «به خاطر شما آمده بودم و شما نیامدید. گاهی خاطرخواهی برای انسان غم میآورد. میدانید کی؟ وقتیکه شما خاطرت را از من دور نگه میداری!»
واقعاً کفیلی او را چه فرض کرده بود؟! یکی مثل افشین که هیچ چیز برایش فرقی ندارد و مهم خوشیاش است.
جلوی خانه چند ماشین پارک بود. حدس زد که مهمان داشته باشند. پیش از آن که وارد خانه شود به در تکیه داد و پیامک را پاسخ داد:
– شما؟
پاسخ را حدس میزد؛ اما کششی در درونش میخواست او را وارد یک گفتوگو کند. جواب آمد:
– «دختر تنهاییها و خاطرخواهیها؛ صحرا. البته شما مرا به فامیل میشناسید: کفیلی.»
نفس عصبیاش را بیرون داد و نوشت:
– «ظاهراً خیلی هم بد نگذشته. صدای خندهتان کوه را پر کرده بود. بهتان نمیخورد احساس تنهایی کنید.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🌱
وَعُدْ عَلَيَّ بِفَضْلِكَ عَلي مُذْنِب قَدْ غَمَرَهُ جَهْلُهُ
خدايا
به سوےمن با فضلت بازگرد
به سوے گناهكاری كه جهلش سر تا پايش را پوشانده . . .
[مناجات شعبانیه]
حرفهای درِگوشی☘
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
إلهے
أنا مَسرور مِن ألمۍ،
لأنّ علاجهُ أنتَ
خدايا
از دردم خوشحالم،
چون درمانش تویۍ :)
🦋
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا🌙
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
26.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاحَضرَت ِحَق...
خُدایآ
ببڂۺ....😭
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#بانواےاسٺادمحمودڪریمے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ببخش کسی را
که جز
دعا
چیزی ندارد....
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا🌙
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ـــــــــــــــ🦋🌈ــــــــــــــ
بگذارید و بگذرید
ببینید و دل نبندید
چشم بیندازید و دل نبازید
که دیر یا زود
باید گذاشت و گذشت
ــــــــــــــــ🦋🌈ــــــــــــــــ
#مواظبباشیم
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ویژگےهاےمحبݓخدآ😍
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
چہ خوبہ عاشقِ کسی
باشی کہ هࢪ لحظہ باهاتہ
از رَگِ گردنم نزدیڪ ٺر😌🌱
#ربےٖ...♥️
#خداےخوبمن
#خـــدایــابــــغݪمڪݩ
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا🌙
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
من زمین خورده شیطانم ...
رفیق ، دستم بگیر ...
[ یارفیقمنلارفیقله ]
•♥️•
#خـــدایــابــــغݪمڪݩ
#جرعہایمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا🌙
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh