eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ...🌈✨🌱... یادمه حاج اقا پناهیان تو یکی از سخنرانی هاشون گفتن که توی ماه رمضون وقتی که تشنت شد وایسا روبه کربلاش بگو حسین جان(ع)تشنمه...خیلی ثواب داره... +اینم واسه روز اخرش:) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... میدونی چرا روزه گرفتن تو عیدفطر حرامه؟!🧐 اگه حرام نبود هممون روزه می گرفتیم😎 دلمون نمی اومد آخه!!! به سناریویِ خدا وبنده توجه کنید!👇🏻👇🏻👇🏻 _آخدا حالا که نمی خوای بزاری من روزه بگیرم😢ینی از رحمتت دورم میکنی؟!سفره رو جم میکنی؟😣 حالا دیگه ولم میکنی مثه گوسفندا 🐏 و اسبا 🐴 هرچی خواستم بخورم و هرجا خواستم بچرم؟!🌿دیگه فرقی نداشته باشم؟!🤭 +نه...نه بنده ی ِ من ! ناراحت نباش! بازم می بخشمت ... اصن بیشتر می بخشمت ! (به خاطر ِ همین خدا در روز ِ عید ِ فطر به اندازه ی ِ کل ِ ماه ِ رمضون می بخشه!) اصن من بهت می گم بخور !دستور میدم !(در روز ِ عید ِ فطر خوردن ِ خرما مستحبه ) تو هنوزم مشمول ِ رحمت منی !بنده جانم! 🙃🍃 پ.ن:خدا رو می بینی چقد نگران ِ دل ِ ماست !😇 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق میگفت: "سر نماز مثل حرم امام رضاست،" کفشاتو میدۍ به کفشداری تا برۍ ، بدونِ فکرِ کفش، برۍ دیدار! [فَاخلَع نَعلَیک] سر نماز کفشاتو یعنی دنیاتو از ذهنت دربیار بده به ♥️، فقط دیــــدار! بعد از نماز میبینی خدا کفشاتو واکس زده بهت تحویل داده! ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... امروز قراره بهتون ویژه عیدی بدیم😍🤗 با ۵ قسمت از رمان جذابمون...😉 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با مديريت پدر فعلاً دنيای خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم که چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از کنار کارش با سکوت گذشت. مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت کنم يعنی حال علي را می خواهد بداند. می نويسم: - «علی آرام است. فقط همين. دلم مشهد می خواهد مسعود. شيخ بهايی را.» - «چرا شيخ بهايی؟» - «چون تو می خواهی مثل شيخ بهایی بشوی.» علامت سؤال می فرستد. تماس بگيرم، راحت ترم. قطع می کند و می نويسد: - «سر کلاسم نمی تونم حرف بزنم.» پس هنوز رو به راه نشده است که سر کلاس به پيام پناه آورده است. می نويسم: - «بلدی با هنر مهندسی ات، حمامی عمومی بسازی که آب خزينه اش برای چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يک شمع؟» - «معمای سخت تر از اين بلد نيستی؟» - «يا ساختمانی بسازی از گل و آجر که مقابل زلزله هفت ريشتری طاقت بياورد؟» - «ليلا! اينقدر تيزهوش نيستم. اصلاً مگر می شود بچّه؟» - «با علم امروز آن ور آبی ها نه! اما با علم شيخ بهايی می شد. حمامش را انگليسی ها آمدند که از معمارياش سر در بياورند، خراب کردند، نه ياد گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است. چه تکانی می خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.» طول می کشد تا جواب دهد: - «منظور؟» اين يعنی کمی گيج و عصبی شده است. برايش شکلک بوس می فرستم و بعد از مکثی می نويسم: - «علمی که آن ور آب، پُز آن را می دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت کشور خودمان را می دانی. پدرش را دارند درمی آورند. فصل رنگ نيست. دنگ و فنگ زندگی نبايد از مقابله جنگی غافلت کند. چرا تو شيخ بهايی نشوی. آن سعيد هم خوارزمی؟» شکلک های درهم می فرستد. پدر دارد صدايم می کند برای غذا. آخرين پيام را تندتند تايپ می کنم. - «الگوريتمی را که در کتاب رياضی می خوانديم يادت هست؟ الخوارزمی بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يک کامپيوتر هم کار بچه های خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايی جان! سلام خوارزمی را هم برسان.» تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر می گويد: - چرا راه دور بريم. دخترای فاميلمون هستن ديگه. مادر دارد خورشت را می کشد و پدر برنج را. علي می گويد: - اِ پدر من، شما امروز جز سر و سامان دادن زندگی من بحث ديگه ای نداريد؟ - آخر تو الآن بايد دو تا بچه داشته باشی؛ اما هنوز اجازه ندادی يه خواستگاری برات بريم. من هم اشتباه کردم قبول کردم درست تموم بشه، سربازی بری، سر کار بری، مگه زن می گرفتی اينا انجام نمی شد؟ الآن سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمی خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه. می گويم: - مديونی اگر قانع شده باشی. پدر می خندد. علی بشقاب را جلوتر می کشد و ابرويی بالا می اندازد: - حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره. مادر بشقاب علی را برمی دارد. قاشق و چنگال علی در هوا ميماند و چشمش رد بشقاب می رود. - اصلاً به من چه برای تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... پدر هم به خنده می افتد. امروز حالت چهره پدر و کارها و حرف های مادر با هميشه فرق کرده است. علی نگاهی دور می چرخاند و می گويد: - زن می گيرم. به جان خودم زن می گيرم. فقط الآن بذاريد غذامو بخورم. مادر بشقاب را که مقابلش می گذارد، تند تند شروع به خوردن می کند: - تا بشقاب رو برنداشتيد بخورم. بعد يه خاکی به سرم می ريزم. پدر قاشق علی را در هوا می گيرد. می گويد: - ديگه چيه؟ الآن دقيقاً مشکل چيه؟ پدر قاشق را همی نطوری در هوا نگه می دارد و می گويد: - بگو کسی مد نظرت هست یا نه؟ - می گم، به جان خودم می گم. بذاريد اين غذا رو بخورم. لال شم اگه نگم. لبخند شيطنت آميزی می زند و چشمکی که فکر می کند مادر را خام کرده. - الآن من بايد چيکار کنم تا شما راضی بشی؟ باور کنيد هيچ موردی توی ذهنم نيست. - مديونی اگه يه کم خجالت بکشی! علی چشم غره می رود. محل نمی دهم: - کلا کسی مد نظرت نيست يا اسم ببريم شايد؟ خيز برمی دارد سمتم. جيغی می زنم و فرار می کنم. پدر دستش را می گيرد: - پسر جان! الآن دقيقاً ما چه جوری شما رو به دخترای مردم معرفی کنيم؟ از آن عقب می گويم: - بگيد يه وقت خدای نکرده فکر نکنيد پسرم مثل توپ صد و بيست می مونه. فقط بايد خيز سه ثانيه بلد باشيد. اگر پدرتون در دسترس نباشه حتماً فاتحه تون خونده ست. - خواهرت رو بايد با خودمون ببريم. علی بلند می شود: - من که زن نمی خوام، اما اگر زور و اجباره، خودتون يکی رو پيدا کنيد. فقط من کلی شرط و شروط دارم ديگه. دستش را تکان می دهد به معنای خداحافظی. قبل از اينکه وارد اتاقش بشود مادر می گويد: - پس شما هم وسايل مورد نيازت رو جمع کن. چادر مسافرتی هم توی انبار هست. علی تکيه به ديوار می دهد و صدايش را کشدار می کند و می گويد: - مامان من، مامان خوب من، عزيز دلم. مادر برمی گردد سمتش و می گويد: - اصلاً کوتاه آمدن در کار نيست. ديگه خيلی داری بی هدف زندگی ميکنی. همه چيز که درس و کار نيست. آدم نصفه نيمه ای الآن تو. علی حرف دارد اما نمی زند، حالا سرش را به ديوار تکيه می دهد. دلم برايش می سوزد. آرام می گويد: - جداً کسی مد نظرم نيست، اما اگر هم می خواهيد کسی را انتخاب کنيد... هوووف... خيلی دقت کنيد. تمام زندگی و افکار و اهدافم را نترکاند. من حوصله دعوا و درگيری و توقع و اين مسخره بازی ها رو ندارم. دلم می خواهد همراهش بروم و بپرسم قصه دفترت حقيقت دارد يا تنها يک داستان است؟ اصلاً ربطی به خودت دارد يا نه؟ می رود داخل اتاق و در را می بندد. توی ذهنم مرور می کنم که چه کسی روحيه اش با علی جور است و می توانند يک زندگی شيرين با هم داشته باشند؟ مادر افکارم را پاره می کند و می گويد: - ليلا! دختر آقای سرمدی هست، همون که چند بار خونه آقای عظيمی ديديمش. - به نظر من دختر نوبريه مامان. متفاوت از همه دخترايی که دور و برمون اند، فقط اگه علی لياقتش رو داشته باشه. بيچاره حيف نشه. ابرو در هم می کشد و با غيظ نگاهم می کند. می خندم. - آی آی مامان خانم! طرف بچه تو نگير. اما ريحانه، همراه خوبی برای علی می شود. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... همراهی های پدر، تمام سعی اش بود تا فاصله ها از بين برود. امروز هم اصرار دارد من برای خريد همراهش بروم. علی هم می آيد. خوشحال می شوم که تنها نيستم. پدر نمی رود برای خريد. می پيچد به سمتی ديگر و کنار پارکی می ايستد. با تعجب می پرسم: - چيزی شده؟ چرا اينجا؟ - هوا خيلی خوبه، کمی قدم بزنيم. چند کلمه هم حرف دارم. علی مقابل من و پدر نشسته است. آمده ايم که چه کنيم؟ لحظه های گنگ را دوست ندارم. سکوت زود می شکند: - خواهری! شايد من نبايد دخالت کنم، اما... نفسش را به سختی بيرون ميدهد. پدر از سکوت پارک دست نمی کشد. علی هر چه قدر نگاهش می کند فايده ندارد. ادامه می دهد: - من در نبود تو چيزهايی ديدم که شايد اينکه تا حالا نگفتم اشتباه بوده. هرچند الآن ديره، اما لازمه که بدونی... دوباره مکث می کند. پدر نمی گذارد علی ادامه دهد. - ليلاجان، سخت ترين کار تو عالم رفع اتهامه. مخصوصاً اگر حرفی که درباره ات می زنند صد درصد غلط باشه. بايد خيلی تلاش کنی تا رفع اتهام کنی. تازه بعدش متوجه می شی که ذهن هايی که نسبت به تو خراب شده اند همان طور خراب باقی می ماند. باور کن که جدايی بين ما، دل بخواه من نبود. وقتی حال مادرت خوب شد، دکتر گفت: بايد صبر کنی تا بدنش به حالت طبيعی برگرده و نبايد بهش فشار بياد. اما باز هم من گفتم خودم از ليلا مراقبت می کنم. يک ساله شده بودی که مأموريتی بهم خورد. گفتم می رم وقتی برگشتم ديگه نمی ذارم ليلا دور باشه. مأموريت يک هفته ای شد چهارماه. مجبور بودم به خاطر شرايط و کارها... تا يک سال همين طور مأموريت ها بود. مادرت خوب شده بود، چون من نبودم اومدن شما رو عقب می انداختيم. وقتی تصميم قطعی شد که مادرت باردار بود. باز هم دوقلو بودند و اين... حرفش را ناتمام می گذارد. سکوت بين مان را فقط صدای پرنده ها پر صدا کرده است. پدر آهسته بلند می شود و می رود. ابروهای علی در هم گره خورده است. دل پدر را شکسته ام با نپذيرفتنش. من اين را نمی خواهم. با غصه می گويم: - بعدها چی؟ - بعدی نبوده ليلا. همه اش حالی بوده که دل بابا و مامان برايت تنگ می شده و دنبال برگرداندن تو بودند. اما هم خودت هم پدربزرگ و مادربزرگ وابسته شده بوديد. خودت هم برای تغيير مقاومت می کردی. آب دهانم را فرو می برم. من از بودن کنار آن ها ناراضی نبودم. دريای محبت بودند. اما حرفم... واقعاً حرفم چيست؟ می خواهم با اين همه اعتراض به کجا برسم؟ قوه ادراک موقعيت ها درونم خفه شده است با خودخواهی هايم. - شايد من خيلی درکت نکنم. چون مثل تو تنها نبودم. ولی پدر و مادر می فهمند. مخصوصاً پدر. می دونی چرا؟ چون گاهی هفته ها و ماه ها تنهاست. بايد همة ما رو بذاره و بره و دور از بچه هاش باشه. باور کن که می فهمدت. خودم را عقب می کشم و آرام تکيه می دهم به درختی که پشت سرم است. سکوت را دوست دارم. پدر آنقدر آهسته قدم برداشته که متوجه آمدنش نشده ام. سر که بلند می کنم قد رشيدش خيلی توی چشم می نشيند. دستش سينی است و ليوان هايی که بخار دارد و عطر دارچين و هل. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... می نشيند و سينی را روی چمن می گذارد. ليوان کاغذی را مقابل من می گيرد و می گويد: - با نبات گرفتم. گفتم بيشتر دوست داری. ليوان را می گيرم. چرا اين سال ها که دلم با او قهر بود او هيچ اعتراضی نکرد و باز هم محبت کرد؟ چرا او اين قدر کوتاه می آيد و گله نمی کند، شايد فرق دل من با دل بزرگ او همين است. من بی صاحبم و او صاحب دارد. هر چه می کنم نمی توانم لب هايم را به لبخندی مهمان کنم. نگاهم به بخاری است که از روی ليوان بالاتر که می رود محو می شود. رد بخار را می گيرم. زود در هوا گم می شود. - می بينی ليلاجان؟ اين بخار رو می بينی؟ يه روزی قطره آب بوده و حالا در ظاهر نيست می شه. تا تو بخوای ردش رو بگيری در فضا گم می شه. زندگی من و توهم همينه. لحظه های عمر توست، اما به همين سرعت از دستت می ره. تا بخوای بفهمی چی شده می بينی به پرونده اعمالت گره خورده و تمام شده. هست و نيست با هم يکی می شه. دير بجنبی از دستت رفته بدون اينکه تو تبديل به کار خير و خوب کرده باشی اش. سرم را بالا می آورم و به صورت پدر نگاه می کنم. چشمان درشت و قهوه ای اش، موهای سياه و سفيدش و ريشه ای شانه خورده اش که کوتاه شده و منظم. پدر زيباست. حتی حالا که پنجاه را رد کرده، باز هم آن قدر زيبا و دلربا هست که بگويم خوش به حال مادر! چه مردی دارد! قهرمان، مهربان و صبور.نگاهم را از صورتش می دزدم و دوباره خيره دمنوش خودم می شوم. نباتش را هم می زنم. ليوان را به لب می برم. گرم و شيرين است و می چسبد. - من آخر هفته عازم هستم. علی به سرفه می افتد. پدر نيم خيز می شود و آرام بين شانه هايش می کوبد. صورتش قرمز شده است. با صدای گرفته اش می پرسد: - کجا انشاءالله؟ او هميشه عازم است. مرغ خانگی نيست. پرواز آزاد دارد. دنيا را آزاد دوست دارد. دلش نمی خواهد فقط دختر خودش آسايش داشته باشد. علی دوباره به حرف می آيد: - من هم می آيم. پدر نوشيدنی اش را با آرامش سر می کشد و می گويد: - کجا انشاء الله؟ - مگر جنگ نيست؟ خُب من هم هستم. مثل شما. - باش. اما همين جا رزمنده باش. جنگ درون شهری خودمان مهم تر است. همين بچه های محل رو که جمع کردی، يعنی که داری يک گردان دويست نفره رو اداره می کنی. من آن جا، تو اين جا، مطمئن هم باش دشمن يکيه. سکوت می نشيند بين جمعی که از خبر جدا شدن، دل گرفته اند پدر سکوت را می شکند و می گويد: - ليلا... حرف دلم نمونه. لحظه های عمرت رو به خاطر منِ پدری که برايت کم گذاشته از دست نده. من ارزش اين را ندارم که تو بخواهی به خاطرم غصه بخوری. حس می کنم کسی آتشم می زند. پدر من ارزش ندارد؟ چه حرف ويران کننده ای! خراب شود هوسی که همه خوشی ها را ويران و قوه ادراک انسان را خالی می کند. نگاهش را بالا می آورد تا چشمانم. نمی توانم چشم ببندم يا احترام کنم و سرم را پايين بيندازم. - من می رم. ولی خب، دوست دارم تو حواست به دنيات باشه که خيلی زود دير می شه. تمام می شه در حالی که تو باور نمی کنی تمام شده. غصه گذشته ای رو که زود بخار می شه نخور. من الآن نبايد غصه تو و مسعود رو بخورم. متوجهی که. بايد متوجه باشم. من و مسعود چرا درک نمی کنيم. او غصه جهانی را می خورد و من غصه دوری از او را و مسعود غصه سختی های آينده زندگی اش را. چقدر با هم فاصله داريم. اشکم نه به اختيار من است و نه به خواسته من؛ خودش درک دارد که سرازير می شود. @Shahidzadeh