eitaa logo
اِࢪیحا(:
1.1هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
555 ویدیو
35 فایل
حرفی، پیشنهادی: https://harfeto.timefriend.net/16676543863446 پیامهاتون خونده میشه🚶🏽‍♂🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... عاقبت پدر گفت: - ليلاجان! هيچ تضمينی برای بعد شما وجود نداره. در ضمن سپر هم نمی شم، گفته باشم. و علي که ذوق می کند و می گويد: - آخ آخ آخ چه قدر دلم می خواد تلافی کنم. وقت کم آوردن نيست. محکم می گويم: - من اصلاً بی جنبه نيستم شما راحت باش. «بچه پررو»يی حواله ام می کند. مهم نيست. من فرصت اذيت کردن را از دست نمی دهم. چه پررو چه کم رو. وسط راه چند باری برای استراحت می ايستيم. علی خيلی دلش می خواهد چند قدمی با ريحانه دورتر برود، ريحانه هم همين طور. با ريحانه از جمع فاصله می گيريم و روی تخته سنگی می نشينيم. چند ثانيه نشده می گويم: - ريحانه جان چند لحظه همين جا صبرکن. می روم و علی را صدا می کنم. ليوان چايی به دست می آيد و می برمش پيش ريحانه و تنهايشان می گذارم. بندگان خدا در تيررس نگاه همه هستند، جز خودشان... و اما حالا که عقد خوانده اند آن قدر شيرين به هم نگاه می کنند و با هم هم کلام شده اند که دل آدم برای اين محبت ناب ضعف می رود. جوان های حالا که چند تا دوست پيدا می کنند و عوض می کنند. واقعاً وقتی ازدواج می کنند؛ اين لذت يکتايی و يگانگی و اتصال روحی را می برند يا در حاليکه در کنارشان ديگری نشسته، در خيالشان چند مدل ديگر هم دور می زند؟ لذت پاک کجا و لذت های بی سر و سامان کجا؟ چند مدتی اگر صبر کنند، يک عمر لذت دايمی بودن ها و هست ها را می برند. اختصاصی، اکتسابی، دايمی. ريحانه هنوز هم، کنار علی سرخ و سفيد می شود و خجالت می کشد. ديروز صبح، در زيرزمين حرم عقد کرده اند و امروز صبح قرار است همين جا بروند برای خريد حلقه و خريد بازار عروس. به هر کداممان گفتند قبول نکرديم همراهشان برويم. - فکر کن آدم چه قدر عقلش بايد شيش و هشت باشه حرم رو ول کنه بره توی بازار از اين مغازه به آن مغازه که چی؟ دو نفر ديگه می خوان خريد کنن. علی، فقط نامردی هرچی خوردی برای من نخری. می ريزی توی جيبت و می آری. شيرفهم شد؟ والا دار و ندارتو برا ريحانه رو دايره می ريزم. اين ها را در جواب اصرار علی برای همراهی شان در خريد می گويم. می خندد و قبل از اينکه در را ببندد می گويد: - بريز. خر من که از پل گذشت، اما حواست باشه که خر تو هنوز روی پل نرفته. اون وقت با من طرفی. و می رود... طرف من الآن صاحب همه عالم است. زير قبه ايستاده ام. مقابل ضريح. نگاه مهربانش را حس می کنم و نگاه اشک آلودم منتظر نوازشی ديگر است. امام حکم پدر را دارد برايم؛ پدری مهربان. سختی های زندگی بيست و دو ساله ام را می داند و می دانم که نمی پسندد اين دلگير بودن ها و بدرفتاری هايم را. به التماس می افتم: - خورشيد به من بتاب و تطهيرم کن / چون آينه ها بشکن و تکثيرم کن. رد نگاهم می کشد تا آينه های تکه تکة ديوارها و سقف. وقتی مقابلشان می ايستی از همه صورت تو، تکه هايی جدا از هم نشان می دهد و تو می مانی که کدام را دريابی؟ ديگر يکدست نيست. هميشه در تکه های آينه کوچک شده ام. خيلی از اين به آن پريده ام، خسته شده ام، رها کرده ام. حالا آمده ام اينجا مقابل ضريح تا از اين همه پراکندگی نجات پيدا کنم. مقابل روح عالم ايستاده ای! حالا می توانی اصالت خودت را ببينی. اگر روزی بخواهی انسان نابی بشوی، قطعاً اينگونه می شوی. يک روح واحد جهانی! خودِ خوبت دست يافتنی می شود! حس می کنم که می توانم قد بکشم، بلند بالا بشوم فقط بايد برای هميشه زير سايه يک «او» يی بمانم که راه را نشانم بدهد. دستگيری کند به وقت لغزيدن، پاک کند به هنگام آلوده شدن و مرا مثل خودش کند. آن وقت ديگر آينه صاف و صيقلی وجودم را می شود هزار تکه کرد و در در و ديوار و سقف حرم گذاشت. هر قطعه ام تکثير نور می کند. چون امام در من متجلی ست. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... سرم را به ديوار می گذارم به نيابت از ضريح و چشمانم را می بندم. گاهی فکر می کنم چه قدر جسارت می خواهد با اين حجم زشتی ها چشم به امام بدوزی و خواسته هايت را بگويی. اما اگر تنها يک دريچه در عالم باز باشد که بی منت و بی حرف دستانت را پر کند از لطف، همين جاست. پس حالا که همه را با هم و درهم می پذيرند و کار و عملت را به رخ نمی کشند، نادانی است که من هم دستی دراز نکنم. - مادر خدا خيرت بده منو می بری بيرون؟ پيرزن در ازدحام گير افتاده است. دستش را می گيرم و آهسته هم پای قدمش می روم تا رواق امام خمينی. پسر و عروسش را که می بيند تشکر می کند و می رود. می روم به سمت محل قرارمان تا همين جا بنشينم. پدر تنها نشسته و دعا می خواند. سرش را برمی گرداند و با ديدن من لبخندی می زند. کنارش می نشينم. دستش را دور شانه ام حلقه می کند. سرم را می بوسد و می گويد: - قبول باشه عزيزم. زود اومدی! - قبول باشه، شما چرا زود آمديد؟ مرا به خودش فشار می دهد: - می خواستم چند کلمه ای با هم صحبت کنيم. زودتر اومدم. ذهنم می گويد: - حکمت پيرزن را فهميدی حالا؟ امام جواب خواسته پدر را داد با درخواست پيرزن از تو. چهارزانو می نشيند. از کنارش بلند می شوم و رو به رويش می نشينم. نگاه به صورتش نمی کنم. کمی خم می شود تا راحت تر صحبتش را بشنوم. با تسبيحی که دستش است بازی می کنم. تسبيح رشته وصل دست پدر و من است. سکوت شيرينی است. بی توجه به جمعيت در خلوت قرار می گيری و آرامش جريان يافته در حرم هم در روحت جاری می شود. فقط اينجاست که شلوغی هزار نفری دارد و سکوت و آرامش تک نفری. می توانی کثرت و وحدت را يک جا دريابی. - ليلی! نمی خوای بقيه سؤال هات رو بپرسی؟ حرفی؟ حديثی؟ بغض می کنم از خوبی پدر. چه قدر خودش را دارد می شکند تا من را بلند کند. سرم را بالا می آورم و در چشمان زيبايش نگاه می کنم. - بابا خواهش می کنم. من شايد خيلی چيزها برايم مبهم باشه. اما باور کنيد که شما رو خيلی دوست دارم. سرم را از شرم پايين می اندازم... - می دونم خيلی جاها برخوردم بی ادبی بوده و شما به روی من نياورديد. حالا هم به خاطر امام رضا از من راضی بشيد. اشکم که می چکد، دست محبت پدرانه زير چانه ام می نشنيد. سرم را بالا می آورد و پيشانی ام را می بوسد. - گريه نکن عزيزم. اين چه حرفيه؟ من از شما هيچ وقت بی حرمتی نديدم... فقط يه چيزی رو بگم... دوباره تسبيح، حلقه وصل می شود. نفسی که می کشد آنقدر عميق است که فکر می کنم چند وقتی است ريه های پدر تشنه هوا بوده است؛ تشنه هوای حرم. صدای سلامِ پدرِ ريحانه ساکت مان می کند. رو به حرم می نشينم و به امام می گويم: باور می کنم دست محبت شما هميشه برای گرفتن دست های ديگران آماده است و آن کسی که دوری می کند و دستش را پشت سر پنهان می کند، خود ما هستيم و باور می کنم اين بزرگ ترين حماقت انسان هاست. هرکسی جز اين راهی نشان بدهد دروغ است. @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... دشت خشڪید و زمیݩ سوخــ🔥ـــت و بـــ🌧ـــاراݩ نگرفت... زندگی بعد تــــ💔ــــو بر هیچکس ، آسان نگرفت......!(😔) @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... (: ‌بگذار بمانند حریفان همھ چون ریگ ما آب روانیم کھ از جوی تو رفتیم ! 🌈✨🌱 @Shahidzadeh
یا حَضرَت ِحَق... ❌ هرگاه مایل به گــناه بودی این ســه نکته را فـــراموش مکـن: ⇦ خـــــدا می ‌بیند ⇦ مـــلائک می‌ نویسد ⇦ در هر حال مـــرگ می ‌آید. پ.ن: حواسمون به اعمالمون هست؟! شهدا حواسشون به اعمالشون بود... @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... هر آرزویے ڪہ بخواهے مے توانے داشتہ باشے، ولے... انتظار برآورده شدن همہ‌ے آن ها را نداشتہ باش...! ✌️🏼 ✍🏼 @Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق... براۍ دقایقۍ(⏰) چشمانت(👀)را ببند و تصور ڪن ڪه پیر(👵🏻🧓🏻) شده اۍ و تنها یڪ آرزو برایت مانده: ڪه برگردۍ(🚶🏻‍♂🚶🏻‍♀) و زندگۍ ڪنۍ حال چشمانت را بگشا، شاهد معجزه باش و زندگۍ ڪن.♥️ خدایا برای تموم نعمتایی که دادی و ما اصلا نمی بینیمش شکرت🌈 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گناهے ڪہ تو را پشیمان ڪݩد بہتر از کار نیکیـ‌ ست ڪہ تو را بہ خودپسندي وا دارد... امام علی (ع) ... ! @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... خرداد با وجود تو شده تہ تغارۍ بہار!.. @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... •••❥ شَبِٺونْ‌شُهَدایۍٖ:)... ← '00:00 @Shahidzadeh
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گاهے آنقدر دلٺ از زندگی سیر اسټ ڪه مےخواهي تا سقف آسماݩ پرواز کنے رویش دراز بکشے آرام و آسوده... مثݪ ماهے حوضماݩ که چند روزیسٺ روی آب دراز ڪشیده... @Shahidzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا‌حَضرَت ِ‌حَق... اقرار کن به گناهت تا ببخشمت🌸 ✓•°|پِیٰامِ‌مَعْنَوی|°•✓ ✓•°|اُسْتٰادْ‌پَنٰاهٓیٰانْ|°•✓ @Shahidzadeh