یا حَضرَتِ حَق...
ـــــ[🌿🕊]ــــــ
"دیر یا زود فـرقی ندارد، لایق شهادت
ڪہ باشی...
هـر زمان ڪہ باشد خریدارت میشوند..."
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
تو امتحان سوال اخر رو تا وسطاش بلد بودم
ته راه حلم نوشتم "استاد من این سوال رو کامل بلدم ولی مراقب داره برگه رو از دستم می_
هیچی دیگ نمره کامل رو بهم داده بود😎😂
#طنزحلاݪ
#مومنبخند🙃
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
تصمیم بگیر
تا نیاز به کنترل کردن ,
نیاز به تائید شدن
و نیاز به قضاوت کردن
را ترک کنی...
اینها سه چیزی هستند
که ذهن
همواره در حال انجام آنهاست... 🍃
#انگیزشی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حَق...
😍شش عادت افراد شاد😍
۱.اغلب مطالعه میکنند🤓📚
۲.اهل خودنمایی نیستند😎🚫
۳.کمترحرف میزنند🤐
۴.مزخرفات را نادیده میگیرند🤫🙄
۵.بیشتر میخندند😂
۶.منتظر شانس نمی مانند😉
#انگیزشی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حَق...
یہ جایۍ
ڪہ فڪرشو نمۍڪنی...
"خدا"
یہ گل مۍڪاره وسط غم هات!🙃🌿
#انگیزشی
#نگرانشنباش
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
تو را با چادر مشکی و سنگین دوستت دارم
بگو مثل بسیجی ها عروسم می شوی خواهر ؟
#سیدتقی_سیدی
#بہوقٺشـعـر
#آخآخ🙈😍
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_چهارم
هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوريم. جلوی خنده ام را می گيرم و با پررويی ادامه می دهم:
- اخلاقش خيلی مهمه. مامانش با ادب تربيتش کرده باشه. ادب که می گم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب، آهان توی جامعه هم وقتی ميخوام اسمش رو ببرم، کيف کنم که اين آقا شوهرمه. منظور همون اخلاق اجتماعی ديگه؛ و الا سر شغل که صحبت کردم. الآن است که قيچی بردارد و نوک زبانم را بچيند. اين آدم را از کجا گير بياورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفينه بخرند و يک سر بروند کره مريخ و الا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلاً دختر نداريم!
صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پايين می آورد.
بلند می شوم و می روم سمت آيفون. علی را می بينم و می گويم:
- اِ، داداش گلم. شما مگه کليد نداری؟
تا علی بيايد بقيه حرفم را می زنم.
- منو درک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اين قدر بدم مياد مرد همش سرش توی تلويزيون و روزنامه و موبايل باشه. به جاش با من واليبال و پينگ پنگ بازی کنه. اسم فاميل، منچ، تيراندازی. ديگه بگم رابطه شم با داداشام بايد بهتر از داداشای خودش باشه.
در که باز می شود، سرم را بلند می کنم. ريحانه است که می آيد و مادر و خواهر و آخرين نفر علی. دستپاچه بلند می شويم. مادرش پا تند می کند سمت مامان و همديگر را در آغوش می گيرند. سلام آرامی می کنم و می نشينم به جمع کردن پخش و پلاهايم. چه خوب شد آمدند و الا يک کتک مفصل از مادر می خوردم. ريحانه می آيد و بغلم می کند. همديگر را می بوسيم و می گويد:
- ولش کن، غريبه که نيستيم.
به علی نگاه می کنم. ابرويی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعداً درست و درمان می رسيم. مادر ريحانه همان جا کنار بساط من می نشيند و دستی به پارچه می کشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قيچی خورده پخش و پلايم را جمع می کنم. يک بار دلمان شلخته بازی خواست ببين چه افتضاحی شد. مادر توضيح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گويد:
- من هميشه فکر می کنم خياط ها خيلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهايی کار کردن و بريدن و دوختن و از يک پارچه ساده، يک لباس شکيل درآوردن، خيلی کار شيرينيه.
ريحانه می گويد:
- مامان ما چندبار زنگ زديم، پشت خط بوديم. همراه هم که هيچکدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بياييم، ببخشيد سرزده شد.
- خوب کردين که اومدين، سرزده چيه مادر. ما هم تنها بوديم. قديم بيشتر به هم سر می زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زياد شده، آدما همه تنها شدن.
می روم سمت آشپزخانه تا چايی و ميوه آماده کنم. علی هم می آيد. در يخچال را باز می کند تا ميوه دربياورد.
- می تونيم شام نگهشون داريم؟
- آره، چی درست کنم؟
- هر چی شد.
توی آشپزخانه ايم. علی و ريحانه سالاد درست می کنند، اما چه سالاد درست کردنی! صدای هود نمی گذارد کامل صدايشان را بشنوم، از بس که می خندند حسودی ام می شود. آخرش هم با حرص می گويم:
- من که سالاد نمی خورم، گفته باشم.
- اِ، چرا؟
- نمی خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند که اين را می گويم. هردوتايشان ساکت می شوند و همه می خنديم. مامان می گويد:
- تکليف ما چيه؟
- ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمکی می زنم.
- من و زهرا جان احتياط می کنيم.
علی کاسه سالاد را برايم پر می کند و می گذارد مقابلم. سالاد خوشمزه ای است. دو تا کاسه می خورم. کاسه ام را که زمين می گذارم شليک خنده ی علی و ريحانه بلند می شود. خيلی جدی به روی خودم نمی آورم. ريحانه اما کوتاه نمی آيد:
- ليلاجان! الآن سِرم لازم می شی. خيلی حادّه ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيرينی خاصی دارد. حتی الآن که شيطنتش گل کرده است.
- پس يه کاسه ديگه بخورم. شايد اورژانسی بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه می کنند و من می خندم. علی خيلی جا خورده؛ اما من واقعاً منظور خاصی نداشتم. ريحانه می خندد و ريسه می رود. مامان نگاهمان می کند و می گذرد... شب خوبی بود.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•|♥️|•
مےشود مارا ڪمے
دعا ڪنید
دلمان عجیب زخمے است
جا نمے شویم...
نہ در زمین و نـہ در زمـان
خستہ ایم....
#یا_زهرا
#صبحتوݩشهدایی
•🦋•
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌تنها چیزی که دل انسان را پیر میکند
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
•••🍃✨♥️•••
مرا بہ خاطر گناهانے ڪہ در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیہشان مےڪنم ببخش..!
#شــهـــید
#شـــهـــیدانهــ
#شهید_مصطفی_چمران
#سالروزشهادت🖤
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حضرَتِ حق...
Silence is the most powerful scream
|•سڪوت قوی ترین فریاد است•|
#بیوےجذاب
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
خواندیم وصیتشهیدان این بود
در توصیه پیــر جماران این بود
یعنی که فدایــی ولایت باشیمـ😇
آری سبب عــزت ایران این بود
#بہوقتشعر
#رهبرم😍
#سید_علی
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🌈✨🌙
لحظههاییکهگناهمیخریدی
داشتےبهشتمیفُروختی..!
#بدونشرح...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
برادرم ؛
⇤مردان باغیرت🤵
قبـ↷ـل از اینڪہ
🔰♻️⇠زن ِمُحجّبـہ⇢ داشتہ باشند
🧿◢چشمــان◤ ⇠مُحجّبـہ⇢ دارند👌
🌀👨✈️{بہ مردان بگو چشم هاے خود را از نگاہ ناروا فروبندند}🙅♀️♂🤦♂️♂
سوره نور-۲۳➧
👈حجاب مختص زنان نیست ❌
•🦋•
#چادرانہ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
|•گاهیٖوَقتٰآسُکـوتٖقَشَنگـتَرینٖحَـرفٖدُنیٰآستٖ💭•|
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
حاجے..
صدامونو دارے😭
ما گیر افتادیم...
تو میدان مین گناه گیر افتادیم..
حاجی به دادمون نرسے
از دسٺ رفتیماا💔
مگه نگفتی همه ۍ ما بچه هاتیم؟!
پس حاجے خودت کمکمون ڪن...
#شادی_روح_شهدا_صلوات
#ســـردار
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_کجایی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَتِ حَق..
و صبح
چہ دلنشیݩ مۍ شود
اگر با صداۍ تـــــو از خواب برخیزم🙈♥️🙃
#صبح_بخیر
#سهنقطه
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
خستہ ام
ســـنگ نزن
هِی نشـــڪن روح مــرا...!
#بهوقٺشعر
#خستهام
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💌تنها راه فرار از تنهایی
✓•°|پِیٰامِمَعْنَوی|°•✓
✓•°|اُسْتٰادْپَنٰاهٓیٰانْ|°•✓
#ڪݪاماسٺاد
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
آدم ها
همیشہ بہ هم مےرسند
گاهے دیر
گاهے دیرتر...
#دݪتنگــاوــ
#دِلْتَنْگِْــنِـوِشْت...
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
هر گاهـ...!امتدادِ نِگاهَـت بھ حَـرامــ ـنرسـید شهیدۍ...🍃
#بیوےجذاب
#بیودزدی😉
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
..🌈✨🌱..
رکعتی بوی خدا داشت، اگر خم شدن من...
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
📿
﴿لَا عِلْمَ لَنَا؛ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ﴾
ما هیچ نمیدانیم !
تو خود داناۍ همہ اسرار نھان هستۍ
‹ مائدہ ۱۰۹ ›
#آیه_گرافی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
ناگہاݩ باز دلم یاد ٺو افتاد شکست💔
#سرداردلها💔😔
#ســـردار
#قاسم_سلیمانی
#حاج_قاسم_کجایی
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
شب خوبی است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه، اين ها هم توی اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسی می کنند. دارم کتابخانه ام را منظم می کنم. خيلی درهم بحث می کنند. هرچه از کرسی آزاد انديشی و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علی هم گاهی از بيرون جمله ای می گويد. با خودم فکر می کنم بندگان خدا شيخ بهایی و خوارزمی عمراً اگر مثل اين دوتا بوده باشند!
بسته شکلاتم را پيدا می کنم. افتاده بود پشت کتاب ها، برش می دارم و می چرخم سمت آنها. مسعود خيز بر می دارد و بسته را قاپ می زند. از آخ جون بلند دوتايشان، علی در چارچوب در ظاهر می شود. بسته را می بيند.
- صبر کنيد، صبر کنيد الآن چايی می آرم.
سری به تأسف تکان می دهم...
- تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
- بيشتر از اين. يه ساعته توی اتاقت هستيم. يه چيزی نميدی که نوش جون کنيم.
- مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود می گويد:
- نه خواهرخونه اس. دفعه بعد اگه اينطوری زجرمون بدی اسمت رو عوض می کنيم.
علی با کتری و قوری و استکان هايی که در سينی چيده می آيد. با تعجب می گويم:
- علی اين چه وضعيه؟
چهارزانو می نشيند و آن ها را روی زمين می گذارد.
- مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچکی تحويل نمی گيره. بابا جوونيم ما. توی خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فکر می کنم که پس اين همه شام که خوردند، کجا رفته؟ چای می ريزد. بلند می شوم از توی کمدم بسته کيک بياورم. مسعود پشت سرم در کمد را باز می کند و هر چه خوراکی هست بر می دارد. اعتراض فايده ای ندارد. تمام آذوقه ای که خودشان هربار برايم خريده اند يک جا و درهم می خوريم. علی استکان ها را جمع می کند و می گويد:
- پاشين اتاق رو خالی کنيد، ليلا خسته شده می خواد استراحت کنه.
چشم غره ام را با خنده ای پاسخ می دهد. بعد رو می کند به سعيد.
- يه چيزی بگم؟ تجربه خودمه. همه آدمايی که ميان دانشگاه ها و حرف می زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت های خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما می دن، حالا چه قدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت کنند، بماند؛ اما خودتون تاريخ رو بخونين که وقتی يه سخنران حرف می زنه، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست می گه. خلاصه سرتون کلاه نره.
- علی راست می گه. من تا موقعی که خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد. بلند می شوم و می روم برايشان رختخواب می آورم. تا به خودم بجنبم، علی هم رختخواب به دست توی اتاقم ولو می شود. برای خودم متکا و پتو می آورم و روي تختم دراز می کشم. تا خود دوازده حرف می زنند و می خندند. خواب از سرم به کل پريده است. همراهم را روشن می کنم و برای مبينا پيام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خيلی خوشحال می شوم. برايش کمی از احوالات می نويسم. دلتنگ است. هرچند که با چند تا ايرانی دوست شده است. می نويسم:
- «دوستانت مانا هستند؟»
- «بيشتر اينایی که من ديده ام مقيم همين جا می شن. خيلی در قيد اين نيستن که برای برگشتن شان برنامه و انگيزه ای داشته باشن. واقعاً هم که اينجا امکانات علمی زيادی در اختيارشان می گذارن؛ يعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ايران که هيچ امکاناتی در اختيارشان نمی گذارند. خيلی طرف بايد متفاوت باشه که دلش اسير نشه و بخواد که برگرده و ثمرهاش رو تو وطنش بريزه».
می نويسم:
- «فرق چمران با بقيه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو يدک می کشن، اينه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خيلی ها فقط دو دوتا چهارتايشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران، «خدا هست و ديگر هيچ نيست» را درک کرد، بعد دکترای فيزيک هسته ای گرفت. اين آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند.»
بعد از چند دقيقه معطلی مبينا می نويسد:
- «به هر حال دعا کن. دلم برايتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صداي آخ و اوخ شان شنيدنی ست.»
دلم برايش شده است يک قطره.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh