🥀🍃
🍃
خیلی قشنگه بخونیدش 👇✨
#شهیدے_ڪه_تغییر_ڪرد🌹
" شهید چمران و لات مشهدی که شهید شد"
رضا سگه ... یه لات بود تو مشهد ...😏
هم سگ خرید و فروش می کرد و هم دعواهاش از نوع ... بود ...😵
یه روز داشت میرفت سمت کوه سنگی برای دعوا و غذا خوردن ...👊🥗🍛
دید یه ماشین داره تعقیبش می کنه ... 👀
آرم ماشین : " ستاد جنگهای نا منظم" راننده، شهید چمران ...🙃
شهید چمران از ماشین پیاده شد🚶🏻♂
و دست اونو گرفت : " فکر کردی خیلی مردی ؟! "😏
- بروبچه ها اینجور میگن !!😎😏
- اگه مردی بیا بریم جبهه ..................😎💪🏻
به غیرتش بر خورد😑 ... راضی شد 👌.... بردش جبهه ......🤝
شهید چمران تو اتاق نشسته بود ...😌
یه دفعه دید که صدای دعوا میاد ! ... 🙄
با دست بند، رضارو آوردن تو اتاق ...
رضارو انداختنش رو زمین😳
.... : " این کیه آوردید جبهه ؟! ....... "😤😡
رضا شروع کرد به فحش دادن ...چه فحشای رکیکی... 🤬
اما چمران مشغول نوشتن بود.........😌🖋
دید که شهید چمران توجه نمیکنه ....😐
یه دفه داد زد : " کچل با توام ...!!!! "😒😤
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد :😊
" بله عزیزم ! چی شده عزیزم ؟ چیه آقا رضا ؟ چه اتفاقی افتاده ؟ "🙂✨
قضیه این بود.... 😬
آقا رضا داشت میرفت بیرون .... 🚶🏻♂
بره سیگار بگیره و برگرده🚬 ... با دژبان دعواش شده بود ....👊
شهید چمران : " آقا رضا چی میکشی ؟!!☺️ ....
برید براش بخرید و بیارید ...! "👌
شهید چمران و آقا رضا ... تنها تو سنگر ...
آقا رضا : میشه یه دو تا فحش بهم بدی ؟! کشیده ای، چیزی !!😓
شهید چمران : چرا ؟!😅
آقا رضا : من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده ...😣
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه ...😞❤️
شهید چمران : اشتباه فکر می کنی ...!😉 یکی اون بالاست،😇
هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمیکنه، ✋🏻
بلکه با خوبی بهم جواب میده 🌸... هی آبرو بهم میده ...✨
تو هم یکیو داشتی که هی بهش بدی میکردی
بهت خوبی می کرده ...! 💫🌈
گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده
بگم بله عزیزم ... یکم مثل اون شم ...!😇
آقا رضا جا خورد ....... تلنگر خورد به شحصیت معنویش...... 😉😇
رفت تو سنگر نشست ...آدمی که مغرور بود
و زیر باز کسی نمیرفت زار زار گریه می کرد ...😭عجب! 🧐
یکی بوده هرچی بدی کردم بهم خوبی کرده؟😇🧐❤️
اذان شد .....✨
آقا رضا اولین نماز عمرش بود ......📿
رفت وضو گرفت ...😌
سر نماز ، موقع قنوت صدای گریش بلند بود .......😭
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد ...... 😱💣
صدای افتادن یکی روی زمین شنیده شد ...🍂🥀
آقا رضا رو خدا واسه خودش جدا کرد .... 🌹
فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش ....👌⏰
توبه واقعی و یه نماز واقعی ............😇😍
#داستان_واقعیست 👌✨
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @eshgh1313
✨﷽✨
#تلنگر
پس از آن که ابن ملجم ملعون بر فرق آقا امیرالمومنین علیه السلام ضربت شمشیر زد،
حضرت دستور دادند او را حاضر کنند و بعد
از او سوال کردند. آیا من امام بدی برای شما بودم؟من میخواستم روح تو را زنده کنم و تو مرا کُشتی؟!
انسان از بیمعرفتی مردم آن زمان جگرش میسوزد که از بین امام شان، آن حجت خدا، آن خلیفة الله، آن عقل کل که مظهر تمام خوبیها بودند و آن معاویه ای که مظهر جهل و نادانی
بود، معاویه ملعون را انتخاب کردند.
مثل ما شیعیان که هزار و صد و اندی سال است که بین حاکمیت خواستههای نفسمان و حکومت امام زمانمان، هوای نفسمان را انتخاب کردهایم و
آن حضرت را کنار گذاشتهایم.
📣شاید هر روز امام زمان ما از ما این سوال را بپرسد که آیا من امام بدی برای شما هستم؟
من میخواهم روح شما را زنده کنم و شما را به سعادت ابدی برسانم، چرا سراغ من نمیآیید؟
❣اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَليِّٖكَ الْفَرَج❣
↶【به ما بپیوندید 】↷
_________________
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@eshgh1313
🍃🌹 راه حل سه گرفتاری در خانه
امام صادق عليه السلام :
(( اَ لْبَيْتُ الَّذى لايُقْرَاُ فيهِ الْقُرآنُ وَ لايُذْكَرُ اللّه ُ ـ عَزَّ وَ جَلَّ ـ فيهِ تَقِلُّ بَرَكَتُهُ وَ تَهْجُرُهُ الْمَلائِكَةُ وَ تَحْضُرُهُ الشَّياطينِ))
امام صادق عليه السلام :
🌸🍃خانه اى كه در آن قرآن خوانده نمى شود و از خدا ياد نمى گردد، سه گرفتاری در آن خانه بوجود می آید:
1-بركتش كم شده،(دائم مشکل مالی دارند)
2-فرشتگان آن را ترك مى كنند(رحمت و فیض خاص خداوند به آن خانه نازل نمی شود.)
3- شياطين در آن حضور مى يابند.(نزاع و جدال در آن خانه زیاد است )
خواندن قرآن در خانه این سه گرفتاری را برطرف می کند.
📚كافى، ج 2، ص 499، ح 1.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@eshgh1313
⚠️تلنگر⚠️
✅یک نفر باید داوطلب می شد که روی
سیم خاردار دراز بکشد تابقیه ازروی آن عبور کنند😳
یک جوان فورا باشکم روی سیم خاردار خوابید 🖤
همه رد شدند جز یک پیرمرد❗️
گفتند :بیا
گفت: نه شمابرید❕
من بایدوایسم بدن پسرم رو ببرم برای مادرش😭😭
مادرش منتظره😔
کاش
بفهمیم که آرامش امروزمان را مدیون چه کسانی هستیم 😔
شادی روح شهدا صلوات🌷
❤️❤️👇👇👇
╔═. ♡♡♡.══════╗
@eshgh1313
╚══════. ♡♡♡.═╝
حاج قاسم اثبات کرد خطاست که میگویند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وپنجم
- تو چطور ميتوني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟
سميه دلخور شد، به تندي گفت:
- براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده!
راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت:
- اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري ميكنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم!
- خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي و استعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه از او بالاتره، نيست؟
راحله گفت:
- اينها به هم چه ربطي داره؟
سميه گفت:
- خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوتها و تنوعهايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديميها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است.
سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود ميكرد كه بيرون راتماشا ميكند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه ميكرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا ميكرد و پوزخند ميزد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچهها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچهها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود:
-البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيههايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما ميخوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديتها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه ميكنم.
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
- خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد.
راحله گفت:
- بحث كوتاه اومدن نيست. ميدونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمانها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير ميكنن يا وضع ميشن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت هايي براي زنها قايل ميشدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! ميدونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانستههاي خودش حكم ميكرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز....
راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد:
- اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وششم
- شايد من متوجه شده باشم كه راحله
چي ميخواد بگه! فكر ميكنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصصهاي مربوط به زنها، ما ميتونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن.
عاطفه گفت:
- ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟
جوابش را راحله داد:
- اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. ميدونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ ميده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي ميدونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم.
راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت:
- ببين كار رو داريم به جايي ميرسونيم كه ميخوايم تو حكم خدا هم دست ببريم.
اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.
- پس اين لكنته چرا دوباره ايستاد!
ماهم برگشتيم واطرافمان رانگاه كرديم تاببينيم چه اتفاقي افتاده است. تازه متوجه شدم كه بيرون هوا كاملا" تاريك شده است. عاطفه گفت:
- اُف! هوا تاريك شده وما نفهميديم!
ثرياگفت:
- ازبس حرف ميزنين. من كه سرم درد گرفت، فك شماهارو نمي دونم.
- اتفاقا" ماهم دهنمون كف كرد ازبس حرف زديم.
فاطمه ازجايش بلندشد. دستي به شانه عاطفه زدوگفت:
- خسته نباشين بچه ها! انصافا" كه دستتون درد نكنه. بحث خيلي قشنگي بود. من كه خيلي لذت بردم.
عاطفه پريد ميان حرفش:
- راستي توچرا حرف نزدي فاطمه. توكه خودت هميشه يه ستون بحثي!
- بس كن عاطفه، كم چاخان كن،بذار ببينم چي ميخوام بگم. آهان! بچهها حالا ديگه اذان را گفته اند. ماهم اينجا ايستاديم براي نماز! فكركنم بحث شما هم براي امشب كافي باشه. چون بقيه ميخوان استراحت كنن. ممكنه بحث كردن مزاحمشون بشه. پس بقيه بحث باشه تا اطلاع ثانوي.
🔸فصل پنجم🔸
همه رفته بودند به جز من و ثريا! رفته بودند تلفن بزنند. ولي من و ثريا نرفتيم.
گفتم:
- پس تو چرا نرفتي ثريا؟ به خونه تون تلفن نمي زني بگي رسيدي؟ حوله اش را از ساك درآورد. حوله اش قشنگ بود. بدم نمي آمد يكي از اين حولهها داشته باشم! رنگش سبز سير بود، فكر كردم به رنگ چشم هايش هم ميخورد.
گفت:
- من شب زنگ ميزنم. بابام حالا خونه نيست! وسايل حمامش را درآورد. همه اش كامل بود. من كه يادم رفته بود ليف و صابون بياورم، گفتم:
ادامه👇
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
ادامه پارت ۱۶🦋✨
خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت.
چه سرود قشنگي بود!
يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد.
🕊🕊🕊
دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني.
🕊🕊🕊
فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
🕊🕊🕊
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني
قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
🕊🕊🕊
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
🕊🕊🕊
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
🕊🕊🕊
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @eshgh1313
Γ💫🌿🖇•°
سال دیگه این موقع ها
یه عده ای رومیشناسن به اسم #شهید
حالا
مدافع وطن
مدافع حرم
مدافع سلامت
مدافع حجاب
امشب #شب_اخرش امشب دیگه #امضا رومیزنن
پرونده رومیبندن ویه عدای رو #میخرن و
یه عده ای بازمیمونن
امشب رو الکی #ازدست_ندیم
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک بحق الحسین (علیه السلام)
🌷 @eshgh1313🌷
التماس دعا🤲
دنبال یہ کانال دلے میگردے که هم مذهبے باشه و هم باحال؟
میخوام یہ کانال بهت معرفے کنم.😉
یہ کانال دلے که بروبچه هاے دهه هشتادے ادارش میکنن. ارزش یہ سر زدنو داره رفیق.😁
@MontazeranHazratAga
پاتوق بچه مذهبیا😊
هم دختر خانماے گل و باحیا که عشقشون چادورشونه.
هم آقا پسراے غیرتے که هنوزم تا از کنار نامحرم رد میشن یاد بند کفششون میفتن و نگاهشون میره اونورے تا ببین بستنش یانه.👟
شاید کانالمون اسمش دهه هشتادیا باشه، ولی مال هر دهه ایے هستید قدمتون رو چشم.
تشریف بیارید منتظریم.
https://eitaa.com/joinchat/527892523C5af63d19a1
کلیک رنجه بفرمایید👆🏻👆🏻
دست وقتی که تکان دادی عجب حالی شدم
اندکی برگشتم و دیدم که با من نیستی!
#تکبیتیها
#دستنوشته
#حرم
#منبعتکست
حرف دلتو اینجا از زبون یه ادمین خوش ذوق ببین😍🌙
کلی عکس برای پروفایلت هم میتونی پیدا کنی🙂🌹
#بچه_مذهبیا خالیش نذارن☺️
#پیشنهادویژهعضویت
@delneveshtehaa
🍃🌼🍃
سلام طاعاتتون قبول
نزدیک عید سعید فطر هست
اگه میخوایین به عزیزانتون پیام طاعت قبولی و تبریک بگید
شک نکنید که بهتره یه سر به این کانال بزنید
منتظرتونیم .. 🤗
بفرمایید توو... دَم در بدهِ.. 😇☺️
@sgolziba
#پیشنهادویژهادمین😲😍
آخ که چقدر این کانال حرف دل آدمو میزنه:)
یه سر بزن🖐👇
🌸 eitaa.com/delneveshtehaa
🍃🌸
#تلنگر_مهــدوے
مگر...
سیصد و اندے نفر از شیفتگانش
زیاد است ⁉️
که گویند...
به اندازه یک « بدر »
علمدار ندارد❗️
و گویند
چرا این همه مشتاق
ولی او سپهش یار ندارد⁉️
😔💔
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج💔
@eshgh1313
#عرضارادتی بکنیم خدمت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه~{♥️}~
همه جا🗺بروم به بهانه تو که مگر برسم😵در خانه🚪 تو
همه جا🗺دنبال تو می گردم که تویی درمان⛑💊همه دردم😷
←♦️یا ابا صالح مددی مولا♦️→
نشوم❌به جز از تو گدای کسی بی ولای تو من نکشم نفسی😖
که تو لیلای❤️من مجنونـــــی همه هست من دلخونــــــی💔
←♦️یا ابا صالح مددی مولا♦️→
اگرم نبود دل لایق تو😔 نظری که دلم شده عاشق❤ تو
به خدا هستی🙂همه هستم🤗 به تو دل بستم🙂 به تو دل بستم🤗
←♦️یا ابا صالح مددی مولا♦️→
دل❣ خود زده ام گره🔗 بر در🚪 تو چه شود که رِسَم بر محضر تو
من ناقابــل به تو دل بستم💌 نکشی دامان خود از دستم🙏
←♦️یا ابا صالح مددی مولا♦️→
≈×≈ ≈×≈ ≈×≈
@eshgh1313
Part07_کتاب سه دقیقه در قیامت.mp3
21.97M
کتاب صوتی
📗#سه_دقیقه_در_قیامت
"تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم"
قسمت7⃣
@eshgh1313
تماس تلفنی پیامبر با مشرکان
از خاطرات دوران دبستان(طنز واقعی)
سال هفتاد و چهار بود ، دبستان امام حسن مجتبی برازجان درس میخوندیم، امتحان دینی داشتیم ،بعد یکی از سوالات جوابش این بود :
(پیامبر(ص) زمانی که در دره شعب ابی طالب تبعید بود دست از رسالت خود بر نمیداشت و با کاروانهایی که از آنجا عبور میکردند تماس بر قرار میکرد و آنها را به اسلام دعوت میکرد)
بعد یکی دوستان من هم چون تو کتاب خونده بود پیامبر (ص)تماس برقرار میکرد همیشه پیش خودش فکر میکرده منظور کتاب تماس تلفنی بوده .
خلاصه ما هم طبق معمول سر جلسه برای تقلبی کنار هم نشسته بودیم ، بهش گفتم ایزدی ، جواب سوال هشت چی میشه گفت جوابش میشه :(با تماس تلفنی )،
تعجب کردم بهش گفتم مگه زمان پیامبر(ص) تلفن بوده برگشت گفت تو انگار حالت خوب نیست مثل اینکه پیامبر خدا بوده ها ، برای خدا کاری داره یه خط تلفن بده به پیامبرش؟ ،
اینو که گفت کمی قانع شدم بعد گفت: نترس بنویس بعد از امتحان تو کتاب هم نشونت میدم تا خیالت راحت بشه ، منم با کمی ترس همینو نوشتم.
هفته بعد معلممون آقای کازرونیان برگه ها رو صحیح کرده بود ،اومد سر کلاس قبل از اینکه هر کاری بکنه مستقیم رفت در کمدش رو باز کرد چوبش، (که خودش بهش میگفت ترکه علیه السلام) رو بیرون آورد، گفت : موسوی و ایزدی بیان بیرون ،
از حالت معلم متوجه شدم اتفاق بدی افتاده، کلاس یه جوری تو سکوت همراه با ترس فرو رفته بود که هنگام حرکت کردن صدای کفشهای داملامپ سیاه دوتامون تو کلاس می پیچید اومدیم بیرون کنار تابلو ایستادیم ،
معلم همینجوری که تو کلاس قدم میزد و میرفت ته کلاس و بر می گشت، با یه لحن خاصی گفت: خب پیامبر تو دره شعب ابی طالب چطوری مردم رو به یگانه پرستی دعوت میکرد؟
من متوجه شدم ایزدی یه گندی زده ،سکوت تمام کلاس رو گرفته بود ،ما هم داشتیم از ترس میمردیم ، دوباره معلم سؤالش رو تکرار کرد ،
منم با ترس و لرز گفتم: با تماس تلفنی
که یکدفعه کلاس منفجر شد از خنده ، بعد از اینکه معلم کلاس رو ساکت کرد گفت شما کنار هم نشسته بودین؟
با ترس و لرز گفتیم بله همینجوری که چوبش رو تو دستش میچرخوند گفت خب حالا بگو ببینم مگه زمان پیامبر تلفن بوده؟ منم گفتم: خب پیامبر خدا بوده یه خط تلفن که چیزی نیست که خدا به پیامبرش نده باز کلاس منفجر شد از خنده .😂
معلم در حالی که با اشاره چوبش داشت بهمون حالی میکرد که دستاتون رو بیارین بالا گفت: حالا خدا به پیامبرش یه خط تلفن داد مشرکان قریش از کجا تلفن آوردن که اگه پیامبر بهشون زنگ زد جواب بدن؟
بعد با صدای بلند گفت دستاتون رو بگیرین بالا متقلبهای کثیف .
در حالی که داشتم به این فکر میکردم راست میگه تازه اگه خدا به مشرکان قریش هم تلفن میداد وقتی کاروان در حال حرکته سیم تلفن رو به کجا میخواستن وصل کنن ؟ (سال هفتاد و چهار موبایل نبود)
احساس کردم تمام کلاس رو برفکی میبینم ، متوجه شدم معلم با تمام قدرت چوب رو خوابونده کف دستم.
😂
خاطرات دبستان ( سید علی اصغر موسوی زیارتی )
@eshgh1313
💝💖زمزمه عشق💖💝
تماس تلفنی پیامبر با مشرکان از خاطرات دوران دبستان(طنز واقعی) سال هفتاد و چهار بود ، دبستان امام
تماس تلفنی پیامبر با مشرکان 😳🤔😂😂😂😂