حاج قاسم اثبات کرد خطاست که میگویند:
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وپنجم
- تو چطور ميتوني چنين چيزهايي رو قبول كني؟ از كجا معلومه كه درست باشن؟
سميه دلخور شد، به تندي گفت:
- براي چي قبول نكنم؟! اينها روايات درست و صحيحي هستن كه تا حالا هيچ عالمي اونها رو رد نكرده!
راحله باز هم با همان حالت استيصال و در ماندگي قبلي اش گفت:
- اما آخه قبول كردنش مشكله! من هر كاري ميكنم نمي توانم اين حرفها رو به خودم بقبولانم!
- خُب براي اينكه منطقي با اين مسئله برخورد نمي كنيم! مگه خود مردها استعدادها وتواناي هاشون با همديگه يكسانه؟ خب هركسي توانايي و استعدادش با اون يكي فرق داره. الان ميان جمع خودمون، آيا استعدادهامون يه جور ويه اندازه است؟ ميان مردها هم كسي هست كه به اندازه علامه طباطبايي و بوعلي سينا استعداد داره، وبعضي افراد هم بيشتر از پنج كلاس نمي تونن درس بخونن. خب آيا ميشه هركسي اعتراض كنه كه چرا مثل كسي كه از او بالاتره، نيست؟
راحله گفت:
- اينها به هم چه ربطي داره؟
سميه گفت:
- خُب، اولا" چون همه مون از حالت عَدَم بوجود اومديم، حق هيچ اعتراضي به خالقمون نداريم! ثانيا" چون چنين تفاوتها و تنوعهايي لازمه نظام خلقت وعين عدالته، طبيعتا" خداوند هم از هركسي به اندازه استعداد وتوانايي اش توقع داره! پس اين ماييم كه بيش از اندازه از خودمون توقع داريم و زياده خواهي ميكنيم. پس مابايد كاملا" به اين وضعيتي كه داريم، راضي باشيم و به قول قديميها ناشكري نكنيم. مسلما" لطف خدا شامل ماهم شده است.
سميه كه ساكت شد، همه جاساكت شد. راحله خودش را با مجله اش مشغول كرده بود. فهيمه هم وانمود ميكرد كه بيرون راتماشا ميكند. سميه سرش راپايين انداخته بود، انگار داشت ناخن هايش رانگاه ميكرد. عاطفه از زير چشم، راحله و فهيمه را تماشا ميكرد و پوزخند ميزد. ثريا هم خودش را به خواب زده بود. انگار همه بچهها به ضعيف تر بودنشان راضي شده بودند. راحله نگاهي به بچهها كرد و نگاهي به مجله اش. وقتي كه صحبت كرد، حرفهايش آرام تراز قبل بود:
-البته به نظر منم صحبتهاي سميه خانم درسته. هرچند مطمئنم شواهدي توي احاديث و روايات يا آيههايي از قرآن هست كه برعكس مضمونيه كه سميه گفت. اما ميخوام بگم اصلا" فرض كنيم كه واقعا" بعضي شواهد از آيات و احاديث نبوي وائمه دلالت براين داشته باشند كه بايد بعضي محدوديتها روكه در عالم خلقت در وجود زنها قرارداده شده، قبول كرد. ولي بازهم من به ضروريات زمان تكيه ميكنم.
عاطفه سرش را به نشانه تاسف تكان داد:
- خير! مرغ راحله يه پاداره! راحله كوتاه نمي آد.
راحله گفت:
- بحث كوتاه اومدن نيست. ميدونين كه ما دودسته احكام داريم: احكام اوليه و ثانويه. احكام اوليه هميشه و براي همه زمانها ثابت هستن. ولي، احكام ثانويه با توجه به عامل زمان تغيير ميكنن يا وضع ميشن. قبول داريم كه در زمان صدر اسلام هم پيامبر وائمه محدوديت هايي براي زنها قايل ميشدن. مثلا" اينكه هيچ وقت زن نمي تونست حاكم يا قاضي بشه! ميدونين كه طبيعي هم بود، چون در اون زمان حاكم و قاضي بايد با تكيه بر دانستههاي خودش حكم ميكرد و چون زنها هم محدود بودند وسواد ودانش وذكاوت كمتري داشتند، پس زنها نمي تونستند به چنين مناصبي دست پيدا كنن. اما امروز....
راحله كمي مكث كرد، شايد خودش هم هنوز مردد بود. عاطفه مهلت نداد:
- اما امروز چي؟ امروز با اون روزها چه فرقي كرده؟ زنها مرد شدن؟
عوض راحله، فهيمه جواب داد:
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وششم
- شايد من متوجه شده باشم كه راحله
چي ميخواد بگه! فكر ميكنم منظور راحله اينه كه امروزه با توجه به اين كه زنها حضور فعالتري درجامعه دارن وخيلي از اونها هم ازسطح سواد ودانش بالايي برخوردارند وازطرف ديگه، باگسترش يافتن جامعه وتخصصهاي مربوط به زنها، ما ميتونيم بعضي از احكام ثانويه رو كه حضور زن رو درجامعه محدود ميكنه، تغيير بديم. مثلا" اجازه بديم كه زنها هم مناصبي چون قضاوت وحكومت رو در اختيار بگيرن.
عاطفه گفت:
- ديگه چي؟ چيزديگه اي لازم ندارين؟
جوابش را راحله داد:
- اصلا" فرض كنيم كه اين احكام هم ثابت اند. اما ما بايد يه چيزديگه رو قبول كنيم. ميدونين كه امروزه ديگه جوامع فرق كرده اند. مسائلي درجامعه ما رُخ ميده كه درجوامع ديروز رُخ نمي داد وطبيعتا" مورد نياز زنها هم نبود. اما زنهاي امروز ماچيزهايي ميدونن وتوقعاتي دارن كه شايد با حرفهاي قبلي نشه به اونها جواب داد. پس چون مصالح جامعه اسلامي در اولويت قرار دارن، بدنيست كه بعضي احكام روبه شكلي دربياريم كه نه اون احكام رو تغيير داده باشيم ونه مصالح امروز جامعه رو ازدست داده باشيم.
راحله كمي صبر كرد. سميه با ناراحتي سرش راتكان داد و زير لب گفت:
- ببين كار رو داريم به جايي ميرسونيم كه ميخوايم تو حكم خدا هم دست ببريم.
اتوبوس كه ايستاد، حرفهاي راحله هم تمام شده بود. ثريا چشمهايش را باز كرد و صاف نشست.
- پس اين لكنته چرا دوباره ايستاد!
ماهم برگشتيم واطرافمان رانگاه كرديم تاببينيم چه اتفاقي افتاده است. تازه متوجه شدم كه بيرون هوا كاملا" تاريك شده است. عاطفه گفت:
- اُف! هوا تاريك شده وما نفهميديم!
ثرياگفت:
- ازبس حرف ميزنين. من كه سرم درد گرفت، فك شماهارو نمي دونم.
- اتفاقا" ماهم دهنمون كف كرد ازبس حرف زديم.
فاطمه ازجايش بلندشد. دستي به شانه عاطفه زدوگفت:
- خسته نباشين بچه ها! انصافا" كه دستتون درد نكنه. بحث خيلي قشنگي بود. من كه خيلي لذت بردم.
عاطفه پريد ميان حرفش:
- راستي توچرا حرف نزدي فاطمه. توكه خودت هميشه يه ستون بحثي!
- بس كن عاطفه، كم چاخان كن،بذار ببينم چي ميخوام بگم. آهان! بچهها حالا ديگه اذان را گفته اند. ماهم اينجا ايستاديم براي نماز! فكركنم بحث شما هم براي امشب كافي باشه. چون بقيه ميخوان استراحت كنن. ممكنه بحث كردن مزاحمشون بشه. پس بقيه بحث باشه تا اطلاع ثانوي.
🔸فصل پنجم🔸
همه رفته بودند به جز من و ثريا! رفته بودند تلفن بزنند. ولي من و ثريا نرفتيم.
گفتم:
- پس تو چرا نرفتي ثريا؟ به خونه تون تلفن نمي زني بگي رسيدي؟ حوله اش را از ساك درآورد. حوله اش قشنگ بود. بدم نمي آمد يكي از اين حولهها داشته باشم! رنگش سبز سير بود، فكر كردم به رنگ چشم هايش هم ميخورد.
گفت:
- من شب زنگ ميزنم. بابام حالا خونه نيست! وسايل حمامش را درآورد. همه اش كامل بود. من كه يادم رفته بود ليف و صابون بياورم، گفتم:
ادامه👇
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
ادامه پارت ۱۶🦋✨
خب با مادرت حرف بزن.
- ولش كن بابا! بي خيال شو! تا شب هيچ اتفاقي نمي افته! راستي تو چرا نرفتي زنگ بزني؟
به خودم گفتم ببين مرض داشتي سوال بي خودي كردي؟ بيا حالا اينم جوابش! بگو ببينم چي ميخواي بگي. گفتم:
- الان كسي خونه مون نيست، منم بعداً ميزنم.
بلند شد ايستاد:
- باشه شب هر دومون ميريم زنگ ميزنيم!
بيا درست شد! همين يكي رو كم داشتيم! سعي كردم يك طوري حرف را عوض كنم. گفتم:
- باشه! راستي من هنوزم باورم نمي شه كه تو من رو نشناخته بودي.
همين طور كه ميرفت طرف در گفت:
- البته قيافه ات برام آشنا بود، بعداً هم كه يادم اومد كجا ديدمت با خودم كلنجار ميرفتم كه بالاخره بهت آشنايي بدم يا نه؟ راستش از اون بلوايي كه اين دخترا به پا كردن اصلاً خوشم نيومد. اولش فكر ميكردم كه زير سر تو يا به خاطر توئه. ولي بعد كه دقت كردم فهميدم تو هم مثل من ميون اونها غريبه اي. بعد داشتم فكر ميكردم كه من رو يادته يا نه؟ ديدم به من نگاه ميكني. فهميدم مرا شناخته اي. ديدم بد نيست كه با هم رفيق بشيم. بالاخره هر چي باشه ما تو اين مسافرت بايد براي خودمون رفيق داشته باشيم، نه؟
سرم را تكان دادم و خنديدم. او هم لبخندي زد و خواست رد شود كه صدايش زدم:
- راستي ثريا، كدوم نگاه رو ميگي؟ كي؟
سرش را از دهانه در آورد تو:
- موقع ورود به مشهد رو ميگم. يادت نيست. همون وقت كه فاطمه اون نوار رو گذاشت! حالا اجازه ميدين برم حمام يا نه؟
راست ميگفت. موقعي كه داشتيم وارد
شهر مشهد ميشديم، نگاهش ميكردم كه يكهو غافلگيرم كرد. البته نه اينكه فقط اونو نگاه كنم. خيليهاي ديگه را هم نگاه كردم. به خاطر نواراي بود كه فاطمه گذاشت.
چه سرود قشنگي بود!
يادم باشه دوباره ازش بگيرم گوش كنم. فاطمه نوار را داد به آقاي پارسا. آقاي پارسا هم نوار را گذاشت توي ضبط اتوبوس. صدايش را هم بلند كرد.
🕊🕊🕊
دوست دارم نگات كنم تو هم منو نگاكني
من تو را صدا كنم تو هم منو صدا كني
قربون صفات برم، از راه دوري اومدم
جاي دوري نمي ره اگه به من نگاه كني.
🕊🕊🕊
فكر كنم اولين بار صداي گريه فاطمه را همين جا شنيدم. اول فقط يك هق هق بيشتر نبود! آن هم آن قدر آهسته كه فقط من شنيدم. نگاهش كه كردم اول فقط يك باريكه اشك ديدم و بعد چادرش را ديدم كه كشيده شد روي صورتش! چشم هايش پنهان شد. به خودم گفتم چقدر دل نازك!
🕊🕊🕊
دل من زندونيه، تويي كه تنها ميتوني
قفس و واكني و پرنده رو رها كني.
🕊🕊🕊
بعد عاطفه را ديدم. بلند شده بود ايستاده بود. بالاي سر فاطمه، جلوي صندليهاي ما خم شده بود و دنبال چيزي ميگشت. نمي فهميدم دنبال چه ميگردد. خيابانها و كوچهها رو از شيشه رديف جلويي نگاه كرد، سميه هم چادرش را كشيده بود توي صورتش. شانه هايش هم تكان ميخورد! پس او هم؟ شايد به خاطر سرود بود:
🕊🕊🕊
ميشه قفل حرمت گوشه قلب من باشه
مي شه قلب منو مثل گنبدت طلا كني
تو غريبي و منم غريبم اما چي ميشه
اين دل غریبم و با خودت آشنا كني.
🕊🕊🕊
برگشتم طرف عقب. ميخواستم ببينم بقيه چه حالي دارند! كنجكاو شده بودم!
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @eshgh1313
Γ💫🌿🖇•°
سال دیگه این موقع ها
یه عده ای رومیشناسن به اسم #شهید
حالا
مدافع وطن
مدافع حرم
مدافع سلامت
مدافع حجاب
امشب #شب_اخرش امشب دیگه #امضا رومیزنن
پرونده رومیبندن ویه عدای رو #میخرن و
یه عده ای بازمیمونن
امشب رو الکی #ازدست_ندیم
اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک بحق الحسین (علیه السلام)
🌷 @eshgh1313🌷
التماس دعا🤲