💞⚜💞⚜💞⚜
#سخن بزرگان🌹
حاجآقاقرائتـی :
هر معتاد حداقل سالی یک نفر رو
با خودش همراه میکنه ..!🚫
شمایِ مسلمون مسجدی
سالی چند نفر رو
مسلمونِ مسجدی میکنیـ😔 .....
#برایم_دعای_شهادت_ڪنید
🖤| @eahgh1313
🔺️دو توصیه اخلاقی رهبر انقلاب خطاب به دانشجویان
رهبر انقلاب، امروز با تأکید بر ضرورت «خودسازی» و «تقویت مبانی معرفتی» فرمودند:
🔹️ خودسازی خیلی مهم است؛ هم در ابعاد فردی و هم در ابعاد جمعی. وقتی بنیهی معنوی شما قوی شد، در زمینهی فکر و تصمیمگیری و عمل تواناییهای بیشتری پیدا خواهید کرد.
🔹️ انفعال و انحراف دو آسیب محیطهای جوان از جمله دانشگاه است. انفعال با خودسازی برطرف میشود و انحراف فکری با تقویت مبانی معرفتی. ۹۹/۲/۲۸
@eshgh1313
♥️|•°
دعا کنیم که مبتلا شویم به درد ِ
بی قرار شدن برای امام زمانمان...
آن وقت است که بقول شهید مرادی؛
اگه یه جمعه دعای ندبه رو نخوندی؛
حس کسی رو داری که؛
شبانه لشکر امام حسین (ع) را #ترک کرده ...🌸🍃
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @eshgh1313
#سخن_بزرگان ✨
•| حاجمحمداسماعیلدولابے |•
وقتۍحاجاتتࢪوبھتاخیࢪمۍاندازد؛
داࢪدچیزبُزࢪگترۍبھتــومیدهد..!
منتھـــــاتوحواستبھخواستهۍ
خودتهستومتوجھنمیشوۍ...
تونانمیخواهۍ،اوبهتوجٰانمیدهد♡(:
|| #خداۍخوبمنــ💞•
.
.
💚🌵🕊🍃
•○| @Singh1313
♡/^^٠✨
امام رضا جان💛:)
یِکشَبکِهبهرؤیایِمَناُفتادمسیرَت
دیدَمچِقَدرلِذَتدیدارزیاداست...✨🎈
💚🌵🕊🍃
•○| @eshgh1313
#تلنگـر🔔
📲ﻣﻮﺑﺎﯾﻞ ﺍﺯ سبکترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ
ﺩﺭﺩﻧﯿﺎ ﺣﻤﻞ میشه
⚠️ﻭﻟﯽ ﺍﺯ سنگینترین ﭼﯿﺰﻫﺎئیه ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺕ باید بخاطر نحوه استفاده اش پاسخگو باشیم❗️
📛 مواظب باشیم این موبایل ما را
جهنمی نکند❗️
@eshgh1313
#تلنگر #فضایمجازی
❌نکند سر نماز هم
حواسمون همه جا باشد جز اصل نماز
❣برای حضور قلب در #نماز
🙏چند دقیقه قبل ذهن و زبانت را آرام کن👌
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_ودوم
فهیمه- مثلا" ميگن از قديم عقيده داشتن كه زنها ضعيفتر از مردهان وازشون توقع نداشتن كه تو جنگ هاشركت كنن، زنها به امنيت نسبي رسيده بودن، يعني، حتي بعد از تسخير شهرها هم لشكر فاتح كاري به زنها وبچهها نداشت. يااينكه تا موقعي كه در شهرهاي قديمي زنها از مردها جدا بودن، مشكلات كمتري گريبانگير زنها ميشد، چه در ارتباط با نوع زندگي ومعيشتشون وچه در ارتباطهاي اجتماعيشون! ولي از موقعي كه در بعضي جوامع زنها خودشون رو از دايره اين نظريه خارج كردن، تازه در دسترس و دستبرد انواع سختي ها، مشكلات و تهاجمها واقع شدن.
راحله كمي مكث كرد وبعد گفت:
- ميدوني چرا تا قبل از اين زنها تو اين جامع دچار مشكل نمي شدن؟ چون اين نظريه، زمينه مقايسه بين زن ومرد رو از بين ميبره. طبيعتا" زنها هم توقعي نداشتن و از ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون ميشد ناراحت نمي شدن.
من كه ديگه حالا از دنياي تنهايي خودم خارج شده بودم ودر جريان هيجان بحث غرق شده بودم، اين بار با ترديد وخجالت كمتري اظهار نظر كردم:
- من فكر ميكنم عوضش راحتتر بودند.
راحله بدون اينكه مكثي كند، به تندي گفت:
- بله! درست مثل گوسفند! چون خبري از دنياي آدمها نداره وخودش رو هم با اونها مقايسه نمي كنه، معلومه كه زندگي بي دردسرتري از انسانها داره! اما اون اسمش زندگيه؟!
به ياد زندگي داغان خانواده خودمان افتادم. گفتم:
- پس اينهمه مشكلاتي كه امروز به وجود اومدن وحتي زندگيهاي معمولي و خانوادهها رو بهم ريخته ان، زندگيه؟
راحله- " البته اين مرحله گذره! "
راحله اين رو گفت وبعد هم اضافه كرد:
- ميدوني كه! بعداز اينكه زنها تحصيل كردن وبه آگاهي هاشون اضافه شد، تونستن وضعيت خودشون رو با مردها مقايسه كنن. تو اين مقايسه متوجه شدن چه ظلمها وتبعيضهايي كه در حقشون نمي شه! بعد موقعي كه خواستن حقشون رو بگيرن، با مخالفت مردها روبه روشدن; مردهايي كه ديگه حاضر به بازگشت اون حقوق ضايع شده به صاحباشون نبودن!
حرفهاي راحله قانع كننده بود. اعتراف كردم كه راست ميگويد! دست كم من يكي ديده بودم كه مامان براي گرفتن حقش چه طوري به آب وآتش ميزند. ناگهان نگاهم به عاطفه افتاد. ابروهايش را در هم جمع كرده بود وچشمهايش به هم نزديك شده بود. خيره به زير پاي راحله نگاه ميكرد:
- اون چيه اون زير؟! راحله؟
وبعد با لحني مشكوك گفت:
- انگار سوسك! سوسكه! زيرپات سوسكه!
راحله وفهيمه دريك لحظه ازجا پريدند. صداي جيغ فهيمه كه رفته بود روي صندلي وسرش را گرفته بود، به فرياد عاطفه اضافه شد. راحله خودش را كشيد وسط اتوبوس، ميان صندلي ها. صداي جيغهاي چند نفر ديگر هم بلندشد. ثريا همچنان خونسرد نشسته بود. راننده فريادي كشيد ومحكم زد روي ترمز. راحله كه وسط اتوبوس ايستاده بود وحواسش به زير پاهايش وصندليها بود، پرت شد كف اتوبوس! من هم از پشت افتادم روي صندلي جلويي. خودم را جمع وجور كردم وبرگشتم به سمت جلوي اتوبوس، راننده ترمز دستي را كشيد.
شاگرد راننده وآقاي پارسا از جايشان بلند شدند. فاطمه، راحله را بلند كرد. شاگرد راننده گفت:
- چي شده عباس آقا؟
راننده درِ طرف خودش را باز كرد. آقاي
پارسا با نگراني رفت جلوتر:
- چي شده آقاي راننده؟ راننده پريد پايين.
فاطمه سعي ميكرد بچهها را آرام كند. فهيمه را از روي صندلي آورد پايين!
آقاي پارسا برگشت طرف شاگرد راننده وبا اشاره دست پرسيد كه چي شده؟ شاگرد راننده اول شانه هايش را بالا انداخت كه نمي داند وبعد در حالي كه سرش را تكان ميداد ولب هايش را به روي هم فشار ميداد پياده شد. راننده تكيه داد به يكي از لاستيكهاي اتوبوس. يك پايش را آورد بالا و از پشت به لاستيك تكيه داد. يك نخ سيگار را از جيب پيراهنش درآورد. هر چه قدر دنبال كبريت گشت، نبود. شاگردش كه آمد برايش كبريت كشيد. راننده سري تكان داد و كبريت را ازش گرفت. سيگار را روشن كرد و كبريت را انداخت زمين.
- چي شده؟ پس چرا رفت؟
- نمي دونم فكر كنم قهر كرد!
- يه ساعت ديگه هم كه هوا تاريكه حالا اين وقت شب توي اين بيابون چيكار كنيم؟
- همه اش تقصير اين ۵-۶ تاست. دوساعته دارن با همديگه بحث ميكنن! نمي دونم چي ميخوان از جون همديگه؟!
- ولي حالا از اين حرفها گذشته، اين راننده هم زياد شلوغش ميكنه. اين اَدا و اَطوارها توي سرويسهاي دانشگاه زشته!
سرم را برگرداندم توي اتوبوس، ببينم چه خبره. بچهها ناراحت بودند. بيشتر ناراحتيشان از دست ما بود! بعضيها ميگفتند كه راننده حق داشته كه قهر كرده! فقط ثريا بود كه هنوز بي خيال بود.
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وسوم
مثل ديوار يخي و منجمد، سرد و نفوذ ناپذير بود. به نظر ميآمد كه از قضيه امروز هنوز ناراحت است! معلوم نبود تا كي ميخواهد به اين بازي ادامه دهد؟
فاطمه سعي ميكرد تا بقيه را آرام كند. عاطفه بيشتر از بقيه بي قراري ميكرد!! چسبيده بود به شيشه. سعي داشت بفهمد كه بيرون چه خبر است.
آقاي پارسا هم پياده شده بود و با راننده حرف ميزد. راننده عصباني بود. اين را از دست هايش ميشد فهميد كه به طرف اتوبوس تكان ميداد.
آقاي پارسا هم دست راستش را گذاشته بود روي سينه اش. هي سرش را تكان ميداد و با دست ديگرش دست ميكشيد به چانه اش!
عاطفه گفت:
- داره ريش گرو ميذاره!
گفتم:
- ببين چه آتشي به پا كردي؟
گفت:
- راحله بدجور باد كرده بود. بايد كمي بادش رو خالي ميكردم.
- ولي به قيمت گروني داره تموم ميشه؟
- پس معلومه هنوز آقاي پارسا رو نشناختي!
دوباره بيرون را نگاه كردم. آقاي پارسا و شاگرد راننده دستهاي راننده را گرفته بودند و ميكشيدند. عاطفه فوراً نشست و گفت:
- بچهها ساكت! دارن آقا دوماد رو ميآرن.
يكي گفت:
- تو ديگه ساكت نمكپاش!
آقاي پارسا زودتر آمد بالا. فاطمه رفت جلو. چند جمله اي حرف زدند وآقاي پارسا دوباره رفت پايين. فاطمه چند قدمي جلوتر آمد. گفت كه خوشبختانه مشكل رفع شده وآقاي راننده دارن ميآن. خواهش كرد كه بچه ها كمي بيشتر مراعات آقاي راننده را رعايت بكنند. آقاي پارسا دوباره آمد بالا:
- براي سلامتي آقاي راننده و دوستشون وبراي سلامتي تمام مسافرها صلوات ختم كنين.
هنوز صداي صلوات تمام نشده بود كه راننده وشاگردش هم آمدند. راننده ديگر پشت فرمان ننشست. نشست جاي شاگرد.
- روشن كن بريم آقا مجيد!
آقا مجيد رفت طرف صندلي راننده. چند لحظه اي مكث كرد. برگشت سمت ما. همان طور كه سرش پايين بود وبا انگشت هايش بازي ميكرد گفت:
- خواهش ميكنم كمي بيشتر حال ايشون رو رعايت كنين. از همكاريتون متشكريم واز تاخيري كه به وجود آمد معذرت ميخوام. حالا به خاطر سلامتي خودتون وآقاي راننده يه صلوات بفرستين!
تا بچهها صلوات بفرستند، آقا مجيد هم نشسته بود جاي راننده. ماشين را روشن كرد وراه افتاد.
عاطفه گفت:
- اُف! چه جوون مودبي؟
گفتم:
- كي رو ميگي؟
- اون آقا مجيدرو مي گم ديگه، كمك راننده.
- آهان! آره خيلي مودب ومتين بود.
- حرف زدنش اصلا" به رانندهها نمي خوره.
گفتم:
- آره. دست كم بهتر از خيلي از پسرهاي دانشگاه حرف ميزد.
برگشت طرف من:
- پس پسنديديش؟!
- منظورت چيه؟
شانه هايش را بالا انداخت:😉
- هيچي! منظورم اينه كه اگه ميخواي آدرس خونه تون رو بده تا بگم آقاي پارسا بفرستدش خونه تون!
رويم را ازش برگرداندم: 😄
- برو ببينم ديوونه!
از شيشهها خيره شدم به خورشيد. قرمز شده بود. هوا هم همينطور. اينجا توي بيابان، غروب خورشيد خيلي قشنگتر ومشخص تر از تهران بود،
صدايي گفت:
- حالا اين مسخره بازي چي بود درآوردي؟
برگشتم طرف صدا. خودش بود ثريا! پس بالاخره اون تكه يخ هم داشت آب ميشد. عاطفه برگشت طرف اون:
- به من چه؟ راحله وفهيمه از سوسك ترسيدن و اون بَلوا رو به پاكردن.
فاطمه كه داشت با راحله حرف ميزد، توجهش جلب شد. سرش را بلندكرد.
ثريا گفت:
- خودت هم مثل من خوب ميدوني كه هيچ سوسكي درميان نبود. تو عمدا" اين رو گفتي تا راحله رو بترسوني وخيط كني.
خداي من! پس آن تكه يخ، آنقدر هم كه به نظر ميرسيد، منجمد نبود. او از اول تا حالا حواسش به ما بود. حتي بحث را هم گوش كرده بود.
عاطفه شانه هايش را بالا انداخت:
- حالا گيرم كه اينطوري باشه! كه چي؟
مثل اينكه يادش رفته بود اصفهاني حرف بزند. راحله با عصبانيت بلند شد:
- توچه كار داري؟
- عاطفه به آرامي گفت:
- هيچي بابا، بيشين ببينم تا راننده دوباره عصباني نشده. همون دفعه بَسَت نبود.
راحله نشست عاطفه گفت:
- هيچي عزيز من! من فقط ميخواستم مطمئن بشم كه شما همون قدر كه ادعاي برابري با مردها رو ميكنين، شجاع هم هستين. ميخواستم مطمئن بشم كه واقعا" جرئت وجُربزه مبارزه با مردها رو دارين ومي تونين حقتون رو از اونها بگيرين. ولي متاسفانه ديدم كه نه! همه اش خيالات واهي بود! ادعاهاي پوچ!
وكف دستش را بالا آورد وتوي آنرا فوت كرد وگفت:
- پوف! همه اش خالي بود.
راحله پشت كله اش را كوبيد به صندليش:
- اوه خدا! اين دختر ما رو تا آخر اردو ميكشه.
ولي عاطفه اصلا" جا نزد:
- اولا" كه خدا بكشه، بنده چيكارس؟ ثانيا" كه از قديم گفتن، حقيقت تلخه! ثالثا" هم حالا خودمونيم، غريبه ايام ميونمون نيست.
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
@eshgh1313
#دختـــران_آفتابـــــ☀️♥️
قسمت #بیست_وچهارم
آقاي پارسا وآقاي راننده وآقاي مجيد هم كه اون جلون، صداي مارو نمي شنفند.
سميه گفت:
- خب كه چي؟ چي ميخواي بگي؟
عاطفه بلند شد، سميه را كنار زد ونشست آن طرف:
- بذار بشينم اينجا كه اين راحله خانم رو بهتر تماشا كنم. فاطمه جون تو هم بشين سرجات، بذار اينجا يه كم خلوت بشه كه دوباره فشار راحله نره بالا.
راحله دندانهايش را فشار داد روي لب پايينش:
- بالاخره ميخواي حرفت روبزني يانه؟
- آهان! بله! بله! ميخواستم بگم كه ما چي چي رو داريم از خودمون قايم ودايم ميكنيم؟ چي چي رو ميخوايم توجيه كنيم؟ ماكه هنوز از يه سوسك ميترسيم چرا اينقدر ادعامون ميشه؟ بابا جون قبول كنين كه ما زنها يه نقطه ضعفهايي داريم. ترس هم يكي از اون هاست. گوشتون رودارين به من يا نه؟ باباجون اصلا" ماهيچي، زمون پيغمبر وحضرت علي قربونشون برم، يه دونه زن فرمانده نداشتيم. منظورم زني است كه فرمانده لشكر باشه. شما چند تا استاندار زن يا والي زن از زمان پيغمبر وحضرت علي سراغ دارين؟
راحله آرنجش را گذاشت روي دسته صندلي وچانه اش را تكيه داد به كف دست راستش. كمي لبهايش را جمع كرد ولُپ هايش راهم باد كرد وبعد گفت:
- ميدوني كه هر زماني مقتضيات خاص خودش روداره.
عاطفه لبهايش را كش دادو سرش راتكان داد:
- يعني چه؟
- يعني اينكه ما اينهمه راجع به نگاه ونظر مردم قديم وتمدنهاي كهن درباره زن صحبت كرديم. ميدونين كه اونها نگاه بسيار بدبينانه اي به زن داشتند. بخصوص توي عصر جاهليت ومردم بدوي عربستان كه هيچ بويي از احساسات و مَلَكات اخلاقي نبرده
بودن ودر كمال وحشيگري وخشونت زندگي ميكردن. ميدوني كه اونها تا چند سال قبل از بعثت پيامبر چه قدر زن رو تحقير وحتي دخترها رو زنده به گور ميكردن. اگر چه حالا هم رفتارشون خيلي بهتر از قبل نيست.
دختري كه تا حالا پيش سميه نشسته بود، بالاخره طاقت نياورد وبلند شد. گفت كه حال وحوصله اين بحثها رو نداره ومي ره جلو، پيش دوستهايش، اون كه رفت، عاطفه هم جايش بازتر شد، كمي جابه جا شد تا راحت نشست. بعد رو كرد به راحله وگفت:
- حالا اين حرفها چه ربطي به خدا وپيغمبر وائمه داشت؟ پيغمبر وائمه اصلا" اومدن كه همين مسائل رو از بين ببرن!
راحله گفت:
- بله! ويه كمي اش رو هم از بين بردن، ولي فقط كمي اش رو! بالاخره چنين جامعه اي هم تا حدي ظرفيت پذيرش حرفهاي جديد رو داشت. خودتون تصور كنين كه اگه كسي امروز بياد وبگه از امروز شترها هم حق حكومت برما رو دارند، واكنش ما چيه؟
ثريا همان طور كه چشمهايش را بسته بود و زانوهايش را تكيه داده بود به صندلي جلويي و وانمود ميكرد كه خواب است، زير لب گفت:
- بِه هَه. اين يكي هم كه زن وشتر رو با هم گذاشت تو يه كفه.
راحله فورا" سُرخ شد:
- نه! سوء تفاهم نشه! نه عزيزم! من نمي خوام اين دوتا رو باهم مقايسه كنم. ولي ميدوني كه اعراب جاهلي قديم زن وشتر روباهم هم شان ميدونستن. در حقيقت، هردو روبه يه اندازه دوست داشتن. پس ببينين ممكنه ما قبول كنيم كه يكي بياد وبرايمون از شتر حرف بزنه وبگه كه اون هم جان داره، احساس داره وما نبايد او را آزار بديم. ولي مسلما" اگه بگه كه شترها ميتوانند حاكم و فرمانرواي ما شوند، مسخره اش ميكنيم واصلا" حرفهاش رو قبول نمي كنيم.
عاطفه گفت:
- خُب حالا چي ميخواي بگي؟
- ميخوام بگم زمان صدر اسلام چون اعراب هنوز ديد خوب وحقيقي ومنصفانه اي به زن نداشتند، ائمه و پيامبر هم نمي توانستند به طور كامل حقوق زن رو بهش بازگردونند. ولي امروز كه ديگه چنين مشكلاتي رو نداريم وبه خوبي، زن، هويت واقعي اش وحقوقش رو ميشناسيم. ديگه لزومي نداره به سنت صدر اسلام وآن موقعها استناد كنيم. توي همچين مواقعي بهتره به قرآن و روايات استناد كنيم.
سميه كمي چانه اش را خاراند. معلوم بود كه مردد است. بالاخره مِن مِن كنان گفت:
- خُب نه اينكه منم بخوام بطور قطع و يقين بگم كه زنها از مردها پايين ترند، ولي چون راحله اين حرف رو زد خواستم بگم كه اتفاقا" ماتوي قرآن و روايات چيزهايي داريم كه بنظر ميآد نظر عاطفه رو تاييد ميكنه.
راحله ابروهايش رابهم نزديك كرد ونگاهش مشكوك شد:
- مثلا" چي؟
- خُب مثلا" آيه اي از قرآن كه ميگه " الرجالُ قوامون علي النساء " يعني به قول خودمون مردها سرپرست زن هان. بعضي جملههاي نهج البلاغه، يا مثلا" روايتي از امام صادق هست كه مردها رو از مشورت كردن با زنها برحذر ميكنه. يا مثلا" پيامبر در حديث " حولاء " كه خطاب به زني به نام حولاء هست، ميگن كه رضايت خدا از زن، در گرو رضايت شوهرشه!
راحله دست وسرش را به اطراف تكان داد. انگار مستاصل شده بود:
ادامه دارد....
❌ #نویسندگان_آقایان_بانکی_دانشگر_رضایتمند ❌ #کپی_بدون_نام_نویسنده_حرام
••✾با ما همـــراه باشیـــــن😎👌 ✾••
══════°✦ ❃ ✦°══════
♡ @eshgh1313
جوانی ڪه وقتی به محرّمات الهـی میرسد ،
چشـم بپوشـد ؛
امـامزمـانعلیـهالسـلام
به او افتخـار میکنـد..🍃
حاجآقاحقشنـاس
@eshgh1313
💝💖زمزمه عشق💖💝
جوانی ڪه وقتی به محرّمات الهـی میرسد ، چشـم بپوشـد ؛ امـامزمـانعلیـهالسـلام به او افتخـار میکنـ
یه کاری کنیم آقا وقتی نگاهمون میکنه عشق کنه😊☺️
|♥️🔗🌱☂
○•°
امام را نخواھیم 🔗
برا؎ آسایش خودماݩ✋🏻
برا؎ درماݩ مریضے هایماݩ🌱
برا؎ رفع غصہ ھا؎ شخصی ماݩ 💔
امام اصݪ و معناے زندگی است•••) ✋🏻
@eshgh1313
#قائمانه♥️
چشمم😶 به جز بروی تو بینا👀 نمی شود❌
مایل به سیر ➰و گشت🚗و تماشا نمی شود❌
عالم🌎 اگر به طنز🤣شود چون تو نیستی
لبهای 😕من به خنده دگر وا😑نمی شود
خواهان حرکتیم🕺 ولی غیر ممکن❌ است
پایی که سست گشت توانا نمی شود
با جان و دل قبول نموديم بار عشق♥️
گفتيم پشتمان که دگر تا😷 نمی شود !
غافل از اینکه عارضه عشق♥️ در جهان🌏
💢تنها غمی بود که مداوا نمی شود💢
آنگه به اشتباه خود آگه شدم💡که هیچ
راهی برای فیصله پیدا نمی شود🤦♂
حالا نه اينکه پشت من از دوريت خميد→
طوری خميده است که بالا نمی شود😭
يار غريب✋ اين کلام تو در خاطرم🗯پريد
💢حق با تو بود ، فاصله معنا نمی شود💢
@eshgh1313
روایت عشق❤
شهدا امامزادگان عشقند که مزارشان زیارتگاه اهل عشق است 🍃
دلت میخواد بیشتر با شهدا اشنا بشی🌷
دنبال وصیت نامه شهدا هستی ✉
مطالب دلی و سخنرانی میخوای 📝
مداحی و مولودی چطور 🎤
پروفایل و بیو و رمان های مذهبی واستوری و...
همه رو میتونی در کانال روایت عشق پیدا کنی 😍😍
همگی دعوت شهدا هستید 🙃❤
•♡• @Revayateeshg
منتظر حضور گرمتون هستیم 😊
•♡• @Revayateeshg
ڪربلایمدیرشد،دارمخجالتمیڪشم
آهآقاجانبگوڪهوقتامضایمنشــد ؟!
#خجالتمیکشم
📚نسیمحدیث
💌پیامکیازدیارعاشقان
🎶مداحیومولودی
🌸دلنوشته
🔶اشعارمذهبی
💠مطالبنابمذهبی
❇️سیرهزندگیو وصیتنامههایشهدا
🖼پروفایل های قشنگ
🎁رزقمعنوی
💟محفلهاوهیئتهایخودمونی
حالا دلت میاد از این قافله جدا بمونی؟🙃
دعوتمان را لبیک میگویی؟✨👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2991718425C29eeff3e04
﷽
سلام دوستان😊🌷
کانال شهید محمد هادی ذوالفقاری پلی است برای پیوند دوباره شما با شهدا🌸🌺
⚠️شهدا زنده اند وناظر بر اعمال شما هستند😔
⚛🌉«برای رسیدن به پله ای که شهید بر آن ایستاده است، باید گامی به بلندای گذشتن از همه چیز برداشت، حتی گذشتن از آبرو!»🇮🇷
📒در دفتر خاطرات ما بنویسید: ما هرچه داریم از شهدا داریم.💔🥀
🍁 🍃🌈 کانال شهیدعشق محمد هادی ذوالفقاری 👇👇👇
┄┅┅❅💠❅┅┅┄
🌺❤️کانال شهید ذوالفقاری🌺❤️
https://eitaa.com/joinchat/3325689904C304bd33ac9
ایـݩ ڪانال وقف آقای غریبمان است😔👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2779709457Cea40fa4630
312+1=???
او شاید #منتظر_تُــوست👆😔
💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔
🎁🎉🎊🎁🎉🎊🎁🎉🎊🎁🎉🎊
یه سوپرایز ویژه برای همه دخترا و کسایی که دختر دارن...
اینجا یه کانال کاملا دخترونه است.
هرچی که دخترا دوست دارن اینجا پیدا میشه:
#پروفایل دخترونه
#پس_زمینه دخترونه
#حرفای دخترونه
#عکسای دخترونه
#تم های دخترونه
تازه یه#رمان جذاب هم داریم
پس چرا معطلی بزن روی لینک تا به جمع دخترای مذهبی وارد بشی...
👇👇👇👇👇👇👇👇
🌸@dokhtarooooooneh🌸
🌸@dokhtarooooooneh🌸
🎁🎉🎊🎁🎉🎊🎁🎉🎊🎁🎉🎊
🍃🌼🍃
سلام طاعاتتون قبول
نزدیک عید سعید فطر هست
اگه میخوایین به عزیزانتون پیام طاعت قبولی و تبریک بگید
شک نکنید که بهتره یه سر به این کانال بزنید
منتظرتونیم .. 🤗
بفرمایید توو... دَم در بدهِ.. 😇☺️
@sgolziba