هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
4_6006088503018915355.mp3
28.97M
-سراغ قبر شهدایـے کھ زیاد زائر ندارند بروید!
آنها چیزهایـے کھ مےخواهند بھ صد نفر بدهند را بھ یک نفر مےدهند♥️!
#شهیدانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
تربتاسرارعجیبیدارد ؛
زیادسجدهکردنبه
تربتِامامحسینعلیهالسلام
اخلاقراعوضمیکند✨.
-حاجاسماعیلدولابی
EHGHE FOUR HARFE
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت20
_واسه خاطر کارم. میدونی که نمیشه تو محیط کاری خودم چادر بپوشم! وقتی اینجا چادر سرم نیست چه فرقی با بیرون داره؟ نامحرم تو بیرون اینجا هم نامحرمه دیگه! لااقل وقتی چادر سرم نیست خیالم راحته که دو رو نیستم! ولی من مطمئنم یه روزی شغلمو واسه این پارچه خوش جنس مشکی کنار میزارم.
نرجس در دلش این دید عمیق را تحسین کرد و تنها گفت: استدلال خیلی قشنگی بود حق با تو هست...
آیه از جایش بلند شد خیلی دیر کرده بود و باید برمیگشت به بخش. گونه های نرجس جان را بوسید و گفت: زیاد رو خودت فشار نیار نازنین بیشتر استراحت کن کاری باهام نداری؟
_چشم عزیزم برو به سلامت
آیه با لبخندی دور شد اما میانه راه چیزی یادش آمد: راستی نرجس جون من الآن یادم اومد یکی دیگه از خودخواهی هام همین انتخاب شغلم بود.
و بعد رفت...
در دلش اعتراف کرد واقعا آدم خودخواهی است!
*
نگاهی به خودش در آیینه می اندازد. شلوار پارچه ای مشکی و پیراهن سفید یقه دیپلماتی که روی شلوار افتاده! یاس رازقی را برداشت که بزند اما ... در اتاق را باز کرد و کمیل را صدا زد: کمیل هوووی کمیل کجایی؟
در اتاق کمیل باز شد: جااانم داداش!! یه دقیقه تمرکز کردیما جانم!!
ابوذر چپ چپی نگاهش کرد که یعنی: ما خودمون خط تولید ذغال داریم.
نگاهی به ساعت دیواری خانه میکند و هول میگوید: اون عطرتو که پری روز خریدی رو بده زود باش دیرم شده!
کمیل متعجب به ابوذر نگاه میکند و چند دقیقه بعد عطر تلخش را پیش کش برادر میکند. ابوذر کمی از آن را به مچ دست و پشت گوشش میزند و به کمیل میدهد و بعد کیف و سویچ ماشین را بر میدارد و با خداحافظی کوتاهی میرود.
کمیل تنها در دل میگوید: اللهم اشف کل مریض!
کمربندش را می بندد و نگاهی به ساعت میکند هفت صبح زود نیست؟ نه نیست!!! میدانست آیه شب قبل شیفت بوده و امروز صبح وقت خالی دارد دودل شماره اش را میگرید و بعد از چند بوق پیاپی بالآخره آیه گوشی را برداشت.
صدای خواب آلودش حسابی ابوذر را شرمنده خود کرد: جانم اخوی؟ کله سحر زنگ زدی چی شده باز؟
لبخندی روی لبهای ابوذر نقش می بندد: سلام آیه جان شرمنده منو ببخش میدونم بدموقع مزاحم شدم.
خمیازه ای میکشد و میگوید: حالا که شدی حرفتو بگو
سعی میکند لحن بی تفاوتی به خود بگیرد: خواستم بگم خانم صادقی امروز تا ساعت ۸ کلاس دارن اگه... اگه... وقت داشتی و تونستی بیای خبر کن.
آیه خنده اش میگیرد: و اگه نتونستم؟
ابوذر موضع خود را حفظ می کند: حالا خیلی هم مهم نیست میوفته واسه یه روز دیگه!
آیه بلند میخندد: ابوذر میدونستی اصلا بازیگر خوبی نیستی؟ من که میدونم دو روزه داری خفه میشی!
باشه ساعت ده و نیم میام دانشگاهتون فقط خواهشا معطلم نکنی.
_باشه چشم... حالا نمیومدی هم مشکلی نبودا!!!
_آره میدونم!!! دروغ که حناق نیست تو گلوی آدم گیر کنه!!!
و بعد گوشی را قطع میکند. ابوذر سرخوش ماشین را روشن میکند و به عادت همیشه بسم الله میگوید و بابت همه چیز علی الخصوص اتفاقات ساعت ۸ به بعد یک الحمدالله خوش آب و تاب با رعایت تمام تجویدهای عربی اش را زمزمه میکند.
آیه اما صلواتی نثار گذشتگان ابوذر میکند بابت بر هم زدن خوابش و بعد از جایش بلند میشود.
نگاهی به کمد لباسهایش می اندازد. باید چیز خوبی از آب در بیاید به سلامتی قرار است خواهرشوهر شود!
مامان عمه که بعد از نماز نخوابیده داخل اتاق می آید میپرسد: کجا ان شاالله؟
آیه بی حواس میگوید: عروس برون!!!! یعنی دارم میرم عروسمونو ببینم!
مامان عمه هیجان زده میگوید: همون زهرا ؟
_بله همون زهرا....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت21
_ببین ابوذر من الآن درست جلوی در دانشکده ادبیاتم بدو بیا
_چشم چشم اومدم
گوشی را قطع میکند و نگاهی به محوطه دانشگاه می اندازد. اعتراف میکند چقدر دلش میخواست برگردد به ترم اول و دوباره دانشگاه رفتن را از سر بگیرد. از دور ابوذر را میبیند که سر به زیر کیفش را از دستی به دست دیگر میدهد!! کمی امروز فرق کرده گویا.
_سلام ابوذر خان! خوبی شما؟ استرس که نداری؟
ابوذر سلامی میدهد و بدون اینکه جواب دیگری بدهد آیه را دعوت به نشستن میکند.
_ببین آیه تو رو خدا حواست باشه ها! مزه دهنشو فقط ببین چیه!! خیلی جلو نری؟
_اوکی!!!جوجه من صد تا مثل تو رو شوهر دادم !واسه من سوسه نیا!!!
ابوذر متعجب نگاهش میکند: آیه ؟؟
آیه بی تفاوت به درب دانشکده نگاه میکند و میگوید: خواهشا حرف نزن یه نگاه کن ببین اینایی که دارن میان کدومشونه؟
ابوذر خیره میشود به درب و از همان فاصله میتواند صورت قاب شده در چادر مشکی زهرا را تشخیص دهد با خجالت رو به آیه میگوید: اوناهاش اونجا هستن اون خانم چادری کنار دوستاشون
آیه لبخندی میزند به این شرم دوست داشتنی برادر دوست داشتنی اش و بعد از جا بر می خیزد: خیلی خوب با تو دیگه کاری ندارم میتونی بری راستی یه پنج دقیقه دیگه به گوشیم زنگ بزن! و بعد دور میشود.
ابوذر با نگاهش بدرقعه اش میکند و در دل میگوید: در قنوتم ز خدا عقل طلب میکردم،
عشق اما خبر از گوشه محراب گرفت
آیه قدری فکر کرد! هالیوود بازی اش گل کرده بود آرام و با طمأنینه به سمت آلاچیق کوچکی که زهرا و دوستانش در آن نشسته بودند قدم برداشت...
زهرا را از نظر گذراند! خوش سلیقه بود برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که ۸ دقیقه دیگر زنگ بزن بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آلاچیق نشست: آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این خوب بشه همین جا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی داره بشین همینجا تا خوب بشه.
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند. آیه دوباره خم شد و پایش را نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان ابتدای وردش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار، خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی موبایل خیره شده بودند و آیه عامه دانه گوشی را جواب نمیداد... بعد از چند بوق پیاپی بالآخره از زیر میز بلند شد و گوشی را جواب داد: ابوذر جان من الآن دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟ عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید: چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید: باشه باشه! خب از اول میگفتی عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافظ
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند: خدایا خودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده
های...
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه، ابرو هایی که دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک زیبا بود؟ از زهرا زیباتر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت22
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود: نه عزیزم قرار داشتم ...برای یه کار خیر.
زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید: به من چه؟
آیه رشته افکارش را پاره کرد: تو رو خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد.
سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید: ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی نسبتی دارید؟
آیه خود را متعجب نشان میدهد: شما ابوذرو میشناسید مگه؟
زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر... بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر نه؟
دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای
ابوذر سعیدی دیگه! البته ببخشید ناخواسته عکس روی گوشیتونو دیدیم کنجکاو شدیم!
آیه لبخند مرموزی زد و گفت: بله با هم نسبت داریم.
زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود. آیه که تک و تایش را برای رفتن دید فرصت را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟
پروانه بلافاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه.
آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید: زهرا صادقی شمایید؟
زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد! سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست
دارد! خدا خدا میکند شکش یقین شود!
آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست میکند و میگوید: ببین من دو تا داداش دارم! الآن اولین باره که دارم براشون میرم خواستگاری. نمیدونم چطور باید بگم. ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود... ببین نظرت در مورد داداش من چیه؟
زهرا شوکه شده بود... تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟
شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاورده بود... سامیه که کم و بیش به خودش مسلط شده بود گفت: ببخشید برادرتون؟
آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید: وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری!
داداش بد بخت من رو چی حساب کردی... خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر
برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص خودش بدونم! فکر میکنم این خوب شده نه؟
پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!! آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد! زهرا اما نیتی جز نیت جمع برای این خنده دارد!
آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت.
نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت: الاعمال بالنیات زهرا خانم! زهرا سرخ شد... آیه
دستهایش را گرفت و گفت: خب؟ من منتظرم...
به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت: خب چی
بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم...
آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت: من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه
همچین کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!! بعد رو به پروانه گفت: تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و رمزش را با کلی تعارف به او داد. سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته کلاس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته! ولی ترجیح داد سکوت کند. مهم تر بود!! مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود.
آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید: خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین نمیخوام بگم همین الآن بله یا نه بگو. نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام بزنیم!
زهرا در دلش گفت: نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت داد و گفت: خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان... اخلاقی که من ازشون دیدم ایده آل هر دختری میتونه باشه. من... من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست.....
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت23
آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی
خوشش آمد و این خودباوری را دوست داشت.
لبخندی زد و گفت: این خیلی خوبه. یه چیز دیگه زهرا خانم من شنیدم شما از یه خانواده خیلی متمول هستید. ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه. تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟
زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد: خب مادیات ملاک هست ولی تو اولویت نیست... پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت: من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم! چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم... حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی.
سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه را مشغول کرده بود: راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و اون عکس خب راستش چطور بگم...
آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی؟ ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟
زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!! آیه کمی بلند خندید و گفت: یواش. ببخشید خیلی یهویی شد میدونم... خب نگفتی؟
سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت: خب چی بگم... فکر نمیکنم مشکلی باشه ...
آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید: میدونی دوست دارم همچین عروسی رو.
زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت: خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی...
****
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعد از بسم الله گفتن یک نفس آن را سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم ۲۱ ساله از وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن.
میخندم و میگویم: وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!! عه
میگوید: حالا حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم: وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام معنا چقدرم خوشکله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم: یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد: تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود... واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر جانم؟
سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم : فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید: عمه خوبه؟
بی صدا میخندم: آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقی میکشد : دیگه هیچی! خداحافظ.
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد.
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید: آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم: تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم! راستش...خب من با دختره حرف زدم
...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم: فک کنم علف خیلی به دهن بزی شیرین اومده!
بی اختیار میخندد... دلم خوش میشود به خنده هایش... به شادی اش! دلم خوش میشود به این
منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است!
_آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند! سرم را درد آورده تشکر هایش ... مامان عمه که فقط میخندد! خوشش آمده! به گمانم یاد سریال های محبوب کره ای اش افتاده! با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک را نفهمیدم.
خداحافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را می بندم و در دل به خدا میگویم: عملیات با موفقیت انجام شد فرمانده! امر دیگه؟
و بعد دوباره دراز میکشم روی مبل راحتی... باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهرشوهر برای یک عروس ... بعد آه یادم آمد بعد زندگی کنم ...
خدای من چقدر کار روی سرم ریخته و من نای انجام هیچ یک را ندارم!!
مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد... طرح جدیدش بود یک مانتو فوق العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟
خوب بود خیلی هم خوب بود: آره خیلی نازه ناقلا نگفته بودی طرح جدید داری
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی. میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم! خدا بخواد حله !!سق سیاه تو البته اگه بزاره.
با خستگی میخندم!! خدا کند سق سیاهم بگذارد... چشمهایم را روی هم میگذارم . من خواب میخواهم! خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم... سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود... درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم ۴ صبح! اوه خدای من. من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8 ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده شرمنده گفتم: آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اولا آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...
ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت.
آلارم نه هشدار بیدار باش! از این واژهای اجنبی بدش می آمد.
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم: خبر خاصی نیست خواستم یکم متفاوت عمل کنیم!! متفاوت بودن مده عقیله جون.
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد....
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت25
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و
میگوید: عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته!
میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم:
_مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذرم بیایم
لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا.
راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن و پیاده روی...
راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم.
یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت نداشتم تا پایان صحبتش سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت: سسلااام دخترم صبحت بخیر و هم به عادت هر روز تحویلم گرفت. مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز ماند!
مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟
دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار هر کسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است!
خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟
_دوچرخه نه! دوچرخه سواری ... دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است...
عمو مصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه
پیش چیدمشون.
دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق نرگسه. منم از دستم بر میاد و هر روز این چند تا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم. دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و میگویم: بفرمایید مال شما.
سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد.
و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی!
با تعجب نگاهش کردم: بله؟
خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست _ بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت.
بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد....
با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو
میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقامصطفی را.
با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش
بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا.
بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود
که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ... گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت
خرمن های قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا
بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند.
نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم.
_ساراخانم، مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا
ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت
_انگاری خیلی دوستشون داری... باهات نسبتی دارن؟....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
آقای امام رضا میشود به یاد کودکی ام دعوتم کنی!؟
تا در صحن انقلاب تو مُهر جمع کنم....
#امام_رضا
┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
آقـا تـقصیـرِ شمـا نیسـت،
كِ تـصویـر شُمـا نیسـت !
مـن آینـہۍ پـر شدھ از گـَرد
و غُبـارم . 🍃 .
EHGHE FOUR HARFE
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت26
برگشتم و صاحب این صدای گرم را دیدم. چه خوش سعادت بودم من. امروز دومین باری بود که پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها
خیره شد
_سلام دکتر
نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی بود.
با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟
با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار دیواری می پوسن مینا الآن نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و سالاش. حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن.
با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون اینجور احساس خرج میکنی؟
حاج رضاعلی میگفت انفاق هر چیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس...
و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک
صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید. استراتژی های خاص خودشونو دارن برای نفوذ تو دل بزرگترا
بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا...
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان
به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم.
نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟
تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری
شدم... میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟ با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی.
و من هم خندیدم. من از این طبع عجیب راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت
زده میکردم.
نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد
پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان را جمع کردند.
و با لبخند به پیرمرد و کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتیوتن خوشحال شدم مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید.
با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها
میگفتند خواهش میکنم درسته؟
بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به ساعتم نگاه کردم.
دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت:
منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ... ممنونم که مثل بقیه نیستی...
و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت
***
کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ...
دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود. درگیر با (نکند)های ذهنش... نکند ...نکند ...
پوفی کشید و در کمدش را بست ... مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت27
تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود:
_سلام پری جون
_سلام آیه جان کجایی عزیزم؟
_الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا
_باشه عزیزم عقیله هم اینجاست
_کاری نداری باهام؟
_نه آیه جان فقط مواظب خودت باش
_چشم عزیز دل همیشه نگران...
در ماشین را باز کرد و سلامی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد
قدری نگاهش کرد ... به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده. بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟
همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل
ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه.
ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟
آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟
آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد.
آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟ از این حاجی بازاری هاست ؟
ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!!
آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو. همه جا پزتو بدن ... بعدشم داداشی همه چی دست خداست پس دیگه نشنوم از این چرت و پرتا بگیا...
ابوذر هیچ نگفت و تنها خیره شد به آویز (یاعلی) پایین آیینه.
راست میگفت آیه او که بود که احتمال دهد؟ او که بود بخواهد و بشود و نخواهد و نشود؟ اعتراف کرد که وجودش مایه ننگ حاج رضاعلی است...
گردو هایش را کنار گذاشت به نظرش رسید هرچه تا به حال گردو بازی کرده بس است!
با احتیاط درب مغازه قدیمی اما با صفای فرش فروشی آقای صادقی را گشود.... مغازه تقریبا بزرگی بود و حال و هوای سنتی که تناسب زیبایی با این هنر قدیمی داشت
تنها مشتری مغازه در حال حاضر خودش بود. پسر تقریبا جوانی را دید که حواسش به ورود او نبود و داشت حساب کتاب میکرد.
بی حرف و آرام فرشها و نقشهای زیبایشان را از نظر گذراند! و زیر لب ذکر میگفت تا آرامشی پیدا کند و مثل همیشه سوتی ندهد.
تابلو فرشی که طرح یکی از کارهای استاد فرشچیان روی آن نقش بسته بود توجهش را جلب کرد! باورش نمیشد انسانی بتواند با دستانش آن همه ظرافت را از نو خلق کند اینبار با زبان گره ها!
چند لحظه به آن خیره ماند که صدای بم مردی را پشت سرش شنید:
_سلام خوش اومدید کمکی از من بر میاد خانم؟
آیه فهمید صدا متعلق به مرد جوانی است که مشغول حساب و کتاب بود بدون نگاه کردن به
صاحب صدا با انگشتانش تابلو را نشان داد و پرسید:
این تابلوفرش چه قیمتیه؟
مرد نزدیک تر شد و و آیه توانست چهره اش را ببیند... یک آن بهت زده شد از این همه شباهت
بین این مرد و زهرا... حدس زدن اینکه این مرد برادر زهرا باشد اصلا کار سختی نبود به خودش
آمد و دوباره به تابلویی که برادر زهرا داشت در مورد طرح و قیمتش صحبت میکرد جلب شد... با شنیدن قیمت این تابلو نیم در نیم مخش سوتی کشید.....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت28
متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت!
خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با
تعجب به سمتش برگشت:
اتفاقی افتاد خانم؟
خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو
دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا...
صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض
شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟
شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید!
به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد:
_عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم.
صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه
اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد!
ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند.
صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و
صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت.
_ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها.
خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم
_اختیار دارید حاجی
_ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا
شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه
_تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست!
صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم...
آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری...
به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست!
****
سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود...
_ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست!
به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد!
_میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عهچهارشنبهاست🙂
•میگمبویامامرضا'ع'میاد💔•
#دلتنگی
#امام_رضا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
ازدویدنها، گذشتنها
بچهها"نظامی"کشورمونکه
توالانراحتتوخونهای
بدونهیچاسترس...:)!
#قدرشون_بدونیم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
ازدویدنها، گذشتنها بچهها"نظامی"کشورمونکه توالانراحتتوخونهای بدونهیچاسترس...:)! #قدرشو
ازبیپدریکشیدنهای
دخترانشهداستکهالاندرامنیتیم🥀💔
#یادمون_بمونه
EHGHE FOUR HARFE
کاشگلباشیم🙃🌻
کوتاهولیعمریمعطر....!
#شهیدانه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
میرید به سلامت🙂🚶🏻♂
ولی خداوکیلی انقده کانال بده
که بعد سه سال عضواش انقدر باشه🙃؟!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت29
ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!!
آیه خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است. نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!!
ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟
خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در
گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید:
احوال آبجی خانم ما چطوره؟
آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود!
_خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم.
کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد.
کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت:
آبجی خودمه.
کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو!
بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو
داداش دیگه ای هم داریا!
ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم
رو صورتت حسودی میکنی!
سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند!
محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است. محمد هم زیر لب الحمدللهی گفت به این همه خوشبختی!
آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری
مدرسه ها!
سامره نق نق کنان گفت: نه نه من خوابم نمیاد.
بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما!
سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم
گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم
کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!! چیکار داری با من؟
چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هر کاری میکنی فقط اینجا نباش.
_وا آیه حالت خوبه؟
_میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه!
و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو!
کمیل متعجب گفت چیو؟
آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه.
و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت.
ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش این چنین در موضع ضعف
نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود!
اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود!
قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد... وقار... متانت... تن پایین صدا... کم حرفی اش با مردهای اطرافش... رفتار سنجیده اش...
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت30
بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش
پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟
حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند!
آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟
ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند...
ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟
نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون.
پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟
عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون.
و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟
عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد!
پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند...
عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود.
آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود... خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟
محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی!
پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟
ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت31
آیه سرش را از کتابهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر
بزرگترته! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای
فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم
_این نتایج که اینطور نمیگه
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم
میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه!
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش!
و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود!
_خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو
مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم!
_حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟
کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر!
آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا
_کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست!
کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟
_چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده.
کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی!
کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد.
امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این
چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت...
حال همه کس خوب بود...
! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ...
ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود!
شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال
لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗#عقیق💗
قسمت32و33
چقدر خوب که همه چیز خوب بود
صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به
خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.ایه
با نشاط وارد مغازه شد... شیوارا دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب
میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و
شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است!
بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه
جانکم... کجایی تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم.
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟
آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره.
شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند
_آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟
آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید
جورشو بکشم
شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار
استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی
شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و
آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟(بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد:
شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار بزند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن
ترین نقطه زندگی اش شد...
و ابوذر... پسری که فقط 23سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود...
نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره
خودش است!
اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی
میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند!
دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم....
****
ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش...
نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طلبه ها وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذرو دردش!