عشقـہ♡ چهارحرفہ
عید قربان شده؛ قربان کسی گر بروم... چه کسی خوبتر از شخص اباعبدالله؟!🙃🌱 #عید_بندگی #KabaaUnitsUs #
عید قربان شده و در عوض قربانی
ما به قربان تو رفتیم اباعبدالله(ع)...♥️
@eshghe4harfe
هرکسازترسفقرازدواجنکندنسبتبهلطف
خداوندبدگمانشدهاست.چراکهخداوند میفرماید:اگرآنانفقیرباشندخداونداز فضلوکرمخودبینیازشانمیکند . .
_امامصادق(علیهالسلام)🌱
EHGHE FOUR HARFE
آرامنشستنکارمانیست
مادستبهعملمیزنیم 😎✌️🏾
#چیریکی
#دخترونه
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
اگہبراۍفرجدعامۍکنید،علامتآن
استکہهنوزایمانشماپابرجاست🌿
[ - آیتاللّٰهبهجت🎙]
♥️🌱
چنان زندگی کن ؛
که کسانی که تو را میشناسند و
خدا را نمیشناسند ، بواسطه آشنایۍ با تو ، با خدا آشنا شوند :)
-شهید چمران🌱✨
🌱♥️
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت46 _ابوذر بیخیال _مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغاز
رفقا بابت این چند روز که پارت نداشتیم معذرت💚🌱
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗#عقیق💗 قسمت46 _ابوذر بیخیال _مرضو ابوذر ساعت 1 دم مغاز
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت 47
ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سرگرم سرو کله زدن با یک مشتری دندان گرد بود و
ابوذر نمیخواست مزاحم کارش شود به همین خاطر سلامی نکرد پشت پیشخوان رفت و با تلفن
مغازه شماره مهران را گرفت.
شیوا متوجه حضورش شد... بی اختیار قلبش گرفت و بی اختیار بغض کرد...
هنوز هم با خودش کنار نیامده بود . و خوب میدانست که باید واقعیات را بپذیرد ...گفتنش راحت
بود اما در عمل...
مشتری را راه انداخت و به سمت ابوذر رفت: سلام آقای سعیدی.
ابوذر گوشی را گذاشت و محترمانه جوابش را داد: علیک سلام خانم مبارکی.
شیوا عاشق همین ابوذرانه رفتارهای ابوذر بود!! همین فاکتور گیری های استادانه و ریزش ازکلمات!این که وقتی لزومی نبود حرفی نمیزد. سلام در جواب سلام و احترام در جواب احترام بی
هیچ سوال اضافه ای!
دلش میخواست بیشتر صدای باصلابت این مرد را بشنود! برای همین بی ربط پرسید: میگم آقای
سعیدی بالاخره آیه تونست به فاکتور ها سر و سامون بده؟
ابوذر خیره به کتاب پیش رویش یاد آن شب جمع بندی حساب ها و سرکله زدن با آیه و کمیل افتادو بی اختیار لبخندی روی لبهایش نقش بست و تنها گفت:بله خدا رو شکر!
شیوا با حسرت نگاهش کرد...
دلش میخواست آن دختر را ببیند! او که بود که ابوذر... آهی کشید و به زمین خیره شد
ابوذر که گویی چیزی یادش آمده باشد پرسید: راستی خانم مبارکی حال مادرتون خوبه؟ مشکلی
نیست ان شاءالله؟
شیوا میخواست بگوید او خوب است منم که خرابم!!! درد بی درمانی که هیچ دکتری دارویی برایش ندارد!
اما تنها لبخند تصنوعی روی لبهایش نقش بست و گفت: بله خوبه خدا رو شکر
خدا آیه رو خیر بده
دکتری که معرفی کرد کارش حرف نداشت.
ابوذر سری تکان داد و گفت: خب الحمدالله بازم اگه مشکلی بود حتما بگید
شیوا با بغض آب دهانش را قورت داد و گفت: من که همیشه مزاحمم...چشم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت 47 ابوذر کتاب به دست وارد مغازه شد.شیوا سر
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت48
ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و مهران وارد مغازه شد! با تعجب به این چهره بی حال
نگاهی انداخت از پشت پیشخوان بیرون آمد و گفت: سلام ... چطوری آقای کم پیدا؟
مهران بی حال لبخندی زد و سلام کرد
شیوا با کنجکاوی به ابوذر و مرد جوانی که هم دیگر را در آغوش گرفته بودند نگاه کرد... ابوذر
مهران را دعوت به نشستن کرد و شیوا با سر سلامی به او کرد... مهران هم بی حوصله جوابش را
داد...ابوذر خواست دو فنجان چای برای خودش و مهران بریزد شیوا را دید که سر به زیر به زمین خیره
شده به سمتش رفت و گفت: خانم مبارکی شما دیگه میتونید برید من هستم
شیوا سرش را بلند کرد و لحظه ای در چشمهای ابوذر خیره شد و گفت: چشم...
ابوذر چای میریخت و مهران خیره به حرکات دختر ریزنقش بود که داشت وسایلش را جمع
میکرد... عادت مزخرفش بود!آنالیز کردن دخترانی که میدید... تیپ ساده و بی آرایش و تقریبا
محجبه ای داشت... مهران به خنده افتاد... اصولا هرکه به ابوذر ربط داشت همان تم ابوذری را
داشت!
دخترک به آرامی خدا حافظی کرد و رفت ... و ابوذر چایی به دست روبه رویش نشست و با اخم
گفت: مهران جان یکم آدمیت بد نیست!! زشته اینجوری خیره مردم میشی! برای شخصیت خودت
میگم!
مهران برو بابایی میگوید و چایش را بر میدارد....
ابوذر سری به تاسف تکان میدهد و میگوید: خب بگو ببینم چی باعث شده که به این حال و روز
بیوفتی؟ درس و دانشگاهم که تعطیل
مهران تکیه میدهد به صندلی و بعدش میگوید: گور بابای دانشگاه
ابوذر میخندد و میگوید: تبارک الله به این ادب
مهران بی مقدمه میگوید:خسته شدم ابوذر!!
ابوذر ابرویش را بالا می اندازد و میگوید: خسته ؟از چی؟
بی حوصله تر از قبل میگوید: از همه چیز!! پریشب با نسیم بهم زدم!! میدونی ابوذر همشون عین همن! من نمیفهمم این زندگی چیش جذابه که اینقدر آدمها عاشقشن!! .
وقتی همه چیز شبیه همه!! نمونه ش همین نسیم! هیچ فرقی با بقیه نداشت جز شکل و قیافه اش!
بقیه چیزهای زندگی هم همینطوره !! ولش کن اصلا اعصاب ندارم!
ابوذر اخمهاش را در هم کرد و گفت: اولا خجالت بکش اینقدر راحت در مورد کارهات صحبت نکن
دوما تقصیر خودته عزیزم!
تقصیر خودت!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت48 ابوذر خواست چیزی بگوید که در باز شد و م
مهران حق داره🚶🏻♂
تاخدانباشههمهچیز
تکراریوبیمزهاست:))!
چیزیکهخیلیارزشمندومهم
باشهزیادیدشمنداره!
حجابهمبهخاطرارزش
زیادیکهبهزنمیبیخشه
اینگونه مورد تحاجم قرار میگره:) ❗️
#پروفایل
#دخترونه
#تلنگر
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
#درس
- ظهور اتفاق میافتد ؛
مهم این است که
ما کجای این ظهور باشیم ! 🌱
- شهیدمصطفیاحمدیروشن -