eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
807 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 سرش را بلند کرد. نگاه اشک آلود و پر از دلواپسی اش به قامت مردی افتاد که با عجله به سمت ایستگاه پرستاری میدوید، در حالیکه یکی پس ازدیگری دکمه های روپوش سفیدش را میبست. مرد با صدایی مضطرب از منشی بخش پرسید: - مریضو کجا بردن؟ منشی با عجله جواب داد: - بردنش اتاق سی پی آر وآن مرد با سرعت هرچه تمام تر به سمت اتاق دوید. * صدایی توجهش را جلب کرد: - خانمی، چرا اینجا روی زمین نشستی؟ پاشو عزیزم! خدا خیلی دوستت داشت! تو آخرین دقایق به داد بچه ت رسیدیم! اشک هراس و دلهره جای خود را به اشک شوقی داد که در این دوماه، کمتر بر گونه های زن جاری شده بود. چشمانش به کفشهای چرم مردانه ای افتاد که در کنار کفشهای سفید پرستار جفت شد. سرش را بلند کرد و نگاه طوفانیش در چشمان سیاه و مهربان مرد قفل شد. پرستار نگاهش را به صورت زن چرخاند: - دستهای دکتر صداقت معجزه میکنه! همه اونو تو بخش به پنجه طالیی میشناسن! تا دکتر بیهوشی اومد، دکترصداقت بچه ت رو برگردونده بود. زن نگاهی حاکی از سپاس بر روی صورت دکتر صداقت پاشید: - خدا خیرتون بده آقای دکتر! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. انشا... هیچوقت تو زندگی رنگ غمو نبینید! دکتر رو به پرستار گفت: - لطفا کمکشون کنید تا بلند بشن! رنگ و روشون پریده! بعید نیست فشارشون افت کرده باشه! دکتر به سمت اتاقی رفت که از آن خارج شده بود. هنوز پا به راهرو نگذاشته بود که زن او را مورد خطاب قرار داد: - آقای دکتر؟ صورتش را به سمت زن برگرداند. چه غریبانه با رنگ چشمهایش آشنا بود. نگاههای درد کشیده هم را به خوبی میشناسند - بله خانم؟ زن با نگاهی پر از دلواپسی پرسید: - بچه م؟ دکتر صداقت لبخندی آفتابی به چشمان تیره ی پر از غم زن پاشید که ته دل آن مادر دل نگران را گرم کرد: - فعلا به خیر گذشت. تو بخش بستریش کردم دکتر نگاهش را به صورت پرستار گرداند: - بچه رو بهشون نشون بدید تا دلشون آروم بگیره. وقتی نگرانیشون رفع شد به اتاق من هدایتشون کنید. باید در مورد کودکشون سوالاتی ازشون بپرسم. * با صدای در، سرش را بلند کرد: - بفرمایید تو کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 در حال مطالعه کردن یکی از آخرین مقالات، در مورد بیماریهای قلبی کودکان بود. - سلام دکتر جان! سرش را بلند کرد و مهران، همکلاسی دانشگاهی اش را دید لبخندی بر کنج لبش نشست. به پای دوستش بلند شد و به طرفش رفت: - سلام مهران جان! چه عجب یادی از ما کردی؟ این ورا؟ - یه خورده سرم خلوت شد گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم. دوستش را دعوت به نشستن کرد. دکتر مهران رفیعی به سمت مبلی رفت که در کنار میز دکتر صداقت گذاشته شده بود. چشمش به دفتری با جلد چرمی بر روی میز افتاد. دفتر را برداشت و کل برگه ها را با سرعت از هم رد کرد. نگاهی به دکتر صداقت که متعجبانه به او زل زده بود افکند: - یوسف! تو هنوز از این دفتر دست نکشیدی؟ تا کی؟ یوسف سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته به آهستگی گفت: - تمام خاطرات گذشته و حال من تو این دفتره! چطوری میتونم از چیزی که با روحم عجین شده دست بکشم؟ مهران خنده ی تلخی کرد 21 سال از بازگشتت به ایران میگذره! تو این ده سال من شاهد بودم که با چه سختی درس نیمه کاره تو ادامه دادی و تخصص اطفال گرفتی؛ قدم به قدم در کنارت بودم و شاهد رنج کشیدنات، بیدار خوابیهات، دلتنگیهات و گریز زدنهات در نیمه شب به کوچه و خیابون بودم! یوسف جان اون زلیخا مرد، رفت. به دنبال یه زلیخای دیگه باش! شاید تو از اول در پیدا کردن زلیخات اشتباه کردی؟ والا به خدا معصیت داره به زن یکی دیگه فکر کنی؟ یوسف نگاه پر از بهت و سرزنش بارش را به مهران انداخت: - تو فکر میکنی من انقدر کثیفم که به زن برادرم نظر داشته باشم؟ پس چی؟ این بی تابیها مال چیه؟ این دلنوشته ها مال چیه؟ - هرچی باشه به بهجت بر نمیگرده! دلم تنگه مهران! دلم تنگه! دلتنگی که به سراغت بیاید بی اختیار غرق می شی تو خاطرات دور و نزدیک. دلم هوای صداقت و خلوص و خضوع بچه های پایگاه رو کرده، دلم واسه مناجاتهای سحرگاه ، نرمشهای صبحگاه و رزمهای شامگاهی اون موقع ها تنگ شده . حیرونم مهران! حیرونم از این دو رویی ها و به پشت خنجر زدنها! دلم یه دوست داشتن خالص میخواد. یک عشق ناب و پاک آسمونی که با زمان و دوری از بین نره! یه اعتماد دونفره که شاهدش خدا باشه و ضمانتش وجدان! میفهمی مهران؟ دردم اینه مهران! با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، هردو به سمت در اتاق چرخیدند. چند لحظه بعد از گفتن "بفرمایید تو" از طرف یوسف، در اتاق باز شد و زن بی پناه در آستانه در ظاهر شد . شال مرتب شده و دکمه های درست بسته شده ی زن نشان میداد که شرایط روحی بهتری نسبت به زمان ورود به بیمارستان دارد. یوسف مؤدبانه زن را به نشستن روی مبل راهنمایی کرد. مهران بلند شد و رو به یوسف گفت: - دکتر جان، من برم دیگه! باید یه سَری به مریضهای تازه بستری شده بزنم. یوسف دستش را دراز کرد و با لحن سپاسگزارانه ای گفت: - لطف کردی مهران جان به دیدنم اومدی! - خواهش میکنم. وظیفه بود. کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
... یھ‌هڪر‌ے‌بشم‌کھ‌دشمنان‌غصھ‌بخورن‌ براوجود‌من و‌آرزو‌داشه‌باشن‌یڪ‌هکر‌مثل‌من‌داشتھ‌ باشن😼🤞🏼 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
. یکی از قشنگ‌ترین دعاها اینه که ؛ الهی هروقت خسته‌ای ، خدا بغلت کنه :) ! .
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ ناصرا وَ دلیلا و عَیناً حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً. ♥️ Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برق غضبی‌ که چشم آقا دارد گویا که بنای فتح خیبر دارد‌...😎 Eshghe4harfe
شیعه به امام حسن مینازه... 💚 Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه‌ اونا‌ گنبد‌ِآهنین‌ دارن‌...ماهم‌ گنبد‌ِطلایی‌ داریم✌️🏻🕶 Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 یوسف بعد از مشایعت دکتر رفیعی به پشت میزش برگشت، نگاهی به سر افکنده به زیر زن و انگشتهایش که لا به لای ریشه های شال زردش میچرخید، انداخت. رنگ زرد همیشه برای او یادآور یکسری تلخی ها بود که با هیچ شیرینی ای کامش را بی مزه نمیکرد، چه برسد به شیرین! با صدایی گرم و مهربان که خاص خودش بود، پرسید: - هیچ میدونید که بچه تون ناراحتی قلبی داره؟ زن با صدای شل و وارفته ای گفت: بله! - اینم میدونید که باید هرچه زودتر عمل بشه؟! با سمع قلبی که داشتم به وخامت اوضاع قلبیش پی بردم! زن شل تر و وارفته تر بعد از کشیدن یک آه کوتاهی گفت: - اونم میدونم! یوسف ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد و با لحن کشیده ای گفت: - پس چرا دست، دست میکنید...؟ زن حرفی نزد. هاله ای آشنا جلوی دیدش را گرفت. سرش را بلند کرد و چشم در چشم یوسف شد. اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه اش غلتید که با گوشه شال آن را گرفت. یوسف مهربانانه تر پرسید: - پدرش کجاست؟ تنها سکوت جواب یوسف بود. یوسف دومرتبه سوال کرد: - خانم محترم، گفتم پدرش کجاست؟ باز هم سکوت... یوسف در حالیکه دو تا دستش را با هم تکان میداد، کلافه پرسید: - اصلا این بچه پدر داره؟ از بازی روزگار خسته تر از آن بود که هر سؤالی را چند بار تکرار کند! از پشت میز بلند شد و روی مبل مقابل زن نشست. نگاه زن بر روی صورتش چرخید. خطوط روی صورت یوسف با موهای به رنگ جو گندمی اش همخوانی نداشت. یک آن از دل زن گذشت که شاید او هم از جمله اسرای روزگار است، درست مثل خودش! دومرتبه قطره اشکی ناخوانده به روی صورتش سرید. - پدر داره! مادر هم داره! ولی هیچکدوم نمیخوانش! یوسف بهت زده پرسید: - یعنی این بچه، فرزند شما نیست؟ زن مکثی کرد. با گفتن "نمیدونم" بغضی در گلویش پیچید و نتوانست حرفش را ادامه دهد و شال را به روی صورتش گرفت و های های بنای گریستن گذاشت. اشکهایی که یوسف فقط درچشمهای بارانی و در زمان قنوت گفتنهای پر سوزوگداز پرندگان عاشق دفاع مقدس دیده بود. به سمت تلفن رفت و بعد از فشردن یکی از شماره گیرها گفت: - یه لیوان آب بیارید اتاق من! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 از چند دقیقه خانمی که مانتو و شلوار آبی رنگ خدمه های بیمارستان تنش بود با یک لیوان آب به اتاق وارد شد. صدای گریه های زن آهسته تر شده بود. بیصدا و سر به زیر اشک میریخت و یوسف هم تلاشی در ساکت کردنش نمیکرد. پشت به زن و رو به پنجره ایستاده بود و غرق در خاطرات دور و نزدیک. به زن اجازه داد تا عقده های درونش را در مقابل این مرد رنج کشیده بیرون بریزد. ایکاش کسی هم به یوسف اجازه بیرون ریختن زخمهای اسیر شده در دل تنگش را میداد. مستخدم بیمارستان با اشاره ی یوسف، آب را به زن داد: - بفرمایید خانم. چند قورت بخورید تا حالتون جا بیاد... زن با دستانی لرزان لیوان آب را از خدمه گرفت و چند جرعه نوشید. بعد از رفتن مستخدم بیمارستان، مجددا یوسف روبروی زن جا گرفت و با لحنی جدی که دلسوزی هم در آن موج میزد،او را مورد خطاب قرار داد: - می شنوم. زن نگاهش را به دور اتاق چرخاند. رنگ پریده و ویران شده به نظر میرسید. چیزی بین هراس، اضطراب و دلنگرانی در چهره اش جا خوش کرده بود. نگران گفت: - وقت شیرشه! نگران نباشید. سرم بهش وصله! و بعد ادامه داد: - لطفا حرف بزنید، شاید سبک تر بشید... زن بغضی در گلویش پیچید و گفت: - من مادر واقعی این بچه نیستم! کپی؟نشه بهتره:)! Eshghe4harfe 🌱🖤 🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤