عاقبت بخیری اجباری✔️
📌هر کس هر روز سوره #یس بخواند و ثواب آن را به حضرت زهرا (سلام الله علیها) هدیه کند .
📌و همچنین #دعای_عهد و ثواب آن را به مادر امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هدیه کند.
📌سوره #واقعه هم خوانده و ثوابش را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) هدیه کند .
◀️ چه بخواهد و چه نخواهد عاقبت بخیر می شود نخواهد هم به زور می شود!
#سوریه
📚حضرت آیت الله #بهجت(رحمة الله)
Eshghe4harfe
- همهی ِزَحَمات ِشُما رو
یِه هَفتـِهای تَحویل ِ
دُشمَن دادَن ، حاجـی🚶🏻.
#سوریه
Eshghe4harfe
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سیّده زینب ...
قرار این بود تا فتح برادر را کند کامل...
#یا_زینب(س)
#مهدی_رسولی🎙
#کلیپ| #ریلز | #استوری 📲
Eshghe4harfe
میگفت:
وقتی جای شلوغی باشه
مـادر گوشهی چادرشو
میده دست ِبچهش که گم نشه
این دنیا خیلی شلوغه ،
گوشهٔ چادرِ حضرت زهرارو
بگیریم که گم نشیم..💔!"
...#حضرت_مادر
Eshghe4harfe
36.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگـی
ختم به شهــادت شود
تازه زیبـا ، میشود...♥️
#در_آرزوی_شهادت
Eshghe4harfe
#تلنگرانه
← اگہمیخواےپاڪبمونے ...
اولسعےڪنازشرایطگناهدورےڪنے
فلانگروه،فلانڪانال،فلانمہمونے،
فلاندوست،فلانفیلمو...
خلاصہازهرچیزےڪہگناهروبہت
یادآورےمےڪنہفاصـلہبگیر ...
#خودسازی
Eshghe4harfe
کاشالانتوحرمتبودم
یهگوشهمینشستم.
چادرمومیانداختمروصورتم ُ
راحتگریهمیکردم.
#امامحُسینمَن💔(:
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۷
کودکش را در آغوش کشید و از آپارتمان خارج شد. امروز باید به محضر میرفت و برگه ی وکالت
نامه ی طلاق طالق را میگرفت. با یک وکیل هماهنگ کرده بود که برای انجام مراحل اداری کمکش کند.
پا که از ساختمان بیرون گذاشت، چشمش به پدر و مادر یوسف افتاد که پشت در ایستاده بودند.
چشم مادر یوسف که به ماه منیر افتاد رو به شوهرش گفت:
- کار خدا رو ببین... خودش اومد!
ماه منیر ذوق زده و متعجب از دیدار پدر شوهر و مادر شوهر صوری در حالیکه لبخند بر لب داشت
گفت:
- سلام... شماها... اینجا؟
پدر یوسف به طرف ماه منیر رفت و دستش را دور شانه ی عروسش انداخت:
- سلام به روی ماهت دخترم!
سرش را جلو برد و بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و برای ماه منیر، این بوسه ی پدرانه چقدر
دلچسب و شیرین بود.
مادر دستش را به سمت امیر طاها که آب دهانش سرازیر شده بود دراز کرد:
- بده به من این جوجه یوسفو...
ماه منیر امیر طاها را به سمت مادر یوسف گرفت.
مادر با اشتیاق امیر طاها را در آغوش کشید و رو به پدر یوسف گفت:
- تو رو خدا ببین هر روز بیشتر شبیه بچه م یوسف میشه!
آنقدر این حرف را محکم و جدی زد که برای لحظه ای ماه منیر شک کرد که یوسف پدر واقعی بچه
است!
همگی وارد آپارتمان شدند...
پدر یوسف رو به ماه منیر کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۸
دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری
بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه
کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم
چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج
خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند
بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه!
رو به مادر یوسف کرد:
- ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه
ست.
ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و
ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت:
- خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری...
به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت:
- نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره...
پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و
با مهربانی گفت:
- من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری!
اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:,
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤