4_5884182208578584919.pdf
1.27M
📝 نمونه سوالات مصاحبه حضوری همراه با پاسخنامه ویژه داوطلبین استخدام در نیروی انتظامی
#اطلاعات
Eshghe4harfe
خستـھام!
ازهَـرآنچـھڪِھمَـراوَصـلِایندنیانموده
دِلَمحـالوهَـواۍِجمـعِشھیدانرامۍخواهـد!
#چیریکی
#پسرونه
Eshghe4harfe
نماهنگ-زندگیم-مادر.mp3
5.4M
زندگیم مادر♥️
گروه سرود نجمالثاقب🌱
Eshghe4harfe
به حق فاطمه گفتیم بعد از ذکر یا فاطر
که یا فاطر بدون فاطمه معنا نخواهد شد..
#روز_مادر
#مادر
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۶
یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت:
- نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی
خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید!
رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که
با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود.
پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز
کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی
آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این
مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه
منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید.
******
چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل
همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش.
چند روز به نامزدی صفورا مانده بود...
بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه
وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت:
- قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل...
مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد:
چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا
اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم
از ما دور بشید
سفره را به دست ماه منیر داد:
- بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۷
بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه
منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند.
نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی
است که در بغل ماه منیر از خواب بیدار شده بود.
یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت:
- بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم!
*************
از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق
بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر
بهجت میروند.
صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف
منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش
میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا
میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود!
اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف
نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل
حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد.
لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را بهبغل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر
عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود.
وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب
نگاه میکرد...
به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت:
- بپوشید... سرما میخورید!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهشتم زیر پات ؛ روزت مبارک . .🫀
#روز_مادر
Eshghe4harfe
خدایا مرا بخاطر کارهای خوبی که
تصمیم گرفتم ، اما انجام ندادم ببخش :)
- نهجالبلاغهخطبه۷۸ -
Eshghe4harfe
مواظب دینِ همدیگه باشید!
ما امتحانِ جمعی میشیم..
نمرهیِ جمع رو میگیرن
به تک تکِ ما میدن..
#استادپناهیان
eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:ازعشق بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازمھربنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از نور بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:ازجان بنویسید!
نوشتیم مادر..
گفت:از مادر بنویسید!
نوشتیم حضرت_زهرا (س)❤️
Eshghe4harfe
فرقےنمیڪندشلمچہ،حلَب،مـۅصِل،
قُدس؛یـٰاڪوچہپسڪوچہهایشھرمـٰان...!
بسیجیسھمشدۅیدن،
-پـٰابہپـٰایانقلـٰاباســـت!
#بسیجی
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۸
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی
میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی
سراسری هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این
حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را
پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید.
اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین
....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این
ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای
یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها
دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری
شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از
تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۹
یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
- نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
- چرا من...؟
یوسف گفت:
- شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
یوسف ادامه داد:
- چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن
پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم بهجای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی
نزد!
پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
- تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
- به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید
جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغوش کشیده بود و
گریه میکرد.
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا
با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با
بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک
شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با
خودم میگفتم:
- غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
آری بهجت هم برای من مرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش
هم از خاطرم رفت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
شیخرجبعلیخیاطمیگفت:
هرسوزنیکهبرایغیرخدا زدم،
بهدستمفرورفت....!
تا شهید هست رفیق دل من
میل همراه شدن با دگران نیست مرا! 🍀👌
#شهیدجھادمغنیھ
Eshghe4harfe
در دیداری که با حضرت آقا داشتیم
ایشان فرمودند که به بچهها بگویید
عدهای آمدهاند که اسلام و انقلاب را
میخواهند با هم از ما بگیرند
هر کسی هر کاری که میتواند انجام دهد!
#حاجحسینیکتا
Eshghe4harfe