مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم، دعا کردم، گریه کردم که سالم بماند، یک بار دیگر بیاید ببینمش. ابراهیم که آمد به او گفتم که چی شد و چه کار کردم. رنگش عوض شد و سکوت کرد، گفتم: چه شده مگر؟ گفت: درست در همان لحظه میخواستیم از جادهای رد شویم که مینگذاری شده بود. اگر یک دسته از نیروهای خودشان از آنجا رد نشده بودند، می دانی چی می شد ژیلا؟ خندیدم. باخنده گفت: تو نمیگذاری من شهید بشوم، تو سدّ راه شهادت من شدهای؟ بگذر از من!
#خاطراتشهدا
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۵ اسفند ۱۴۰۰
#ارغوانجامعقیقےبہسمنخواهدداد
همینڪهروزهاۍنزدیڪبهعملیاتمے
رسیدبراۍبچههافالحافظمےگرفت
نزدیڪعملیاتڪربلاۍ5بوداینباراولین بازشدنڪتاببهنیتمنبودبعدازڪمے مڪثوزمزمهبالهجهشیرینگفت:"نه ڪاڪو جان!دریغازیڪروزنهکوچکانگار اصلاقرارنیستازدستتوراحتبشیم!" سپرۍشدنلحظاتوضعیتبقیههم مشخصشدمرتضےجاویدۍ،سیدمحمد کدخداو...جزشهدابودندزندههاهممعلومه شدند...نوبتخودته!ازبچههااصرارازاون انڪارتابالاخرهچشمهارا.آرامبستواینبار ڪمےطولانےتر.قطرهاشڪےآرامازگوشه
چشمانشلغزیدڪتابرابازڪرد:
نفسبادصبامشڪفشانخواهدبود
عالمپیردگربارهجوانخواهدشد
ارغوانجام"عقیقی"بهسمنخواهدداد
چشمنرگسبهشقایقنگرانخواهدشد
عملیاتڪهتمامشدرفتنےهاۍفالهمه شهیدشدند،جاویدی،حق پرست... وخود عقیقی، منماندهبودموصداۍمحمدرضا ڪهتاامروزدرذهنممانده
"دریغ از یک روزنه کوچک".
#خاطراتشهدا
#دختر_مشڪے_پوش_حسےـن
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
۶ اسفند ۱۴۰۰