🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۵
خوبم... هر روز صبح ساعت 9 صبح میرم کالج کلاس زبان و تا یک بعد از ظهر اونجام. هنوز
کشیکهای بخشم شروع نشده. خودم اینطوری خواستم. اینطوری بهتره... اول کمی زبان انگلیسیم
تقویت میشه، بعد وارد بیمارستان میشم. آدمی که میاد یک کشور بیگانه و زبونشونو بلد نیست مثه
کر و لالها میمونه...
حالا دارم به این نتیجه میرسم که اشتباه کردم که واسه یک کشور عربی اقدام نکردم... نمیدونم
مامان بهت گفته یا نه که باباییت دوازده سال اسیر نیروهای بعثی بوده... دوازده سال که یه جا
باشی، خواه ناخواه زبونشونو یاد میگیری... بگذریم از این حرفها... بذار از اینجا برات بگم... این
حرفها که میزنم پسر گلم، عقاید و افکار خودمه و خیلی ها باهام موافق نیستن. تو باید یاد بگیری
که تو اجتماعی که زندگی میکنی به عقاید همه احترام بذاری...قرار نیست که همه شبیه هم فکر
کنن... خب! حالا از اینجا برات میگم... شنیدی که میگن هر جا که بری، آسمون یه رنگه؟ آره پسره
گلم؟ درسته عزیزم، آسمون هر جا که بری یه رنگه، آبیه... ولی آبیه آسمون اینجا با آبیه آسمون ما
خیلی فرق میکنه...!
آسمون آبیه اینجا باهات آشنا نیست... غریبه ست و بیگانه! همیشه یه حس دلتنگی تو دلت هست،
هرچقدر هم شاد باشی و همه چیز در اختیارت باشه، احساس میکنی یه جا رگ و ریشه ت رو جا
گذاشتی... فکر میکنی یه چیزی تو وجودت کمه...! بعضیها با حرفای من موافقن و با این آسمون
آبی دوست نمیشن و به کشورشون برمیگردن ولی بعضیها خیلی زود با این رنگ آبی دوست میشن
و اینجا موندگار میشن.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۶
ماه منیر دست از تا کردن لباسها برداشته، به کمد تکیه داده و پاهایش را در سینه کشیده بود و با
دقت به حرفهای یوسف گوش میداد. نگاهش به سمت امیر طاها کشید که گیج میزد و مرتب
چشمهایش باز و بسته میشد. دوست نداشت با آوردن پتو یا گذاشتن بالش زیر سر امیر طاها جو
صمیمی و گرم بین پدر و پسر را از بین ببرد.
یوسف ادامه داد:
- ولی پسر گلم، یادت باشه که زیر هر آسمونی که باشی... به هر رنگی که باشه... خدا واسه همه
یکیه... وجدان یکیه و شرف هم یکی...
تو باید یاد بگیری که هر قدمی که برمیداری، با توجه به رنگ آسمون نباشه... باید همیشه تو
ذهنت باشه که یکی از اون باالها داره نگات میکنه و یه دفتر جلوش گذاشته و همه ی کارها،
حرفها، رفتارها و حتی قدم برداشتناتو یاد داشت میکنه و تو باید یه روز بابت همشون جواب پس
بدی...
حرفش که به اینجا رسید صدا زد:
- خانم آرام... خانم آرام...
ماه منیر سرش را از روی زانوهای به شکم کشیده اش برداشت و پشت مانیتور نشست:
- بله آقای دکتر...
- امیر طاها خوابیده. منم باید برم واسه شام شب خرید کنم... شبتون بخیر... هرچند که اینجا بعد
از ظهره!
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- پس عصرتون بخیر!
میتونید شب درمیون امیر طاها رو بیارید پای سیستم تا ببینمش و باهاش صحبت کنم ؟ اینجا
احساس تنهایی میکنم...
ماه منیر لبخند مهربانی زد:
- حتما
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۷
کودکش را در آغوش کشید و از آپارتمان خارج شد. امروز باید به محضر میرفت و برگه ی وکالت
نامه ی طلاق طالق را میگرفت. با یک وکیل هماهنگ کرده بود که برای انجام مراحل اداری کمکش کند.
پا که از ساختمان بیرون گذاشت، چشمش به پدر و مادر یوسف افتاد که پشت در ایستاده بودند.
چشم مادر یوسف که به ماه منیر افتاد رو به شوهرش گفت:
- کار خدا رو ببین... خودش اومد!
ماه منیر ذوق زده و متعجب از دیدار پدر شوهر و مادر شوهر صوری در حالیکه لبخند بر لب داشت
گفت:
- سلام... شماها... اینجا؟
پدر یوسف به طرف ماه منیر رفت و دستش را دور شانه ی عروسش انداخت:
- سلام به روی ماهت دخترم!
سرش را جلو برد و بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و برای ماه منیر، این بوسه ی پدرانه چقدر
دلچسب و شیرین بود.
مادر دستش را به سمت امیر طاها که آب دهانش سرازیر شده بود دراز کرد:
- بده به من این جوجه یوسفو...
ماه منیر امیر طاها را به سمت مادر یوسف گرفت.
مادر با اشتیاق امیر طاها را در آغوش کشید و رو به پدر یوسف گفت:
- تو رو خدا ببین هر روز بیشتر شبیه بچه م یوسف میشه!
آنقدر این حرف را محکم و جدی زد که برای لحظه ای ماه منیر شک کرد که یوسف پدر واقعی بچه
است!
همگی وارد آپارتمان شدند...
پدر یوسف رو به ماه منیر کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۸
دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری
بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه
کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم
چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج
خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند
بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه!
رو به مادر یوسف کرد:
- ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه
ست.
ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و
ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت:
- خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری...
به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت:
- نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره...
پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و
با مهربانی گفت:
- من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری!
اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:,
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۹
کاش همه ی چیزهایی که میگید واقعیت داشت... خبر ندارید که ازدواجمون صوریه و پسرتون
منو نمیخواد. اگه شما امروز نیومده بودید من تو دفتر یه وکیل بودم و درباره ی طلاقم از پسرتون
باهاش مشاوره میکردم...
صدای خنده ی امیر طاها که با مادر یوسف بازی میکرد فضای خانه را پر کرده بود.
ماه منیر در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود تا پدر یوسف امواج متلاطم داخل چشمانش را
نبیند، دومرتبه حرفش را تکرار کرد:
- نهار خوردید... بابا جان؟
مرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نشست:
- حاج خانم با خودش کوکو آورده بود. ته دلمونو پر کرد... تا شام صبر میکنیم.
ماه منیر بدون معطلی مشغول پختن شام شب شد.
طبق قرارشان با یوسف، امشب باید امیر طاها را جلوی کامپیوتر میگذاشت تا پدرش با او صحبت
کند...
پدر و مادر یوسف به دلیل خستگی در هال خوابیده بودند. ماه منیر امیر طاها را جلوی کامپیوتر قرار
داد و دوربین را به سمت او تنظیم کرد...خیلی حرفها داشت تا برای یوسف بزند ولی میخواست که
اول یوسف با امیر طاها صحبتهایش را بکند. شاید اگر میفهمید که پدر و مادرش آنجا هستند،
حرفی نمیزد.
با صدای چند زنگ متوالی دکمه ی اتصال را فشار داد و تصویر یوسف بر صفحه ی کامپیوتر نمایان
شد.
خودش هم به کناری رفت و زانوهایش را به شکم کشید تا به حرفهای دلنشین شوهر صوری اش
گوش کند. شوهری که چند روز بود احساس میکرد که دلش برایش تنگ شده است و با وجود
اینکه عمر آشنایی آنها کمتر از دو ماه بود، احساس میکرد که سالهاست که او را میشناسد...
صدای یوسف در اتاق پیچید:
- پسر بابا حالش چطوره؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۰
امیر طاها دستش را مشت کرده بود و انگشتش را می مکید.
ماه منیر با شنیدن صدای یوسف ضربان قلبش پر کوبش زد و این یعنی پا گذاشتن روی قول و
قرارهایشان...
به خودش نهیب زد:
- ساکت باش... قرار تون این نبود... باز واسه خودت یه درد بی درمون دیگه درست نکن! کوری یا
کری؟ نمیفهمی که هر دفعه تماس میگیره میخواد بفهمه که کار طلاق رو به کجا رسوندی...؟
اشک جلوی دیدگانش را گرفت. با خودش گفت:
- خدایا این دفعه نه... این یکی رو دیگه تو دامنم نذار!
دومرتبه صدای یوسف در گوشش پیچید:
- بذار واست یه چیزی تعریف کنم، پسرم...
امیر طاها با شنیدن صدای یوسف صداهایی که نشانه ی ذوق و شعف یک کودک 6 ماهه بود از
خودش در می آورد.
- امروز رفتم واسه ی خودم یه پیرهن بخرم. یه خانم ایرانی اونجا بود و لباسی رو برداشت وقتی
خواست حسابش کنه خیلی چونه زد که پول کمتری بده و همش به انگلیسی میگفت دیس کانت...
بابایی این یعنی تخفیف. از حالا باید یاد بگیری که دو روز دیگه که فرستادمت اینجا تا درستو
بخونی مثه بابات سر در گم نشی... داشتم میگفتم ... اون خانم خیلی چونه زد و در آخر گفت:
- تو رو خدا تخفیف بدید...به خدا پول ندارم...
آقای مغازه دار که نمیدونم دین و مذهبش چی بود در جواب خانم گفت:
- یعنی این پیرهن اونقدر ارزش داره که شما به خاطرش دو بار اسم خدا رو قسم بخورید...
دیگه به بقیه حرفاشون گوش نکردم. پیرهنو سر جاش گذاشتم و از فروشگاه بیرون اومدم. قدم
زنان به خوابگاه برگشتم. تو راه همش به حرف اون فروشنده فکر میکردم که اصلا تا حالا فکر
کردیم که عادت داریم واسه هر چیز با ارزش و بی ارزشی قسم بخوریم... از خدا پیغمبر گرفته تا
جون عزیز ترین کسامون... حتی به ارواح خاک مرده هامون هم رحم نمیکنیم
امیر طاها... بابایی ...خوابیدی...؟ چرا من تا میام باهات حرف بزنم میخوابی...؟ خانم آرام...
ماه منیر با شنیدن اسمش به سرعت اشکهاشو پاک کرد و پشت کامپیوتر نشست. ولوم اسپیکر )
صدای بلندگوی کامپیوتر( را پایین آورد و به آهستگی گفت:
- سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ مامان و باباتون اینجا هستن...
یوسف با فهمیدن اینکه پدر و مادرش تهران هستند، ابروهایش را بالا انداخت و متعجبانه پرسید:
- اونجان؟ واسه چی؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۱
ماه منیر سرش را پایین انداخت و با تون صدایی که در آن خجالت موج میزد گفت:
- بعد از ظهر اومدن... گفتن دیشب با شما تماس داشتن و شما گفتید من تنهام ... پدرتون
میگفت اومدیم حال نوه مون و ...
ماه منیر حرفش را ادامه نداد دلیلی نداشت با زدن کلمه ی عروس حس خوشایندی را که مدت
زیادی از ظهورش نمیگذشت، مرتبا در دلش تجربه کند و به آن دلبسته شود.
یوسف خنده ای کرد و گفت:
- آهان... فهمیدم ... خب پس سریال هنوز ادامه داره... باشه! منم که عاشق نقش بازی کردن...
احوال خانم ما چطوره؟ خوبی؟ کوچولومون خیلی اذییتت نمیکنه خانمی؟
قلب ماه منیر باشنیدن این حرفها از دهن یوسف هرچند هم غیر واقعی، کوبش را از سر گرفت.
گوته هایش گرم شد و سر به زیر انداخت...
بعد از چند لحظه مکث گفت:
- امروز داشتم میرفتم محضرکه پدر و مادرتون اومدن! به محض اینکه رفتن میرم دنبال همون
جریان.
دل زن بیچاره با گفتن این حرف پر از غم شد. حتی به زن صوری بودن هم راضی بود.
یوسف لبخندی زد و گفت:
- فعال دست نگه دار. چون هر ترمه کلاس زبانم 8 هفته ست. احتمالا تو دو ماه آینده ترم جدید
نداریم و کلاس برگزار نمیشه! حساب کردم و دیدم هزینه ی خورد و خوراک و زندگیم تو این
دوماه خیلی با هزینه ی بلیط رفت و برگشتم فرق نمیکنه! به احتمال خیلی زیاد این دو ماه رو میام
ایران... پس باید فعال رو همون روال سابق باشیم.
ماه منیر با شنیدن اومدن یوسف به ایران، چنان خوشحال شد که بی اختیار جیغ کشید:
- راست میگی...؟
با صدای بلند ماه منیر، پدر یوسف و مادرش بیدار شدند و هراسان به اتاق آمدند. با دیدن تصویر
یوسف در مانیتور کامپیوتر چنان خوشحال شدند که اصلا یادشان رفت که از ماه منیر علت جیغش
را بپرسند
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۲
ماه منیر بدون توجه به موقعیتش در زندگی یوسف رو به آقای صداقت گفت:
- بابا... یوسف قراره تا چند روز دیگه بیاد ایران...!
ماه منیر نگاهش به روی امیر طاها افتاد که از سر وصدای آنها چشمهای خود را باز کرده و لب
برچیده بود. از پشت صندلی بلند شد و پسرک را در آغوش گرفت:
- ترسیدی مامانی...؟ عیبی نداره... ! تقصیر من بود... آخه دلم واسه ی باباییتخیلی تنگ شده
بود...
ناگهان به خودش آمد و با یادآوری حرفش در دل گفت:
- یوسف که فکر میکنه داریم فیلم بازی میکنیم. کی به کیه؟ بذار منم احساساتمو هرطور دوست
دارم بیرون بریزم...
مادر یوسف دست دراز کرد و گفت:
- بده به من بچه رو... تو برو با شوهرت حرف بزن!
لبخندی بر لب ماه منیر نقش بست و با خودش گفت:
- چه سریال شیرینی...
رو به مادر یوسف گفت:
- نه مامان جان ... اذیتتون میکنه!
نه مادر ... بدش به من!
ماه منیر امیر طاها را به مادر یوسف داد و خودش به آشپزخانه رفت تا چند لیوان شربت درست
کند.
مادر یوسف که پشت میز کامپیوتر نشست، بعد از احوال پرسی با پسرش و ابراز احساسات از
دیدن او گفت:
- مادر... نمیدونی پسرت چقدر نمکی شده! عین بچگیهای خودته! انگار خدا دوباره یوسفو به دنیا
آورده! حتی رنگ چشماشم مثه خودته! باور کن بقدری دل من و بابات واسش تنگ شده بود که
دیروز که گفتی ماه منیر و امیرطاها تهران هستن بدون معطلی اومدیم تا ببینیمشون... ماشاا... بچت عین خودت درشته. یه موش به مامانش نرفته... دختر بیچاره 9 ماه خون دل خورده حالا نباید
دل خوش باشه که یه تار موش شبیه اون باشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۳
صدای یوسف اومد که میگفت:
- مامان... امیر طاها خیلی شبیه ماه منیره ...عین اون بوره!
مادرش معترضانه گفت:
- نه مادر جان... تو نمیدونی... بچه هزار بار رنگش عوض میشه! تو هم بچه بودی بور بودی!
یوسف هم که خوشحالی از صدایش میبارید گفت:
- مثل اینکه پسرمه ها!
ماه منیر وارد اتاق شد و آهی در دل کشید و با خودش گفت:
- اینجا تکلیف همه معلومه که کجا قرار دارن... الا من بدبخت!
در همین موقع مادر یوسف گفت:
- ماه منیر جان...بیا... من و حاج اقا بسه مونه! تو بیا با شوهرت حرف بزن...شوهرت میخواد بره.
ماه منیر گفت:
- نه مامان جان... کاری باهاش ندارم
مادر یوسف بین کالمش پرید:
- یعنی چی نه مامان جان... بیا با شوهرت خداحافظی کن... ناسالمتی راه دوره! دلش واست تنگ
میشه!
ماه منیر جلوی دوربین آمد و با خجالت گفت:
- کاری ندارید؟
-یوسف در حالیکه هنوز از ذوق زدگی ماه منیر که به حساب نمایشش گذاشته بود، میخندید گفت:
- نه خانمی... برو شبت خوش!
چه شب خوشی را هم برای ماه منیر آرزو کرد
ماه منیر تا صبح روی تخت غلت زد و حرفهای مادر
یوسف را دوره کرد و با خودش میگفت:
- اگه یوسف بیاد حتما طلاق میگیریم... با این ابراز علاقه ی مادرش به امیر طاها، نکنه بگه بچه مو
بده میخوام خودم بزرگش کنم؟ من تا کی بیام ثابت کنم که امیر طاها بچه ی واقعی یوسف
نیست...! باز اونوقت با بدنامیم چکار کنم که میپرسن اگه باباش یوسف نیست، پس کیه؟ کی قبول
میکنه که من قرار بوده مادر بدلی این بچه باشم؟! اگه منو طلاق بده، من با این دل صاحب مرده م
چکار کنم؟ اصلا کی گفته که من عاشقشم...؟ اصلا اینطور نیست! آدم باید یه چیزی ببینه که
عاشقش بشه! مگه این یوسف چی داره؟ مثه بقیه مردهاست...! تو که محکم بودی ماه منیر... مبادا
دلت بلرزه! افکار منفی به خودت راه نده!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۴
خودش به خودش جواب میداد:
- یوسف چی داره؟ خیلی چیزها داره... انسانیت، مردونگی، تحصیالت، موقعیت اجتماعی.. کمه
واسه اینکه یکی عاشقش بشه؟ یعنی تو واقعا عاشقش نشدی، ماه منیر؟ برو ماه منیر... برو...! تو
با شنیدن صداش ضربان قلبت میره رو هزار اونوقت میگی من عاشقش نیستم... بعدشم کی گفته
که امیر طاها بچه ی واقعیت نیست؟ دیگه از این حرفها نزنی که خدا قهرش میاد...
با دست محکم میزد تو سرش و در دل مینالید:
- نه... خدایا... این باز چه مصبتیه که گرفتارش شد
تا دم دمای صبح با خودش حرف زد و به خودش راه حل نشان داد و بر روی آنها یک خط باطلن
کشید. در نهایت خسته و ذله از افکار پریشانش، خوابش برد.
******
- امیر طاها... بابایی چرا باز داری گیج میزنی؟ نمیگی بابایی فقط به امید صحبت کردن با تو
ساعات تنهایی اینجا رو سپری میکنه؟ مامانت بهم گفت که از موقعیکه مامان جون و باباجون رفتن
بیقراری میکنی! آره بابایی...؟ تو هم دلت تنگ شده مثه من؟! باید به این دلتنگیها عادت کنی! اگه
دلت تنگ نشه، هیچوقت یاد نمیگیری که دلتو مثه یه اقیانوس بزرگ کنی تا واسه هرچیزی غم
عالم تو صورتت نپاشه! همین دلتنگیهاست که مَردت میکنه و باعث میشه در مقابل سختیها مقاوم
بشی!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۵
ولی بهت قول میدم که زود بیام و با هم بریم پیش مامان بزرگ و بابا بزرگ...میبینم که دو تا
دندونتم در اومده و شبیه موش شدی!
امروز نهار خونه ی دوستم دعوت بودم. دوستم ارمنیه. تو کلاس زبان با هم آشنا شدیم. امروز سور
عروسیشو به دوستاش میداد. خانمش کاناداییه! وقتی رفتم و سادگی خونه شونو دیدم خیلی
خوشم اومد.
باورت میشه امیر طاها که خانمش از خونواده ها ی پولدار کاناداست ولی کل وسیله ایه که این
خانم به عنوان جهاز آورده بود خونه داماد نصف وسایل اون آپارتمان هفتاد متری نیست که تو و
مامانت اونجا زندگی میکنی...؟ نه اینکه فکر کنی این عروس و داماد اینطوری هستن ... اکثر
کسایی که اینجان دور از تجمالتن. خیلی راحت با هم ازدواج میکنن... منظورم تایید روابط
آزادشون و بی بندو باریشون نیست، پسرم ! منظورم اینه که اینجا مقدمات عروسی خیلی زود
فراهم میشه! نه از مهریه اونچنانی خبریه و نه از شیربها و جهازی که کمر پدر و مادر عروس خانم
رو خم کنه! بعد از عروسی هم اصلا حرف و سخنی در مورد نوع پذیرایی و غذای مجلس زده
نمیشه!
ولی متاسفانه یه چند سالی هست که من می بینم تو کشور خودمون چشم و همچشمی تو مهریه و
جهاز ازدواجو واسه جوونها سخت کرده و اصالت توجه ندارن که تورم به اندازه ای هست که آقای
داماد واسه تهیه مسکن، ماشین و حتی خرج ماه عسل دچار مشکل بشه چه برسه به اینکه درگیر
مسائل اینطوری هم بشه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۶
یادمه چند سال قبل عروسی یکی از دوستام دعوت بودم. به جرات میتونم بگم هشت مدل غذا
روی میز شام چیده شده بود و بیش از پنج مدل ژله و کرم کارامل... آخر شام که به میز مهمونها
نگاه کردم چیزی غیر از اسراف غذاهایی که میتونست شکم چند خونواده ی بی بضاعتو پر کنه
ندیدم... چرا راه دور بریم... خودم هم یکی از اونها بودم... چند سال قبل... بیست و چهار سال قبل
که با بهجت ازدواج کردم... حتما میگی بهجت کیه؟ مامانت بهجتو خوب میشناسه میتونی ازش
بپرسی! داشتم از خودم میگفتم... به قدری درگیر خرجهای کاذب عروسی از گرفتن تاالر و تهیه
جهاز و خرید عروس خانم شدیم که...
حرف یوسف که به ابنجا رسید مار حسادت بدجوری به جان ماه منیر افتاد و پشت سر هم چنان
نیشش میزد که سوزشش را در قلبش به وضوح احساس میکرد... نمیتوانست قبول کند که یوسف
هنوز به یاد بهجت است، آن هم بعد از سخنرانی دور و درازش قبل از رفتن یوسف...از جا بلند شد
و به سمت امیر طاها رفت و او را بغل کرد و روبه دوربین گفت:
- شب بخیر آقای دکتر صداقت... امیر طاها خسته ست باید بخوابه!
یوسف متعجب از رفتار ماه منیر با صدایی که لحنش به بهت بیشتر شبیه بود تا یک تعجب ساده
گفت:
خانم آرام... خانم آرام.... کجا میبرید امیر طاها رو؟
ماه منیر با بغضی که در گلویش پیچیده بود صدایش را بلند کرد و گفت:
- میرم بخوابونمش و در ضمن قصه ی زنی رو بگم که اسمش بهجت بود و اول همسر باباش بود
و حالا شده زن عموش ولی پدرش از این زن دست بردار نیست و دلش نمیخواد که اونو فراموش
کنه هرچند که من از نگاهش خونده بودم که به خودش قول داده بود که دیگه اسم این زنو به
زبون نیاره!
یوسف که از حساسیت و رفتار ماه منیر شاکی شده بود با صدای بلندی گفت:
- بالاخره چی...؟ بالاخره که میفهمه!
ماه منیر همپای یوسف صدایش را بلند کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۷
آره میفهمه ولی من دوست ندارم از جانب شما بفهمه... قرار بود که شما شبها با پسرتون
صحبت کنید تا دلتون باز بشه نه اینکه نبش قبر کنید... تو اون خارج شما واسه این معضل راه
حلی وجود نداره...؟
و با غیض ادامه داد:
- شب بخیر آقای دکتر...
دست برد و کامپیوتر را خاموش کرد... چشمهایش شروع به باریدن کرد و با امیر طاها به اتاق
خواب رفت. هنوز کودک را روی تخت نگذاشته بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
ماه منیر با فرض اینکه پدر و مادر یوسف تماس گرفته اند تا حال او و امیر طاها را بپرسند، با عجله
گوشی را برداشت و هنوز کلمه ی بفرمایید از دهانش بطور کامل ادا نشده بود، که صدای داد
یوسف در گوشی پیچید:
- میشه علت این حساسیتها و رفتارهای غیر منطقیتونو بگید؟
ماه منیر که هنوز از گفته های یوسف ناراحت بود صدایش را پشت سرش انداخت و داد زد:
- تنها دلیلش اینه که نمیخوام تو گوش پسرم حرفهای صد من یه غاز گفته بشه!
یوسف با لحنی که بیشتر به مسخره کردن شبیه بود تا صحبت کردن، با تون صدایی پایین تر
گفت:
- فقط همین؟
ماه منیر از کوره در رفته داد کشید:
- فقط همین...! فردا هم میرم وکالتنامه ی طلاق رو میگیرم و گورمو از اینجا گم میکنم...!
و گوشی را محکم کوبید.
چشمانش طوفانی شد و امواج اشک در چشمانش به تلاطم افتادند. امیر طاها گریه میکرد. به اتاق
رفت. کودکش را بغل کرد و سرش را به آسمان گرفت و گفت:
- خدایا داشتیم...؟
کپی؟نشه بهتره:)
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۸
باچشمانی گریان پسرش را در آغوش گرفت و خوابش برد. نیمه های شب با صدای زنگ تلفن
چشم باز کرد...
نگران شد... چه اتفاقی ممکن بود افتاده باشد؟ به سمت تلفن رفت و به آی دی کالر نگاه کرد.
تعداد زیاد اعداد روی آی دی کالر نشانگر این بود که تماس تلفنی داخل کشوری نیست. تنها
کسی که از خارج کشور به او زنگ میزد یوسف بود. بی خیال تماس شد و به اتاق برگشت. صدای
زنگ تلفن قطع شد و بعد از پنج دقیقه مجددا نواخته شد ولی ایندفعه دست بردار نبود.
با خستگی و حالی نزار از روی تخت بلند شد. پاهایش از او فرمان نمیبردند. نمیدانست اینهمه
ضعف از کجا نشات میگیرد. گوشی تلفن را برداشت و بدون اینکه حرفی بزند منتظر شد تا یوسف
صحبت کند. یوسف با لحنی جدی که البته نه خیلی مهربانانه بود گفت:
- واسه هفته ی دیگه بلیط گرفتم. فعال دنبال طلاق نرو... نامزدی دختر سمیه ست و باید دو هفته
ای همدان باشیم. بهجت واسه ی من مرده، من فقط داشتم واسه امیر طاها...
ماه منیر با صدایی گرفته به میان حرف یوسف پرید:
- اسمشم خاک کن...
یوسف باشه کوتاه و آرامی گفت و گوشی را بدون هرگونه خداحافظی قطع کرد...
ماه منیر گوشی را که گذاشت زیر لب گفت:
- خوبه که بهجت دنیاتو واست جهنم کرده که هنوز بهجت، بهجت از دهنت نمیفته! وای به حال
روزیکه یه گوشه از بهشتو نشونت میداد...
******
از صبح با خودش کلنجار میرفت که آیا برای استقبال یوسف به فرودگاه برود یا نه؟ شب قبل
یوسف طبق معمول همه ی شبها که برای امیر طاها از ریز و درشت روزمرگی اش در آنجا تعریف
میکرد، به پسرش گفته بود که هواپیمایی که با آن به ایران می آید، چه ساعتی به تهران مینشیند.
از آن شب حرف زدن یوسف با امیر طاها محدود شده بود به تعریف کردن خاطرات بچگی یوسف و
جریانات روزش در آنجا! امیر طاها هم مثل اینکه صدای یوسف حکم لالایی شبانه اش را داشت،
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۹
بعد از یکربع به خواب میرفت و در آن زمان بود که ماه منیر با یک سلام و احوال پرسی نچندان
گرمی مکالمه را به پایان میرساند.
در هر صورت ماه منیر نباید محبتهایی که یوسف به او کرده بود، نادیده بگیرد و اگر حسی در این
بین نبود ماه منیر هیچوقت با شنیدن کلمه ی بهجت از کوره در نمیرفت و خصمانه با یوسف
برخورد نمیکرد...
*
نیم ساعت میشد که به فرودگاه امام خمینی آمده بود. امیر طاها سر ناسازگاری برداشته بود و بی
دلیل بهانه گیری میکرد. ماه منیر نمیدانست بعد از آن بحث، رفتارها و صحبتهای سرد چند شب
قبل، یوسف با او چگونه برخورد خواهد کرد. ولی او به خاطر کارهایی که یوسف در حق خودش و
بچه اش انجام داده بود، وظیفه دانست بدون در نظر گرفتن مسائل چند شب قبل برای استقبال
شوهر صوری اش به فرودگاه بیاید...
یوسف چمدان به دست از دور نمایان شد... با دیدن اولین مردی که بدون اجازه پا به قلبش
گذاشته بود، ضربان قلبش تپیدن از سر گرفت.
یوسف با دیدن ماه منیر اخمهایش را در هم کشید.
با وجودیکه شور و شعفش از بازگشت به میهن، دیدن ماه منیر و امیر طاها را از چشمانش میشد
فهمید، خود را از تک و تا نینداخت و با نزدیک شدن به ماه منیر در سلام کردنی با لحن خشک
پیش دستی کرد:
- سلام خانم آرام...
ماه منیر که فکر نمیکرد یوسف تا این حد با او رسمی برخورد کند شل و وارفته جواب داد:
- سلام آقای دکتر، خوش اومدید.
یوسف بدون نگاه کردن به ماه منیر رسمی تر گفت:
- ممنون
نگاهش به کلاه رنگی- رنگی دلقکی شکل بافتنی و ژاکت پاییزه ی امیر طاها افتاد و خنده ای از ته
دل کرد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۰
دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر
گرفت:
- پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد.
ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست.
امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از
سر گرفت.
یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد
همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد:
- به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟
یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به
ماه منیر گرفت:
- متوجه این پر نشدی؟
ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت:
- این چرا اینطوری شده؟
یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت
میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد.
******
یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده
بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد.
سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۱
بشینید! کارتون دارم
ماه منیر مقابل یوسف نشست و سرش را به زیر انداخت. امیر طاها خودش را به سمت مادرش
کشید.
ماه منیر پسرکش را به آغوش کشید:
- بفرمایید...
یوسف نفسی تازه کرد:
- به مسائلی که در این چند روز بینمون اتفاق افتاده کاری ندارم ولی احساس میکنم طولانی شدن
محرمیتمون باعث شده که این وسط سوءتفاهماتی صورت بگیره! فعال مجبوریم تا اتمام نامزدی
صفورا، دختر سمیه، این شرایط رو تحمل کنیم ولی به محض بازگشت به تهران به محضر میریم و
طلاق میگیریم.
ماه منیر بدون حرفی از جا بلند شد و به اتاق رفت. دیگر رفتارهای یوسف بوی توهین میداد.
اسیرش نبود که هر طور دلش میخواست با او رفتار میکرد... مانتو و شلوارش را پوشید، ساک امیر
طاها را آماده کرد. مبلغی پول در کیف دستی اش گذاشت و به هال برگشت. عابر بانک یوسف را
جلویش گذاشت:
- مبلغ کمی ازش استفاده شده... واسه بردن وسایلم ظرف یکی – دو روز آینده برمیگردم.
به سمت در آپارتمان رفت که یوسف از پشت دستش را گرفت:
- کجا؟
ماه منیر که تا این لحظه اشکش را مهار کرده بود دیگر توانایی نگه داشتن آن را در پس
پلکهایش نداشت. اشکی به روی گونه اش چکید و با بغض گفت:
- با وجود تمام محبتهایی که به من کردید بهتون اجازه نمیدم که مثه یک اسیر با من رفتار کنید.
نیازی نمی بینم که تا اتمام مراسم صفورا خانم صبر کنیم. ظرف یکی دو روز آینده واسه طلاق
اقدام میکنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۲
دستش را به شدت از دست یوسف بیرون کشید و به سرعت از آپارتمان خارج شد. پا که از آسانسور بیرون گذاشت، چشمش به یوسف افتاد که با اخمی غلیظ چشم به در آسانسور دوخته
بود.
یوسف با دیدن ماه منیر به سمتش آمد و دست دراز کرد و بدون توجه به مقاومت زن، کودک را از
آغوش او بیرون کشید و سرش را کنار گوشش برد:
- همین الان بر میگردیم بالا... دلم نمیخواد حرفی بشنوم!
سوار آسانسور شد و با کشیدن مانتوی ماه منیر او را هم وارد آسانسور کرد.
از در آپارتمان که وارد شدند رو به ماه منیر کرد:
- همین الان حاضر میشیم و میریم همدان.
ماه منیر بوضوح حس کرده بود که توانایی مقابله با خواسته های دکتر یوسف صداقت خشمگین را
ندارد!
ماه منیر نالید:
- الان؟
یوسف جدی تر گفت:
- بله... همین الآن.
ماه منیر دلیل اینهمه خشونت و جدیت یوسف را درک نمیکرد. از هفته پیش که سر بهجت با هم
بحث کرده بودند، یوسف دیگر دکتر صداقت مهربان قبل از رفتن به کانادا نبود.
ماه منیر به اتاق خواب رفت و چمدان را از زیر تخت بیرون کشید و پشت به در مشغول جمع کردن
وسایل شد.
سرش را که چرخاند، یوسف را دید که دست به سینه با نگاهی مهربان او را زیر نظر گرفته است.
توجهی به حضور یوسف نکرد. تا خ ر خ ره پر از غم شده بود. از شدت ناراحتی و بغض حالت تهوع
داشت. لباسهایش را تا کرد و داخل چمدان گذاشت.
صدای یوسف را از پشت سرش شنید:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۳
نگران لباس مراسم نباشید... از همدان میخریم.
توجهی نکرد و مشغول جمع آوری لباسهای امیر طاها شد. دومرتبه صدای یوسف از پشت سر بلند
شد:
- زودتر چمدونتو ببند تا چمدون منو باز کنیم... مگه نمیخواید سوغاتیهاتونو ببینید؟
با سستی تمام چمدانش را آماده کرد. تمام ذوق و شوقی که از آمدن یوسف داشت، به سایه ی
سر کج خلقیها و زبان تند و زننده ی شوهر صوری اش ازبین رفته بود!
یوسف از داخل هال صدایش کرد:
- خانم آرام...
ماه منیر زیر لب گفت:
- خانم آرام م رد ...
به داخل هال آمد. یوسف چمدانش را باز کرده بود و بسته های لباس و جعبه های ادوکلن را به
اطراف پراکنده کرده بود. چند دست لباس کودک هم به چشم میخورد.
ماه منیر با دیدن لباسهای بچگانه که بی شک مال امیر طاها بود لبخندی بر لب نشاند و در دل رو
به امیر طاها، که در حال به دهان بردن خرس پلاستیکی هدیه بود، گفت:
- حداقل با تو مهربونه!
یوسف نگاه بی تفاوتی به چهر ه ی غمگین ماه منیر انداخت:
- از بین اینها لطف کنید چند تا سوغاتی واسه ی مامان، بابا و سمیه و دوتا بچهش و شوهرش
جدا کنید. بقیه ش مال شما و امیر طاهاست.
عدم صحبت در مورد بهجت و بنیامین و تعداد زیاد سوغاتیها که نشان دهنده ی این بود یوسف
ماه منیر را در آنجا فراموش نکرده است، دالیل محکمی بود که سگرمه های زن رنج کشیده را باز
کند و لبخند شادی بر لبانش بنشاند.
شب از نیمه گذشته بود که به همدان رسیدند. یوسف به پدر ومادرش نگفته بود که به همدان می
آیند حتی آنها خبر نداشتند که یوسف به ایران برگشته است.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۴
رو به ماه منیر کرد:
- نصفه شبی بریم دم خونه بابا اینا هول میکنن... بریم هتل؟
ماه منیر سرش را به زیر افکند:
- نمیدونم...
یوسف اخمهایش را در هم کشید و دیگر سوالی از ماه منیر نکرد.
ماشین را جلوی یک هتل نگه داشت. هوا رو به سردی میرفت. یوسف از ماشین پیاده شد و به
داخل هتل رفت. بعد از چند دقیقه برگشت. چند ضربه به شیشه ی طرف ماه منیر زد.
ماه منیر شیشه را پایین داد:
- بله؟
- شناسنامه ها رو آوردی؟
- تو کیفمه
- بیا پایین. اتاق دارن! بچه رو بپوشون هوا سرده!
یوسف از صاحب هتل تقاضای دو تا اتاق یک نفره کرد که مرد میانسال چپ چپ نگاهی به یوسف
و ماه منیر و بچه ی خواب بغل زن انداخت:
- مگه شناسنامه ها مال خودتون نبود؟ به عکسش دقت نکردم...زن و شوهر نیستید؟
یوسف خونسرد گفت:
- چرا ... بچه شبا بیدار میشه و گریه میکنه... من جدا میخوابم که بد خواب نشم.
صاحب هتل ابرویی به علامت تعجب بالا انداخت و نگاهی به لیست اتاقها کرد:
سه تا اتاق دونفره خالی داریم و یک یه نفره
یوسف با خوشحالی گفت:
- اشکالی نداره یه دونفره با یه یک نفره بدید
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۵
صاحب هتل در حالیکه پشت گردنش را میخاراند گفت:
- یه نفرمون یه ایرادی داره
یوسف با تعجب پرسید:
- چه ایرادی؟
- بخاریش خرابه! نشتی گاز داره!
اوایل آبان، خوابیدن در اتاق بدون بخاری آن هم در همدانی که در تابستان هوایش خنک است چه
برسد به پاییز...
یوسف نگاهی به ماه منیر انداخت که به معنی این بود که چکار کنیم
ماه منیر از روی مبل بلند شد و بدون زدن حرفی به سمت راه پله ها رفت
صدای صاحب هتل را شنید:
- الکی واسه چی میخواید پول دو تا اتاق دو نفره رو واسه چند ساعت خواب بدید؟ یه امشبو آقا
کنار بیا! انشاا... که کوچولو بیدار نمیشه! البته که گرفتن دو تا اتاق دو نفره واسه ما...
یوسف به میان کلام مرد پرید:
- یه اتاق دونفره لطفا...
با راهنمایی خدمه هتل به اتاق رفتند. از شانس آنها کف اتاق پارکت بود و هیچ فرشی انداخته
نشده بود تا یوسف روی زمین بخوابد.
ماه منیر کودک را وسط تخت گذاشت. مانتویش را در آورد و به گوشه ی تخت خزید. دلش از
گرسنگی به قارو قور افتاده بود ولی بقدری غرور داشت که به یوسف چیزی نگوید. یوسف بدون
اینکه به ماه منیر حرفی بزند از اتاق خارج شد و بعد از بیست دقیقه با یک پلاستیک حاوی کیک و
آبمیوه به داخل اتاق آمد. ماه منیر گیج خواب بود. چند بار ماه منیر را صدا کرد ولی جوابی نشنید.
بالای سرش رفت. به آهستگی گفت:
- خانم آرام
نفسهای یوسف به صورت ماه منیر خورد. چشمهایش را باز کرد و نگاهش در نگاه یوسف قفل شد.
چقدر رنگ چشمهایش شبیه امیر طاها بود!
یوسف به سرعت سرش را عقب کشید و ماه منیر روی تخت نشست. شالش به کناری رفته بود.
شال را روی سرش درست کرد و با خجالت گفت:
- بله؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۶
یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت:
- نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی
خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید!
رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که
با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود.
پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز
کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی
آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این
مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه
منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید.
******
چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل
همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش.
چند روز به نامزدی صفورا مانده بود...
بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه
وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت:
- قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل...
مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد:
چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا
اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم
از ما دور بشید
سفره را به دست ماه منیر داد:
- بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۷
بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیاسی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه
منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند.
نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی
است که در بغل ماه منیر از خواب بیدار شده بود.
یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت:
- بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم!
*************
از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق
بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر
بهجت میروند.
صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف
منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش
میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا
میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود!
اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف
نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل
حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد.
لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را بهبغل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر
عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود.
وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب
نگاه میکرد...
به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت:
- بپوشید... سرما میخورید!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۸
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی
میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی
سراسری هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این
حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را
پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید.
اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین
....شکل گرفت و بر ل.انش به یادگار گذاشته شد. و این
ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مست شد از این بوسه و غرق در احساس زیبای
یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها
دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری
شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای یک عاشقانه ی آرامی که بتواند با حضور آن از
تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۹
یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
- نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
- چرا من...؟
یوسف گفت:
- شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
یوسف ادامه داد:
- چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن
پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم بهجای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی
نزد!
پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
- تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
- به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید
جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغوش کشیده بود و
گریه میکرد.
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا
با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با
بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک
شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با
خودم میگفتم:
- غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
آری بهجت هم برای من مرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش
هم از خاطرم رفت.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤