eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
808 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
59 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت28 متعجب به مرد کنارش نگاه کرد! بیخود نبود این همه پول از پارویشان بالا میرفت! خنده اش گرفت و برادر زهرا که آیه نامش را در ذهنش آقای صادقی کوچک سیو کرده بود با تعجب به سمتش برگشت: اتفاقی افتاد خانم؟ خنده اش را جمع کرد و گفت: خب راستش من از شنیدن قیمتش شکه شدم! این فقط یه تابلو دست بافت نیم در نیمه! از فرش و صنایع نساجی سر در نمیارم واسه همینه دارم فکر میکنم یا اینا واقعا خیلی گرونه یا... صادقی کوچک کمی اخم هایش را در هم کرد که باعث شد خیلی غیر ارادی عضلات آیه منقبض شود و سوالی رو به آیه پرسید: یا؟ شجاعتش را جمع کرد و گفت: یا ... یا شما دارید گرون میدید! به نظر صادقی کوچک دختر روبه رویش خریدار نبود! خواست جوابش را بدهد که پیر مردی قالی به دست وارد مغازه شدسلامی کرد و صادقی کوچک جوابش را داد: _عباس جان... بابا بیا این قالی رو ازم بگیر ببر انبار من به مشتری میرسم. صادقی کوچک معذرت خواهی کوتاهی کرد و به سمت پیرمرد تازه وارد رفت. دروغ نبود اگر آیه اعتراف میکرد از هیبت پیرمرد تازه وارد لرزی به تنش افتاد! ناخودآگاه به گلوی ابوذر فکر کرد و لقمه ای که اگر خوب از پسش بر نیاید حتما در آن گیر میکند. صادقی کوچک که حالا آیه نامش را به عباس آقا در ذهنش تغییر داده بود قالی را به انبار برد و صادقی بزرگ به سمت تنها مشتری مغازه اش رفت. _ببخشید دخترم بفرمایید من در خدمتم آیه با کمی ترس آب دهانش را قورت داد و خودش را لعنت کرد... او را چه به این بزرگتر بازی ها. خودش را جمع و جور کرد و گفت: راستش دنبال یه تابلو فرش میگشتم حدود هفتصد تومن نهایتا یک میلیون. از این تابلو خوشم اومد اما آقازادتون با اون قیمتی که گفتن راستش یه شوک قوی بهم وارد کردن! صادقی بزرگ لبخند باوقاری زد و گفت: اولا اینکه قابلتو نداره دخترم _اختیار دارید حاجی _ممنونم ولی دخترم این کار از کارهای درجه یک یکی از بهترین بافنده های اصفهانه که تقریبا شهرت جهانی داره... راستش از این قبیل کارها خیلی هم کم تو بازار پیدا میشه _تو بی بدیل بودن این طرح و ظرافتش که شکی نیست ولی خب ... جیب ما خیلی خالی تر از این حرفاست! صادقی بزرگ با خوش رویی تابلو فرش کم قیمت تری را به آیه نشان داد و گفت: خب من با توجه به قیمت مد نظر شما این کارو بهتون پیشنهاد میدم البته یکم از قیمت پیشنهادی شما بالاتره اما راه میاییم با هم... آیه لبخندی زد ... پیدا کرده بود هر آن چیزی را که میخواست ... بلند نظری.... بلند طبعی... تواضع و بزرگ منشی ... مردم داری... به نظرش آمد راه ابوذر آنقدرها هم که خودش و ابوذر فکر میکنند ناهموار نیست! **** سیب های قرمزی را که هیچ وقت پوست نمیکرد قطعه قطعه کرد و به سمت ابوذر گفت... ابوذر اما فارغ از دنیای اطرافش به فکر فرو رفته بود... _ابوذر من باید بشینم و به فکر فرو برم و غصه یک میلیون و دویست هزار تومن پولی که از چنته ام رفته رو بخورم نه تو!!! میفهمی؟ من کل این یک ماهو باید با سیصد هزار تومن سر کنم!! تو چرا تو فکری؟ تو چرا اینقدر تابلویی؟ همه فهمیدن یه چیزیت هست! به خودش آمد و به آیه ای که پیش دستی به دست کنارش نشسته بود نگاهی انداخت: فرق و موی گیس خیلی بهت میاد! _میخوای یه تومن پولی رو که تو جوب ریختم با این حرفا فراموش کنم؟.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عه‌چهارشنبه‌است🙂 •میگم‌بوی‌امام‌رضا'ع'‌میاد💔• •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بسم رب العشق :)
از‌‌دویدن‌ها‌، گذشتن‌ها بچه‌ها‌"نظامی"کشورمون‌که تو‌الان‌راحت‌توخونه‌ای بدون‌هیچ‌استرس...:)! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
کاش‌گل‌باشیم🙃🌻 کوتاه‌و‌لی‌عمری‌معطر....! •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
میرید به سلامت🙂🚶🏻‍♂ ولی خداوکیلی انقده کانال بده که بعد سه سال عضواش انقدر باشه🙃؟!
بسم رب العشق :)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت29 ابوذر خسته لبخندی زد و گفت: گدا بهت پسش میدم! یه جوری ننه من غریبم بازی در میاری هر کی ندونه فکر میکنه گشنگی میدیم بهش!! آیه خندید و گفت: آره بهم پسش میدی!! تو برو کلاه خودتو بچسب که پس معرکه است. نمیخوام بهم پول پس بدی چند روز دیگه تولد پرینازه میخوام به اون هدیه بدم!!!! ابوذر متعجب نگاهش کرد و گفت: آیه من سبب خیر شدم و اونوقت تو اینقدر پر رویی؟ خواست جوابش را بدهد که کمیل از نظر ابوذر همیشه مزاحم سر و کله اش پیدا شد و دست در گردن آیه انداخت و گونه هایش را بوسید: احوال آبجی خانم ما چطوره؟ آیه هم با لبخند نگاهش کرد و در دلش بد و بیراهی نثار ابوذر کرد که این روزها آنقدر فکرش را مشغول کرده که از برادر کوچکش که حالا حسابی بزرگ شده بود غافل شده بود! _خوبم داداش کوچیکه ...تو رو که میبینم با این قد دیلاق و قیافه به بلوغ رسیده شبیه مارمولکت بهترم میشم. کمیل و ابوذر هر دو قهقه ای زدند که توجه سامره هم به آنها جلب شد ...حسودی سامره در آن خانواده زبانزد بود همیشه از نزدیکی کسی به آیه حسودی اش میشد. کودکانه دوید سمت آیه و بی صدا خودش را بین کمیل و آیه جا کرد و تهدید کنان به کمیل گفت: آبجی خودمه. کمیل هم چشمهایش را لوچ کرد و گفت: خب تو ام عتیقه بیا همش مال تو! بعد رو به آیه گفت: میگم آیه تو خسته نمیشی اینقدر به این ابوذر توجه میکنی؟ بابا به خدا تو داداش دیگه ای هم داریا! ابوذر خم شد و آهسته ضربه ای پس گردن کمیل زد و گفت: زشته با این قد دیلاق و ریش و پشم رو صورتت حسودی میکنی! سامره کودکانه و شیرین خندید که باعث شد کمیل و ابوذر یک صدا جانمی نثارش کنند! محمد و پریناز با لذت به جمع چهار نفره دوس داشتنی رو به رویشان نگاه میکردند! پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است. محمد هم زیر لب الحمدللهی گفت به این همه خوشبختی! آیه به ساعت نگاهی انداخت و سامره را در آغوش گرفت: بریم بخوابیم آبجی فردا باید بری مدرسه ها! سامره نق نق کنان گفت: نه نه من خوابم نمیاد. بوسه ای روی پیشانی اش زد و گفت : من میخوام امشب تو تخت تو بخوابما! سامره شادی کنان سمت اتاقش دوید تا شب را کنار خواهرش سر کند آیه دست کمیل را هم گرفت و گفت : شما هم برو تو اتاقت درستو بخون سامره خوابید میخوام بیام کارت دارم کمیل متعجب گفت: درسمو خوندم!! چیکار داری با من؟ چشم غره ای نثارش کرد و گفت: برو اتاقت ترک دیواراتو بشمار!!! چه میدونم هر کاری میکنی فقط اینجا نباش. _وا آیه حالت خوبه؟ _میگم برو تو اتاق یعنی حتما یه چیزی هست دیگه! و بعد سمت ابوذر کرد و گفت: تو هم این مسخره بازیا رو جمع کن امشب همه چیزو بهشون بگو! کمیل متعجب گفت چیو؟ آیه گوشش را گرفت و سمت اتاقش برد و گفت: به تو قرار بود ربط داشته باشه بهت میگفت دیگه. و بعد در اتاقش را بست و لبخند زنان سمت اتاق سامره رفت. ابوذر دل دل میکرد... نمیدانست باید چه بکند! او هیچگاه در عمرش این چنین در موضع ضعف نسبت به احساساتش قرار نگرفته بود! اصل اصلش را که در نظر میگرفت او هیچگاه اینچنین احساسی عمل نکرده بود! قدری اندیشید برای آخرین بار مرور کرد که چه چیز باعث شده تا زهرا انتخابش باشد... وقار... متانت... تن پایین صدا... کم حرفی اش با مردهای اطرافش... رفتار سنجیده اش... 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت30 بیشتر فکر کرد... زیباییش! و حجابش ... و بیشتر فکر کرد... از خودش پرسید: اینها کافی است برای یک عمر همراهی؟ حق را به خودش داد! او حتی یک بار هم مستقیم و جدی با زهرا هم صحبت نشده بود و خب اینها زیاد هم بودند! آیه در اتاق سامره را گشود و ابوذر را دید که هنوز متفکر به تلویزیون خاموش خیره است... حرصی صدایش کرد: تو زبون آدمیزاد حالیت نیست ابوذر؟ ابوذر اما بی توجه به حرف آیه از جایش بلند شد و مادر و عمه عقیله را صدا زد! تصمیمش را گرفته بود شاید در همان چند دقیقه حجت را هم بر خودش تمام کرد که این هم یک امر مهم مثل تمام اتفاقات مهم زندگی اش است ... پریناز و عقیله توی اتاق کوچکی که تقریبا کارگاه خیاطی پریناز در خانه بود داشتند مانتو طراحی شده عقیله را میدوختند... ابوذر در اتاق را زد و وارد شد... پریناز سرش را از چرخ خیاطی بالا گرفت: جانم ابوذر؟ نفسی کشید و مصمم گفت: میشه بابا رو صدا بزنید و با عمه بیایید تو هال بشینید؟ یه حرفی دارم باهاتون. پریناز کنجکاو پرسید: چه حرفی؟ عقیله خندید و پریناز را به شک انداخت ابوذر حرصی از خنده عمه عقیله اش گفت: شما تشریف بیارید عرض میکنم خدمتتون. و بی هیچ حرف دیگر برگشت به هال عقیله هم تند از جایش بلند شد برود که پریناز پرسید: عقیله تو میدونی چی میخواد بگه؟ عقیله خندان گفت: آره فک کنم بدونم !و بعد چشمکی به پریناز زد! پریناز حالا به شک های زیبای ذهنش یقین پیدا کرد و با ذوق رفت تا محمد را صدا کند... عقیله آرام در اتاق سامره را گشود سامره در آغوش آیه خیلی آرام خوابیده بود. آرام و بی صدا پرسید: تو نمیای؟آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام گفت: نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره... عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت... در دلش شادی وصف ناپذیری به پا بود... خوب بود... خیلی خوب بود ... محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع به صحبت کرد: خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم! میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که... عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها. پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت: پریناز جان و داداش محمد پسرتون زن میخواد! ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند! پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم . چرا حالا؟ محمد هم با لبخند رو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش کردی! پریناز اما با ذوق گفت: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم و بعد با ذوق پرسید: حالا کی هست؟ ابوذر که حاال حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه! پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!! دارم براش! آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بالآخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد! کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بالآخره شازده به حرف اومد؟ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت31 آیه سرش را از کتابهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر بزرگترته! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم! آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به هوا برایش عزیز است! کتاب تست را سر جایش گذاشت و رو به روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟ تو سال دیگه کنکور داریا! لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم _این نتایج که اینطور نمیگه کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم! آیه خونسرد نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟ کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک می کرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم میخونم ندارم! راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNA چطوره! یا ترکیب فلان مواد شیمیایی چی میشه! آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش! و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود! _خب آقا کمیل چرا الآن؟ چرا حالا؟ _به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو. مثل ابوذر! _ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو مجبور به کاری نکرده کمیل! _میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که! من آدم ترسوییم! _حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟ کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر! آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا _کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست! کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟ _چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اون چیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده. کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی! کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت کمیل را پیگیری میکرد... نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش فرستاد. امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت... قدر تمام کهکشان چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن نزد جمع خانوادگیشان رفت... حال همه کس خوب بود... ! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ... ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود! شیطانی کردن های مامان عمه در آن سن و سال لبخند موقرانه پدرش به آن جمع آغوش ذوق زده پریناز ... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت32و33 چقدر خوب که همه چیز خوب بود صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را جمع و جور کند.ایه با نشاط وارد مغازه شد... شیوارا دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب میکرد... این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند! بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت! و شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است! بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه جانکم... کجایی تو عزیزم؟ آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواجان ...تو رو خدا ببخش عزیزم این چند وقت اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم. این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟ آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه دردسره. شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند _آقای سعیدی الآن دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن! _و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا! شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟ آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید جورشو بکشم شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده!بی اختیار استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد:چی شد؟؟ شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم _باشه تو که دستت چیزیش نشده؟ _نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد... گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان شیوا میماند! به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست:)چقدر بهت گفتم نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حاال میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای ازش ببری؟(بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش آمد: شیوا جان ...چی شد؟ لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی دستم باعث شد لیوان بیوفته _فدای سرت تو چیزیت نشده باشه... شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار بزند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به این نشدنهاهمان شبی که میتوانست مثل باقی شبهای زندگی اش سیاه و فرو رفته در ظلمات باشد اما روشن ترین نقطه زندگی اش شد... و ابوذر... پسری که فقط 23سالش بود اما از تمام مردهای زندگی اش مرد تر بود... نگاهی به آسمان کرد...خدایش را روزی آن بالا بالاها میدید و فکر میکرد مشغول کارهای روز مره خودش است! اما از آن شب به بعد ابوذر به او آموخت جایی این پایین پایین ها نزدیک رگ گردنت دارد خدایی میکند... و آنقدری انتقاد پذیر است که به تمام گله هایت لبخند میزند! دستی به همان رگ کشید و اشکی از چشمهایش چکید: خدایا ازت گله دارم.... **** ابوذر ترجیح داد همراه پدرش به مغازه حاج آقا صادقی نرود... دلش کمی آرامش میخواست کنار استاد مهربانش... نگاهی به ساختمان باز سازی شده حوزه کرد... باز سازی ها جانی تازه به آن ساختمان قدیمی و زیبا داده بودند... شرمنده شد از خود خواهی هایش. میدانست مثل همه ی طلبه ها وظیفه دارد تا به باز سازی اینجا کمک کند و این را هم میدانست اگر کسی میخواست در برود حاج رضا علی خوب گوشش را میپیچاند و چقدر ممنون حاج رضاعلی بود که نیامدن هایش را گذاشته بود پای درمان همان ابوذرو دردش!
گوشهایش را تیز کرد ...صدای مرغ عشق های حاج رضا علی می آمد... لبخندی زد... خدا اصوات اینجا را هم لذت بخش قرار داده بود ...با شنیدن صدای پیرمرد روشن ضمیر به سمت صدا برگشت: بـه سلام علکیم جاهل بلاخره شازده قدم رنجه کردن و التفاتی به فقیر فقرا فرمودند! خدا میدانست چه شیرین بود برای ابوذر تکه و متلک شندین از این پیرمرد بی هوا دستهایش را بوسید و خیره به چشمهای پیرمرد گفت: حاج رضا علی تا دنیا دنیا است نو کرتم حاج رضاعلی دستی روی سرش کشید و گفت: خوبی بابا؟ کجا بودی این چند وقته؟ ابوذر مثل جوجه اردکها پشت حاج رضا علی راه افتاد و گفت: پیرو همون موضوع که میدونید...حاجی من شرمنده ام خیلی این چند وقته سرم شلوغ بود! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
۲۹ روز مانده به محرم دلا‌بی‌تابه‌برا‌هیئتت برا‌محرمت ‌برا‌روضت ‌برا‌عشق‌بازی‌نوکر و ارباب:) ♥️ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
نفرين بر آن محرم نامحرم که زهر جفا را نه در جام تو که در کام ما ريخت💔...! EHGHE FOUR HARFE
ـــــــ💔ــــــــــــ
بسم‌رب‌علی‌وفاطمه💚🌱
از‌خود‌هیچ‌نداریم... برهیچ‌مینازیم🙂💔..! EHGHE FOUR HARFE
•♥️💍•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•♥️💍•
امام صادق علیه السلام: لَوْ لَا أَنَّ أَمِیرَ الْمُؤْمِنِینَ(علیه السلام) تَزَوَّجَهَا لَمَا کَانَ لَهَا کُفْوٌ إِلَى یَوْمِ الْقِیَامَةِ عَلَى وَجْهِ الْأَرْضِ آدَمُ فَمَنْ دُونَه. به راستی اگر امیرالمؤمنین علیه‌السلام، فاطمه علیها السلام را به ازدواج خود در نیاورده بود، تا روز قیامت بر روی زمین از آدم تا پس از آدم برای فاطمه علیه السلام همتایی نبود. 📚خصال، ج ۲، ص ۴۱۴ 𓍼---------------✿-------------𓍼 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•◖
- در ره منزل لیلے کہ خطر هاست در آن، شࢪط اول قدم آن است کہ مجنون باشے(: -حافظ- •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌
بسم رب العشق :)
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت34 حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره! ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم! _اضطراب؟ اضطراب برای چی؟ _سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ... حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟ ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه میکند؟ _مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟ ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام! _هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی ناراحت باشم! _بعدش چی؟ _بعدی نداره! زندگی میکنم! _یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:بعدی نداره! زندگی میکنم!؟ مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود! _حق با شماست حاجی! آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد... سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی ندارم!حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی اخوی! ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟ _منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟ حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی میخواست برای چه ازدواج کند؟ سکوت کرد و سکوت کرد و سکوت کرد! حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟ بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که اهای فلانی :تو تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید و تمام! همینه؟ ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش نبود! راست میگفت! حاج رضا علی راست میگفت! بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق _همینه حاجی! همینه! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت35 حاج رضا علی خندید و گفت: نگفتم اینا رو که پنچر بشی! گفتم که یه خورده فکر کنی! ابوذر هم خندید! فکر میکرد! یعنی باید فکر میکرد! مشق شب استادش رد خور نداشت! به پشتی تکیه داد و به آسمان خیره شد! زیبا بود...که کسی در زندگی ات باشد و اینطور توی ذوقت بزند! و بعد بنشینی فکر کنی! به اینکه کجای معادلاتت غلط بوده که جواب آخر با گزینه های پیش رویت یکی نیست! راست میگفت حاج رضا علی! راست میگفت.... محمد خوب محیط بازار را از نظر گذراند! و خب او هم مثل آیه اولین چیزی که به فکرش رسید گلوی ابوذر بود!شاید ویژگی این بازار بود که این خانواده را مدام به فکر گلوی ابوذر بیچاره می انداخت!لبخندی زد... متوکل تر از پسرش بود...امید داشت شد شد!نشد هم بازهم شده! آنچیزی که خدا میخواست شده! روبه روی مغازه حریر متوقف شد و از پشت شیشه محیط مغازه را دید زد... بسم اللهی گفت و وارد مغازه شد...عباس مشغول وارسی فاکتور ها و تطبیق آن با جنسها بود سلامی کرد که عباس سرش را باال آورد: _سلام علیکم بفرمایید! _ببخشید با آقای صادقی کار داشتم کمی جدی تر از قبل جواب داد:بفرمایید خودم هستم! محمد به نظرش رسید باید با مردی به مراتب پیر تر از این مرد جوان ملاقات کند به همین خاطر گفت:فکر میکنم باید با آقای صادقی بزرگ ملاقات داشته باشم!عباس با دقت سرتا پای مرد محترم روبه رویش را از نظر گذراند فاکتور ها را روی میز گذاشت و محمد را دعوت به نشستن کرد و بعد به طبقه بالا که معمولامیتوانست پدرش را آنجا پیدا کند رفت و او را صدا زد:بابا ... اینجایید؟ حاج آقا صادقی سرش را از روی قالیچه ای که مشغول وارسی اش بود بالا آورد:آره عباس جان اینجام... چیزی شده؟ _یه آقای پایینه میگه با شما کار داره _کیه؟ _نمیشناسمش حاجی بی حرف قالیچه را سر جایش گذاشت و همراه عباس از پله ها پایین آمد... محمد به احترامش از جایش بلند و حاج آقا صادقی گرم با او سلام و احوال پرسی کرد و دعوت به نشستن کرد و بعد دیالوگ معروف حاجی بازاری ها را خطاب به شاگردش بلند فریاد کرد:پسر دوتا چایی بردار بیار... عباس هنوز داشت با اخم به مرد روبه رویش نگاه میکرد ... حاج آقا صادقی با خوش رویی خطاب به محمد گفت: خب جناب قدم رنجه فرمودید ...کاری از من برمیاد؟ محمد موقرانه به پیرمرد خوش روی روبه رویش لبخندی زد و گفت: راستش مزاحم شدیم من باب یه امر خیر! عباس بیشتر اخمهایش را تو کشید و محمد لبخندش عریض تر شد! درست حدس زده بود او برادر زهرا خانم بود! حاج آقا صادقی خطاب به عباس گفت: عباس بابا یه سر به مغازه آقای سرمدی میزنی؟ چند تا سفارش داشت مثل اینکه! عباس چشمی گفت... همیشه از نخود سیاه بدش می آمد!همیشه 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت36 حاج آقا صادقی این بار کمی جدی تر از قبل گفت: میفرمودید آقای... _سعیدی هستم! _بله آقای سعیدی حاج آقا صادقی حدس میزد از هم صنفهاش یا یکی از بازاری های همین بازار باشد اما هرچه فکر میکرد نه قیافه مرد روبه رویش را به یاد می آورد و نه حتی نام و نشانش را... محمد اما با همان آرامش ذاتی اش صحبت هایش را ادامه داد:خب همونطور که گفتم برای امر خیر مزاحمتون شدم...ما ایرانی ها هم که تا اسم امر خیر و میشنویم فکرمون میره سمت عروسی و عروس برون و این حرفا...اومدم با اجازتون دختر خانمومتونو برای پسرم خواستگاری کنم حاج آقا صادقی از ادب و لحن مرد روبه رویش خیلی خوشش آمد. لبخندی زد و گفت: _اختیار دارید آقا سعیدی میتونم بپرسم شما از کجا دختر منو میشناسید؟ از بازاری های همینجایید؟ محمد لبخندی میزند و میگوید: نه حاجی من بازاری نیستم...پسرم بازاریه!ولی من نیستم! در واقع پسرم دختر خانم شما رو بهم معرفی کرد و دخترم تاییدشون کرد! حاج آقا صادقی حس کرد از ادب و نزاکت پسر این مرد هم خوشش آمده...پسری که در این دور و زمانه خودش شخصا به خواستگاری نرفته و بزرگترش را فرستاده...ادب! ادب این پسرک نادیده جذبش کرده بود! _چی بگم آقای سعیدی راستش آقا پسر شما نادیده یه سری چیزها رو به من ثابت کرده که کنجکاوم ببینمش _پس با اجازتون ما تو همین هفته یه شبی رو مزاحمتون بشیم! حاج آقا صادقی تعللی کرد و گفت: این چه حرفیه شما مراحمید... خب این هفته پنجشنبه شب به نظرم زمان خوبی باشه ! * زهرا اما بی هدف به سقف اتاقش خیره بود! خنده اش گرفته بود که مثل دخترکان قصه ها پشت پنجره نشسته است تا شاهزاده اش با پای پیاده به دنبالش بیاید و او را با خود ببرد!منتظر بود!!! چند شب پیش زن عمویش جدی حرف پسرش را پیش کشیده بود و زهرا همان شب به مادرش گفته بود جواب منفی را بدهند! خودش خوب میدانست دلدادگی پسر عموی 21 ساله اش به او قصه دیروز و امروز نیست! ولی... خوشحال بود از اینکه نه را گفته بود! و حاال منتظر بود! منتظر همان شاهزاده ای که مثل پسر عمویش زیبا نبود! مثل او سوار بر ماشین آنچنانی سفید نبود تا بیاید و او را به قصر آرزو ها ببرد! ولی عوض همه ی اینها ابوذر بود!!! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت37 صدای بسته شدن در آمد و بعد سلام بلند عباس را شنید! حال و حوصله نداشت از خانه بیرون برود و سلام و احوال پرسی کند! خودش را به نشنیدن زد و به کتاب بی نوایش نگاهی انداخت!!! کلمات را میدید اما نمیخواند! اگر نمی آمدند چه؟ مگر میشد نیایند؟ کلافه کتابش را بست و سر جایش گذاشت ... به هال رفته و عباس را دید که خسته و با همان اخم همیشگی اش به مبل تکیه داده: سلام داداش! عباس با شنیدن صدایش چشمهایش را گشود... کسل و بی حوصله جواب زهرا را داد زهرا از این سکوت بیزار بود اما عباس همین بود !... بی حرف شربت آلبالوی خنک را روبه رویش گذاشت و بعد کنارش نشست عباس مدتی خیره ماند و بعد بی هوا پرسید: زهرا تو سعیدی میشناسی؟ زهرا حس کرد به آنی تپش قبلش روی هزار رفته ... آب دهانش را قورت داد و گفت:سعیدی؟آ...آره میشناسم عباس جدی تر از قبل گفت:کیه؟ از کجا میشناسی؟ _هم دانشگاهیمه! عباس خواست به سلسله سوالاتش ادامه دهد که صدای گریه امیرعلی کوچک از اتاقش بلند شد و زهرا تقریبا بال در آورد و از جایش بلند شد... چقدر ممنون این برادر زاده کوچک با این گریه به موقعش بود.. با نشاط در اتاق را باز کرد و امیرعلی را در آغوش گرفت و قربان صدقه اش رفت: جانم جانم ...چیه الهی عمه قربونت بره؟ گریه برای چیه؟ جان جان... شوقی وصف ناپذیر در دلش خانه کرده بود! اگر عباس بپرسد صادقی میشناسد یا نه یعنی حتما کسی پا پیش گذاشته با خنده و شوخی اندکی امیر علی را آرام کرد خوب میدانست گریه عزیز کسش برای گرسنگی است به هال رفت و او را در آغوش عباس گذاشت و گفت: داداش یه دقیقه نگه دار این شازده پسرو من برم شیر خشکشو آماده کنم! عباس با کمی اکراه پسرک را در آغوش گرفت...هنوز هم دلش با این موجود بی گناه و معصوم صاف نشده بود... امیرعلی همینکه در آغوش عباس قرار گرفت ساکت شد عباس به این چشمهای متعجب نگاه میکرد و حس میکرد با تمام دلگیری هایی که از این موجود کوچک دارد جانش برایش در میرود... امیر علی نگاهش میکرد و لبخند میزد...معجزه اش همین بود که با همین لبخندش شادی را به دل عباس هم می آورد... امیرعلی... پسری که مهربان نه ماه انتظارش را کشیده بود و هر شب برای عباس تعریف میکرد که چهره اش را چطور تصور میکند... امیرعلی...نامی که مهربان عاشقش بود... امیرعلی... وجودی که در بطن عشقش جان گرفته بود و حالا با آمدنش مهربانش رفته بود... هنوز هم سخت بودیک سال زمان خیلی خیلی کمی برای فراموشی همسر عزیزش بود و او احمقانه امیرعلی را مقصر نبود همسرش میدانست...زهرا در حالی که شیشه شیرش را تکان میداد او را از آغوش عباس جدا کرد .... امیر علی با ولع شیر میخورد و زهرا قربان صدقه اش میرفت... زهرا خیره به امیر علی گفت: عباس ...نمیخوای یکم برای بچه پدری کنی؟ یک سالش شده و تو هنوز یه دست نوازش درست و حسابی سرش نکشیدی! گناه داره! عباس ... فکر میکنی مهربان راضیه؟ عباس سکوت کرده بود و هیچ نمیگفت...اما در دلش اعتراف کرد که زهرا راست میگوید...گناه امیرعلی چه بود؟ از جایش برخواست و بی حرف به اتاقش رفت ... خسته بود! خیلی خسته... 🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت38 با خستگی راه روی بیمارستان را طی میکردم...دو شب مداوم در گیر فاکتور ها و حساب کتاب ها بودیم و بلاخره به همه سر و سامان دادیم و من چقدر سر ابوذر بیچاره غر زدم! بابا دیشب خبر خوشی را برایمان آورد و آن هم این بود که ما بالاخره آخر این هفته به خواستگاری میرویم! ابوذر خوشحال بود ..اما دیگر مثل قبل ذوق زده نمیشد و دست و پایش را گم نمیکرد! گمانم میرود به ناز شصت حاج رضا علی و بادگیری های معروفش...!!!! و من قرار بود خواهر شوهر شوم! نسرین داشت با گوشی اش ور میرفت و من واقعا حوصله ام سر رفته بود از این اخلاق جدید دوستانم و البته آن ماسماسکی که تمام روابط این روزهای مردم را تحت تاثیر خودش قرار داده بود... بی هوا گوشی را از دستش قاپیدم و صدایش رفت بالا... _هیس اینجا بیمارستانه خانم محترم ...صداتو بیار پایین کلافه گفت:این لوس بازیا چیه آیه؟ گوشیمو بده! گوشی را در جیبم گذاشتم و خونسرد گفتم:خب از خودت بگو خندید و به صندلی تکیه زد ... میدانست خودش را بکشد هم من گوشی را پس نمیدم. _خبرا پیش شماست آیه خانم بالاخره آق داداشتون هم قاطی مرغا شد! لبخندی رو لبهایم آمد و گفتم: کشت ما رو نسرین !!! _به نظرت زود نیست؟ _چی؟ چی زود نیست؟ _سنشو میگم.. بیست و سه سال واقعا زوده! _بنده خدا همینجوریشم در رفته! دوستای طلبه اش تو این سن بچه هم دارن! متعجب میگوید: دروغ میگی!!مگه میشه؟ _چرا نشه! مردی که به بلوغ فکری رسیده و توانایی جمع کردن یه زندگی رو داره چرا باید عذب خونه باباش باشه؟ گویا هنوز باورش نشده میگوید: من واقعا دارم شاخ در میارم بابا دست مریزاد اینا چه زندگی رو آسون میگیرن... در حالی که ناخون شصتم ور میروم میگویم: آره به خدا! تازه اینقدر هم زندگی با مزه ای دارن! بی هوا یاد مینا می افتم و میگویم: اینا رو ولش کن راستی دیروز که نیومدم برای مینا چه تصمیمی گرفتن؟ کی عملش میکنن؟ _آخر همین هفته البته دکتر والاگفت بنا به دلائلی نمیتونه خودش عملش کنه اما قرار یه دکتر کار درست بفرستن براش آه از نهادم بلند شد...نسرین نگران پرسید چیزی شده؟ _من آخر هفته شیفت شب نیستم و داریم میریم خواستگاری! ایشی میکند و میگوید:خب توام آیه !انگار بچه اشه میره ان شاءالله سالم تر از قبل هم میاد بیرون... گوشی اش را پس میدهم و میگویم: من میرم یه سر بهش بزنم میام.. سری تکان میدهد و گوشی را میگیرد... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِ‌اللهِ‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ💠 💗💗 قسمت39 آرام و بی صدا به اتاقش میروم... روی تخت معصومانه مثل همیشه خوابیده بود... مادرش بیدار بود و نگران به مینا زل زده بود... نزدیکش میشم و آرام سلام میکنم! با دیدنم چهره اش باز میشود و در آغوشم میگیرد... و ناگهان میبارد ... !!! باران خوب است!! به شرط آنکه اسیدی نباشد و اینجور دل آدم را نسوزاند! آرام اشکهایش را پاک میکنم و میگویم:هیس آروم باش نازنین جان...چه به روز خودت آوردی؟ با هق هق بریده بریده میگوید: چطور آروم باشم آیه؟ پاره تنم داره درد میکشه و من کاری از دستم بر نمیاد! فکر میکنم مادرها ققنوس ترین آفریده های خدایند...به جز.... لبخندی به رویش میزنم و میگویم:نازنین جان... چرا اینقدر نا امیدی؟ امیدت به اون بالایی باشه!! اون بخواد نشد نداره... میگوید: من از خود خودش گله دارم...مگه مینای من چه گناهی به در گاهش کرده بود؟ آیه ببینش... نگاهش کن میگویم:صبور باش عزیزکرده خدا... خدا زیر منت من و تو نمیمونه میگوید:آیه از همون اولش اینجور بود از به دنیا اومدنش تا بزرگ شدنش این بچه زجر کشید و من و باباش کنارش ذره ذره آب شدیم... چرا آیه چرا؟ چرا میپرسید و من چه میگفتم؟ از حکمتی که خبر نداشتم...دستی به موهای مینای غرق در خواب کشیدم و گفتم: _نازنین یه چیزو میدونستی؟ خدا خیلی بدش میاد بنده هاش باهم درد و دل کنن! دلیل قانع کننده ای هم داره! میگه مگه من میشینم به بقیه بنده هام خبر بدم تو چه نابندگی ها که نکردی؟ چه گناها که نکردی؟ تو هم مروت به خرج بده... من اگه یه چی بگیرم عوضش خیلی چیزا بهت میدم!! واعظ و منبری نبودم ... دلم میخواست قدری آرام شود ..سکوت کرده بود و به مینا خیره بود.. ... دستی به عقیق دور گردنم انداختم سرد بود .... سرد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸