🔺افزایش تعداد شهدای پدافند هوایی ارتش به چهار شهید
اسامی شهدا:
🔸شهید محمد مهدی شاهرخی
🔸شهید حمزه جهاندیده
🔸شهید سجاد منصوری
🔸شهید مهدی نقوی
🔸با توجه به وخامت حال تعدادی دیگر احتمال افزایش تعداد شهدا وجود دارد .
Eshghe4harfe
حمله ما به اونا...
حمله اونا به ما...😂😂
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
Eshghe4harfe
دعا میکنم
انقدر پولدار بشید که
هرسال اربعین ده تا اتوبوس
زیارت اولی بفرستید کربلا . .
با دست خودتون . .
و شیرینی ِ خرج کردن زیاد
در راه حسینﷺ رو بچشیم 💙.
Eshghe4harfe
تعریف من از عشق همان بود که گفتم
در بند کسی باش که دربند حسین است🫀🙂
#عاشقانه
Eshghe4harfe
میگن اسرائیل حمله کرده
داداش ما یه چهارشنبه سوریداریم
بیشتر از حمله تو تلفات میده
بیشتر از حمله تو صدای بمب میشنویم
اخه این چی بود ترسو بزدل 😂
Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فیلمی از خیابان های #ایران
ایرانیها با نشستن روی مبلی و پرتاب چوبی همانند #یحیی_سنوار حمایت خود را از مقاومت ابراز کردند
آخرش رو ببینید
"Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸
به کوچه ی خانه پدری که رسیدیم، شاهد استقبال پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگسال بودم.
چه حالی داشت بازگشت به کنعان و دیدن کنعانیان که سالها چشم به دیدارت سفید کرده بودند!
چه زیبا بود به حقیقت پیوستن لحظه های خیالی، رسیدن، در آغوش فشردن و بوییدن. لحظه های
دیدار و شادی، خنده وگریه های از سر شوق.🥺
و من فقط چشمان مشتاقم به دنبال زلیخایم میگشت تا کاسه دیدگانم را از حضورش پر کنم و
هرچه بیشتر
مینگریستم، جای خالی اش بیشتر به رخ میکشید. ازدحام استقبال کننده هابقدری
زیاد بود که مادر و پدرم را گم کردم و کسی نبود که از عدم حضور زلیخایم بپرسم. قلبم گواهی بد
میداد.🙂
اتاق پذیرایی خانه ی پدری ام پر بود از مهمانها. زن و مرد، پیر و جوان و همه برای دیدار یوسفی
آمده بودند که سالها اسیر عزیز مصر نبود، بلکه به دست شیاطین به اسارت کشیده شده بود.
چشمانم به در اتاق سو میکشید که زلیخایم را ببینم. و چقدر مبهوت بودم از اینکه نه به دیدارم در
مرز آمده بود و نه اینجا جزء استقبال کننده ها بود. آنقدر نزد پدر و مادرم حجب و حیا داشتم که
خوددار باشم و دم از دلتنگی ای نزنم که سالها روح و جانم را اسیر خود کرده بود.
وارد اتاق که شد، چشمانم به چادری افتاد که روی صورتش کشیده بود و فقط چشمهایش دیده
میشد. همه جا را سکوت فرا گرفت و نگاهها بین من و او چرخید و من چقدر در حسرت در آغوش
کشیدن زنی بودم که خودم او را زلیخامینامیدم!
ابری سنگین و سرگردان جلوی دیدم را فراگرفت و دل پری اش را به صورت اشک بر گونه هایم
روان ساخت!
از جا نیم خیز شدم که زلیخایم را در آغوش بگیرم. چه باک از حضور دیگران! عقده های سالها
دلتنگی سر ریز شده بود! دستی مرا وادار به نشستن کرد.
صدای گریه و هق هق زنها و مردها از گوشه و کنار بلند شد و من چه ساده فکر میکردم که دلشان
به خاطر دلتنگی من به درد آمده است.
صدایش را که روزی برایم حکم نوایی آسمانی داشت بلند شد:
- سلام، آقا یوسف! به وطن خوشاومدید.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹
این را گفت و چادر را بیشتر به چهره کشید و هق هق اش در اتاق پیچید و من متحیر از این جو
نابسامان بین مهمانها!
در صدایش آهنگ غریبی موج زد که برایم بیگانه بود! باز قلبم گواهی بد داد!
کودک 6 ساله ای وارد اتاق شد و دست به چادرش برد:
- مامان چرا گریه میکنی؟
چشمهایم با دیدن این بچه که زلیخای مرا مامان صدا میکرد از فرط تعجب در حال پاره شدن بود.
این کودک، بچه من نمیتوانست باشد!
نگاه پر بهتم را به سوی عموی بزرگم که کنارم نشسته بود انداختم. دستم را گرفت:
- بریم بیرون باید باهات صحبت کنم.
میفهمیدم چیزی در این میان است که از توان تحملم خارج است. یک لحظه به ذهنم گذشت که
او دیگر زلیخای من نیست ولی با شدت این افکار تخریب کننده را از ذهنم دور کردم.
عمو طالب دستم را گرفت و به کنار حوض برد. چشمم به شمعدانی های کنار حوض افتاد که
بواسطه گرمای تابستان سر خم کرده بودن.
- یوسف جان پسرم! موضوعی هست که باید بهت بگم ولی.....
نگاه هراسانم را به نگاهش که پر بود از شرم و نگرانی، انداختم.
بدون اجازه دادن به ادامه حرفش گفتم:
- عمو جان هرچه زودتر بگید! اینطوری زجرک ش تر میشم!
عمو طالب سرش را به زیر افکند و گفت:
- هیچ خبری ازت نداشتیم. اسمت تو لیست اسرای هلال احمر ثبت نشده بود! به هرکجا و هر
کَس چنگ انداختیم تا پیدات کنیم، تا اینکه یکی از همرزم هات گفت: "تو یکی از عملیات هایی که
خیلی شهید داده تو رو دیده که پشت خاکریز خط مقدم جبهه فعالیتمیکردی"
4 سال به پات نشست ولی اون هم زن بود و نیاز به حامی داشت! خرج داشت! پدری هم نداشت
که سایه ش بالای سرش باشه! جوون بود! خدارو خوش نمیومد که همه جوونیشو پای تویی بذاره
که هیچکس ازت خبر نداشت و همه تو رو شهید مفقود االثر فرض میکردن! بابات مجبورش کرد
که طلاق غیابی بگیره. برادرت بنیامین مردونگی کرد و رو خواسته هاش پا گذاشت و بهجت رو به
عقد خودش در آورد! اون بچه ای رو هم که دیدی ، بچه ی برادرت بنیامینه!
عمو طالب سرش را بلند کرد و به نگاه ناباور من که رو به افول میرفت، چشم دوخت!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
@eshghe4harfe