-بعضۍوقٺاهمبایدبشینی
سرسجاده،بگۍ:خداجونم
لذتگناهڪردنروازمبگیر
میخوامباهاٺرفیقشم.. !
یارَفیقَمَنلارَفیقَلَه..(:
#تلنگرانه
Eshghe4harfe
8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه حرم برفیمون نشه؟🤍
#بابا_رضا
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
یه حرم برفیمون نشه؟🤍 #بابا_رضا Eshghe4harfe
حقیقتا دلم خواست! 🥺
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💔🍀
روح اگر بلند پرواز باشد
نسخهی جسم را میپیچد ؛
جسم مالامال و مجروح هم
باشد، در اسارت روح به جبر
هم باشد به خود حرکت میدهد .
شهدای ما جسمی خسته ناپذیر
نداشتند، بلکه روحی مفتون و
بلند پرواز در خود تربیت کرده بودند ؛
این میشود که آن مقام بهدست میآید .
#سوریه
#سید_حسن_نصرالله
Eshghe4harfe
ای شھید دلتنگی هایم را دیدهای؟!
گاهی دلتنگی هایم زیر نقاب سكوت
پنهان میشود:)
و من باز هم بیصدا دلتنگتم!
#شهید_جهاد_مغنیه
Eshghe4harfe
4_5884182208578584919.pdf
1.27M
📝 نمونه سوالات مصاحبه حضوری همراه با پاسخنامه ویژه داوطلبین استخدام در نیروی انتظامی
#اطلاعات
Eshghe4harfe
خستـھام!
ازهَـرآنچـھڪِھمَـراوَصـلِایندنیانموده
دِلَمحـالوهَـواۍِجمـعِشھیدانرامۍخواهـد!
#چیریکی
#پسرونه
Eshghe4harfe
نماهنگ-زندگیم-مادر.mp3
5.4M
زندگیم مادر♥️
گروه سرود نجمالثاقب🌱
Eshghe4harfe
به حق فاطمه گفتیم بعد از ذکر یا فاطر
که یا فاطر بدون فاطمه معنا نخواهد شد..
#روز_مادر
#مادر
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۶
یوسف پلاستیک را جلوی زن گرفت:
- نتونستم اغذیه ای پیدا کنم. اینا رو هم چند تا خیابون اونطرف تر از یه سوپر شبانه روزی
خریدم. بخورید که تا صبح ضعف نکنید!
رفتارهایش برای ماه منیر عحیب شده بود. شاید یوسف از اول همینطور بود و این ماه منیر بود که
با ظهور احساس جدیدش توقعش از او بالا رفته بود.
پلاستیک را از یوسف گرفت و یک کیک و آبمیوه از داخل آن برداشت. زیر لب تشکر کرد. هنوز
کیک را به نیمه نرسانده بود که صدای گریه ی امیر طاهای گرسنه بلند شد. ماه منیر شیشه حاوی
آبجوش سرد شده را از توی ساک در آورد و مشغول درست کردن شیر کودک شد. در تمام این
مدت حرکات او از نگاه تیز بین یوسف دور نماند. بعد از اینکه کودک شیرش را خورد و خوابید و ماه
منیر کیکش را، یوسف برق اتاق را خاموش کرد و خودش هم در گوشه ی دیگر تخت خوابید.
******
چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل
همیشه همراه بود با بوسه ها، بغل کردنها و گریه های مادرش.
چند روز به نامزدی صفورا مانده بود...
بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه
وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت:
- قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل...
مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد:
چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا
اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم
از ما دور بشید
سفره را به دست ماه منیر داد:
- بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤