حافـظ! تو دم ز
بادهی شیراز میزنی،
مـن دم ز چـای
روضهی ارباب میزنم! :)
#عشق_شهادت
@eshghe4harfe
شهـید محمدرضا دهـقان
فرازی از وصیت نامه شهید
صبر را سرلوحه خود قرار دهید و مطمئن باشد که هر کسی از این دنیا خواهد رفت و تنها کسی که باقی میماند خداوند متعال است اگر دلتان گرفت یاد عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام الصائب خانوم زینب کبری(س) کوچک قرار است روضه ابا عبدلله و خانوم زینب کبری فراموش نشود و حقیقتا مطمئن باشید که تنها با یاد خداست که دلها آرام میگیرد.
#عشق_شهادت
@eshghe4harfe
[ 💙 ]
یـــــــــــک #تلنـــــــــــگر♨️
●اُمُّل بودن جسارت میخواد...
✔اینکه وسط یه عده بی نماز، نماز بخونی!!
✔اینکه وسط یه عده بی حجاب تو گرمای تابستون حجاب داشته باشی!!.
✔اینکه حد و حدود محرم و نامحرم و رعایت کنی!!
✔اينکه تو فاطميه مشکى بپوشى و مردم عروسى بگيرن!!
✔اينکه به جاى آهنگ و ترانه ، قرآن گوش کنى!!
✘ناراحت نباش خواهر و برادرم، دوره #آخر_الزمان است،
✔به خودت افتخار کن، ✋🏻
⇦ تو خاصی..
⇦تو فرزند زهرايى ..
⇦تو #شيعه على هستى..
⇦تو منتظر فرجى 😢..
⇦ تو گريه کن حسينى 😭.. ✘نه اُمُّل
▽بگذار تمام دنیا بد وبیراهه بگویند!
⇦به خودت...
⇦به محاسنت..
⇦به چادرت...
⇦به عزاداریت... به سیاه بودنت... می ارزد به یک لبخند رضایت مهدی فاطمه س.
↭باافتخار قدم بزن خواهر❗
↭با افتخار قدم بزن برادر❗
━━━━━⪻✿⪼━━━━━
#عشق_شهادت
@eshghe4harfe
【#تلنگر👌】
✍ هر وقت دیدی گناه کردی عین خیالت نبود✖️
👈 بدون از چشم خدا افتادی😰
ولی اگه گناه کردی ، غصه خوردی بدون هنوز میخوادت😊
➕همین حالا استغفار کنیم➕
#استادفاطمینیا
🖤
{اللّهُمَ عَجِلِ لوَلیک الفَرَج}
#عشق_شهادت
#عشقـ_چهار_حرفه
@eshghe4harfe
میگن؛
↫چادرسرڪردن...
بےڪلاسیہ،عقبافتادگیہ!...
↫ڪےمیگہاقٺداءبہحضرت زهرا"س"بےڪلاسیہ!...
اینهمہشهیدمقٺداشونحضرٺزهرابود...
نہخانماشتباهرفٺےراهو...
اهدناصراطالمسٺقٻماینجاسٺ...💚
#عشق_چهار_حرفه
#خادم_الحسین
[@eshghe4harfe]
https://EitaaBot.ir/counter/0gx32
بسم الله الرحمن الرحیم
ختم صلوات برداشتیم ان شاءالله اگر خدا قبول کنه برای سلامتی تمامی بیماران و مخصوصا بیمار منظور
از شما عاجزانه درخواست داریم هر چقدر در توانتون هست به ما در این ختم کمک کنین
یا علی !
رفقاٺ تا شهادٺ🙃🥀
چه خوبه ادم یه رفیق داشته باشه از اولش کنارش باشه تا توآسمونا🍃🙂
#حاجقاسم
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁عاشقانه ای برای تو🍁
قسمت_نوزدهم
به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ...
از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... .
همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ...
اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ...
سفید و سیاه و زرد و ...
همه برام یکی شده بود ...
مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد .
تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ...
اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ...
اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ...
ولی برای من، نه ...
با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ...
دو سال بعد ...
من دیگه اون آدم قبل نبودم ...
اون آدم مغرور پولدار مارکدار ...
آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ...
تغییر کرده بود ...
اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ...
کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ...
اوایل طلبه های غیرایرانی ...
اما به همین جا ختم نمی شد ...
توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ...
هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ...
تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ...
چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ...
همه رو ندید رد می کردم ...
یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ...
حق داشت ...
زمان زیادی می گذشت
شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ...
اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ..
رفتم حرم و توسل کردم ...
چهل روز، روزه گرفتم ...
هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ...
خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ...
اما مشکل من هنوز سر جاش بود ...
یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... .
اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ...
بین شمال و جنوب ...
نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ...
جنوب بوی باروت می داد ... .
با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ...
اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ...
از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ...
هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ...
اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ...
رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ...
تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ...
حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ...
وقتی رسیدیم ...
خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ...
علی الخصوص طلائیه ...
سه راه شهادت ... .
از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ...
اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... .
اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ...
🍁شهید طاها ایمانی🍁
#خادم_الحسین
@eshghe4harfe