#تـݪنگࢪانہ!
گفت:
دوماہمنتظرم
تاآهنگفلاڹخوانندهکهگفتهبود..
منتشر بشه
میدونیچندینوقتھ منتظرمتولدمبشه
تابرمکنسرت ...؟!
میدونےمنتظرم فیلم...شروعبشه
اخهفلانبازیگرداخلشبازیمیکنه کارگردانشهمونمعروفهاست...
خیلیدلممـــیخوادمثلاونمجریهباشم
گفتم:
ایڪاشیکممنـتظرصاحبالزمانبودی
اگھ انـقدرمشــتاقومنتظـــرشبودیمالان
دولت،دولتحضـــرتقائمبود...😔
#تلنگرانه
دارد می آید محرم
یک کاروان دل به سویت
تو رهروی سوی فردا
دارد می آید محرم
ماه پر از یاد مولا
دارد می آید محرم
ماه مساجد، تکایا
ماه غم و اشک و ماتم
بر غربت ابن زهرا
دارد می آید محرم
ماه همیشه سیه پوش
ماهی که هر انقلابی
از یاد آن گشته پرجوش
دارد می آید محرم
ماه حسین و علمدار
هیهات از هرچه ذلت
از زندگانی چو مردار
هیهات از هرچه بیعت
با هر یزید زمانه
از مسلک اهل کوفه
از اشک بی پشتوانه
دارد می آید محرم
و کربلا کل دنیاست
شمر و اباالفضل و هانی
نقش من و تو همین هاست
باید که خود را بیابیم
ما در کدامین سپاهیم؟
یا در عمل اهل حقیم
یا آنکه اهل تباهیم
#محرم
#شاعرانه
#حسین_جانم
‹💙❄›
°تولحظهایڪہفڪرمیڪنیدارے
°بهتنهاییباسختیهامیجنگی❄
°یڪیازهفتآسمونبالاتر☔✨
°حواسشبهتهست...🙃💙
💙⃟💎¦⇢ #خیالت_تخت
-میگفت:
بهجاۍاینکهعکسخودتونوبذارید
پروفایلتابقیہبادیدنشبھگناهبیفتن؛
یھتلنگرقشنگبذاریدڪھبادیدنش
بهخودشونبیان..!🚶♀
≺•🧡🍂•≻
اَگَـرآقـٰاابالفضلاَزمـٰاسوالڪُنَند..
مَـنبَراۍیـٰارۍڪَردَناِمـٰامَماَزآبگُذَشتَـم..
دَستهـٰایَمرادادَم..
چَشـمَمرادادَم..
تیررابـٰاچَشمَمخَریـدَم..
زَخـمهـٰاراباجـآنودِلقَبـولڪَردَم..
وَلۍدَسـتاَزیارۍاِمـٰامزَمـٰانَمبَرنداشتَـم.!
شُمـٰآبَراۍاِمـٰآمزَمـٰآنِتـٰآنچِہڪَردید؟؟
چِہجَـوابۍمیشَوَدآد؟
#آیـٰابِخـٰآطِراِمـٰآمزَمـٰانِمـٰانتَنھـٰآاَزیِكگُنـٰآهگُذَشتِہایم؟!🚶♂🖐🏿😓🙁
║🧡⃟🔗║⇦ #تلنگرانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴 عزاداری در #حسینیه_معلی، با نوای ماندگارِ مداح اهلبیت (ع) کربلایی نریمان پناهی
•┈┈••✾😭✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾😭✾••┈┈•
هدایت شده از محسن مجتهدزاده « شیخ قمی »
3.21M
🎤چرا نمیشود خدا را به «لاک سیاه» آن خانم عزادار امام حسین علیه السلام قسم داد؟
➖چرا بعد از عاشورا مجدد برخی افراد به گناه رو می آورند؟
➖شرط تاثیر اشک چیه؟
➖چه کسانی به دین خدا ضربه میزنند؟
➖آیا همه کسانی که خیانت می کنن نفوذی هستند؟
✅توضیحات شیخ قمی
➖➖➖
کانال سخنرانی جهاد تبیین | حمایت مالی
🆔 @Tablighgharb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تنها ایرانی - یک ترک ایرانی- که در سپاه امام حسین علیهالسلام به شهادت رسید
•┈┈••✾😭✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾😭✾••┈┈•
به خاطر نداشتن فعالیت در دهه
معذرت میخوام
فعالیت های حضوری زیاد
بود وقت فعالیت مجازی نبود:)!
هرکسبویحسینمیدهد
بااحتراماست..!
پ. ن: سلام نظامیبهعزادارهای امامحسین"ع"
#محرم
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
«💔🌿»
یهبزرگیمیگفت:
ماقرارهباامامحسین(ع)محشوربشیم
نهمشهور . .
+محبوبحسینباشنهمشهورجماعت:)
💔¦↫#عزیزمحسین
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
یاعلی گوییم
قدس آزاد میشود..!
کار آسان است
اما به وقتش
یاعلـــــیگویانواردمیشویم✌️🏻😎
#دخترونه
#پروفایل
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🌿🌸
یہچیزۍبھتمیگم
خوببہشفکر کن:)
اگہنمےتونےلبخندبکارۍ
ࢪویلبایمهدےفاطمہ
حداقلچشماشوگریـوننکن💔...
#امام_زمان
ـ ـ ـ ـ ــــــــــ✾ــــــــــ ـ ـ ـ ـ ˼
🌸🌿
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•💔🥲•
کسیچهمیداندشایدقلبقرآن،
سورهی"یاسین"همان
"یاحـسین"استکه
«بیسر»شدهاست❤️🩹!
#علامهطباطبایی
@eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت59 معنویات و مادیات .... چقدر زیبا از آن تعری
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت60
آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کجاست؟
نورا تلخندی زد و گفت: فوت کرده سر به دنیا آوردن امیرعلی ...
آیه ناخودآگاه آخی میگوید و خیره به چشم های معصوم کوچک امیر علی میگوید: ای جانم... این
کوچولو الآن بیشتر از همه به مادرش و بوی آرامش بخش اون نیاز داره
نورا نفسش را بیرون میدهد و میگوید: چی بگم منم تو حکمت خدا موندم!
شربت گویا روی کوچک در آغوش آیه تاثیر گذاشته بود که آرام شده بود و به خواب فرو رفتهبود....
نورا آرام او را از آغوش آیه جدا میکند و میگوید: خدا خیرت بده آیه جان هم خودش اذیت میشد هم ما!
آیه لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که در اتاق زهرا باز شد و اول زهرا بعد ابوذر بیرون آمدند!
آیه خیره به لبخند ابوذر لبخندی زد و زیر لب الهی شکری گفت...او جنس لبخند های برادرش را خوب میشناخت...
میدانست بعد از امشب هرچه هست تشریفات است و خوشحال بود به همین زودی دختری مثل زهرا میشد عروس زنی مثل پریناز!
در و تخته جور که میگویند همین است!.
.
.
.
_مهندس و کارگر آلمانی چه میداند هیات امام حسین و بیمه ی ابولفضل و بیمه ی جون و دست با وضو یعنی چه؟ ماشین ها را صفر میفرستم پیش درویش مکانیک تا پیچششان را باز کند و دوباره با وضو ببندد
با نفس حقش سفت کند پیچها را از سر... از کارخانه آلمانی اش بپرسی هیچ خاصیتی ندارد اما وسط جاده و بیابان بچه های گاراژ قیدار خاصیتش را بخواهند یا نخواهند میفهمند اتول هم باید موتورش صدای هو علی مدد بدهد و چرخش به عشق بچرخد گرفتی؟دیالوگ های نابی داشت این کتاب ...به آخر صفحه 42 رسیده بودم که صدای صحبت چند نفر را
در سالن شنیدم چشمم را از واژه های کتاب جذاب روبه رویم گرفتم و دکتر والا و دونفر دیگر را دیدم که به بخش سر زده اند... خوشحال کتاب را میبندم و به ساعت نگاه میکنم! میدانم ویزیتشان نیم ساعت طول میکشد.
منتظر شدم تا به مریضها سر بزنند و بعد احوال مینا را از او جویا شوم.
صبح علی الطلوع که آمده بودم اول از همه به مینای کوچک سر زدم دلم جمع شد از آن سر
تراشیده و بخیه های نامرد روی سرش... نازنین گریه میکرد اما خدا را شکر میکرد گویا تشخیص
داده بودند عمل گرچه سخت بوده اما موفقیت آمیز بود ... دلم قدری آرام شد اما میخواستم از خود
دکتر والا بپرسم
نسرین پرونده به دست به سمتم آمد و پرسید: منتظر کسی هستی؟
_آره منتظر دکتر والام ...
جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: دیروز میگفت حال مینا خوبه
_ خدا رو شکر ولی میخوام خودم ازش بپرسم
دیگر چیزی نمیگوید و دقایقی بعد دکتر والا کارش تمام میشود ... از کنارمان که رد میشود آرام صدایش میزنم...: دکتر والا ...
با شنیدن صدایم به سمتم بر میگردد و بالبخند میگوید: _سالم خانم سعیدی !
سلامی به آن دو نفر کناری میدهم و بعد با خجالت میگویم: دکتر میتونم وقتتونو بگیرم؟
دکتر والا با همان گشاده رویی مخصوص به خودش میگوید: بفرمایید...
_میخواستم احوال مینا رو از خودتون جویا بشم...
لبخندی میزند و میگوید: میدونستم همین سوال رو داری خانم سعیدی !
به مرد جوان کنارش اشاره کرد و گفت: دکتر والا جراحشون بودند از خودشون بپرس!
با تعجب به مرد کنارش نگاه میکنم و در یک لحظه به شباهت عمیقی که بین این دو مرد است
فکر میکنم!!! عجب خلقتی دارد خدا!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت60 آیه متعجب تر از قبل میپرسد: پس مادرش کج
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت61
دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر!
کمی قدبلند تر از پدرش بود و پوستش هم تیره تر بود چشمهای مشکی و فرم کلی صورت
همان والای بزرگ بود!! آه آیه بس کن !دید زدن پسر مردم در مرامت نبود که آمد!
دکتر والای کوچک هم گویی تعجب کرده باشد چرا یکی از پرستارها باید جویای احوال بیمار
کوچک اتاق 210 باشد؟
کنجکاو میپرسد: شما نسبتی با مریض دارید؟...
میگویم: نه نسبتی نیست فقط خیلی نگرانم...
یک تای ابرویش بالا میرود و میگوید : جالبه!
دکتر والای بزرگ لبخندی روی لبش بود و پسرش شروع کرد به توضیح دادن اصطلاحاتی را که به
کار میبرد تا حدی میفهمدم ...خدا را شکر میکردم! آنجور که میگفت عمل از آنچه که پیش بینی کرده بودند بهتر بود!
والای کوچک بالآخره توضیحاتش را تمام کرد و من حس کردم جان کندن برایش راحت تر بوده
تا دادن این توضیحات!!! یک جوری بود!!!
الحمداللهی گفتم و بعد با لبخند به دکتر والای بزرگ یادآوری کردم: دیدید گفتم علم دروغ میگه؟
خندید و گفت: بله خانم آیه!!! حرفتون به جد برای من ثابت شد...
به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ببخشید آقایون وقتتون رو گرفتم ...و بعد رو به والای کوچک گفتم: مرسی از توضیحاتتون دکتر...
خداحافظی کوتاهی کردم و با خوشحالی به ایستگاه برگشتم ... حس خوبی بود ...خبر سلامتی دوست کوچک این روزهایم را شنیدن واقعا حس خوبی داشت...
نسرین که حال خوشم را دید با کنجکاوی پرسید: چیه کبکت خروس میخونه!
خوشحال کتاب در حال مطالعه ام را برداشتم و گفتم: به تو ربطی نداره !
از این لحنم به خنده افتاد و گفت: راستی آیه دکتر جراح مینا رو دید؟
صفحه ۴۸ کتاب را پیداکردم گفتم :آره دیدم...
_پسر دکتر والاستا! آیین والا!!!
_میدونم ....
_دیدی چه آدم جذاب و با ابهتی بود...
دنبال صفحه جمله مورد نظرم می گشتم: بله دیدم چه آدم جذاب و با ابهتی بود!
_آیه چشماشو دیدی؟؟ مشکیه مشکیه!
سرم را از کتاب برداشتم و گفتم: پاشو برو به مریضات سر بزن به جای این چرت و پرتا!
دماغش را جمع کرد و گفت: بی ذوق دارم برات حرف میزنما!!! مریضام رو هم همین یه ربع پیش
چک کردم!
نگاهی به جلد کتاب در دستم انداختم(قیدار!)
حوصله ام نمیشد بخوانمش! از جایم بلند شدم تا به مینا سر بزنم وجودم پر از شوق بود ... خیلی زیاد.
غروب خسته تر از همیشه بر میگردم به خانه ...خدا را شکر میکنم که شیفت شب نداشتم و یک تشکر ویژه از دل سنگم میکنم که مقابل نگاه پر التماس نسرین نرم نشد و جایش شیفت نماندم!!! خودخواهی لذت بخشی بود!خانه گرم، رخت خواب، مامان عمه، و دیگر هیچ!
البته آیه درونم اینقدرها که میگویم بد ذات نیست ولی مضاف بر خستگی دلم نمیخواست نسرین امشب را بپیچاند و با پسر عموی مزخرفش فرحزاد برود قلیان دود کند و بلند هر و کر راه بیندازد و فردایش بیاید یک ساعت مخ ما را به کار بگیرد و از اتفاقات شب قبلی که واقعا جذابیتی نداشت و میلی به شنیدنش در وجودم حس نمیکردم بگوید!!!! او نفهم بود من که نبودم!!
آیه بس کن !جدیدا بی ادبی از تک تک کلماتت تراوش میکند!!
در خانه را باز میکنم و از سر و صداهای موجود میفهمم میهمان داریم! با تمام خستگی ام لبخند
میزنم...میهمان خوب بود خصوصا ما که جز عزیزانمان میهمان دیگر نداشتیم!
کفشهایم را در می آورم و سلام بلندی میدهم. ابوذر که درازکش داشت گوشه حال با لب تاپش
کار میکرد با شنیدن صدایم سرش را بالا گرفت و با لبخند جوابم را داد.
🌸🌸🌸🌸🌸
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠 💗عقیق💗 قسمت61 دکتر والای بزرگ با ورژنی جوان تر! کمی ق
🌸🌸🌸🌸🌸
💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💗عقیق💗
قسمت62
بابا محمد هم لیوان به دست از آشپزخانه بیرون آمد و پدرانه گفت: سلاااام دختر بابا خسته
نباشی...
در آغوشش گرفتم و دستهایش را بوسیدم و گفتم: مرسی بابایی...از این طرفا؟
موهایم را پشت گوشم میزند و میگوید: پریناز با عقیله کار داشت گفتیم همه با هم بیاییم
در کارگاه کوچک مامان عمه باز شد و سامره ذوق زده دوید در آغوشم و بلند بلند سلام کرد..
خدا میداند وجود نازنین و کوچکش چه معجزه ای بود... لبخندش و کودکانه هایش چه نعمتی
بود....
محکم در آغوشش گرفتم و تقریبا چلاندمش
__سلام عزیز دل آیه خوبی؟ الهی قربون خنده هات بشم
شیرین زبان میگوید:خدا نکنه آجی
دوباره غرق بوسه میکنمش و بعد دستی به موهای خرگوشی و کش موی جدیدش میزنم و
میگویم:تو چقدر خوشکل شدی عروسک کی این کش خوشکلا رو برات گرفته؟
خودش را لوس کرد و گفت: کشامو داداش ابوذر امروز برام خریده
نگاهی به ابوذر می اندازم و میگویم :دستش درد نکنه باریک الله داداش ابوذر ...نه مثل اینکه تو تمام انتخاباش خوش سلیقه است!
ابوذر خیره به لب تاپ لبخند میزند و بابا محمد کنارش مینشیند و روی شانه اش میزند و میگوید:
چه خوششم اومده پدر صلواتی!
این بار میخندد و شانه اش را ماساژ میدهد ... با چشم دنبال کمیل میگشتم و در حالی که مقنعه ام را در می آوردم پرسیدم: پس کمیل کو؟
سامره گفت: مطرب موند خونه گفت میخواد درس بخونه!
یک آن همگی خندیدیم و بعد من با چشمهای گرد گفتم: با کی بودی مطرب؟
سامره هم بی خیال گفت: با کمیل دیگه ! اخه داداش ابوذر صداش میکنه مطرب!سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بابا محمد با لبخند سامره را در آغوش گرفت و بوسه ای روی
پیشانی اش نشاند و گفت: داداش ابوذر اشتباه میکنه در ضمن شما کوچیک تر از داداش کمیلی و باید احترامشو نگه داری گوش داداش ابوذرتم میپیچونم!
مانتو ام را در می آورم و میگویم: ولی به حق چیزای نشنیده حالا واقعا داره درس میخونه؟
بابا محمد نگاهش به لب تاپ است و در همان حال میگوید: حالا که رشته مورد علاقه اش رو
میخونه بیشتر به درس علاقه نشون میده!
ابوذر هول وسط حرف بابا میپرد و میگوید: بابا اونو ولش کن بیا نزدیکتر بشین وصل شد...
با تعجب میخواهم بروم و ببینم چه چیز آن رو را اینقدر مشغول کرده که ابوذر میگوید: اینور نیای ها وب کن روشنه میخوایم حرف بزنیم
_با کی؟
_امیرحیدر!
امیر حیدر؟ هان یادم آمد رفیق شش دانگه ابوذر! لبخند به لبم آمد ...خبرش رسیده بود که
میخواهد برگردد! یک آن یاد شش هفت سال پیش می افتم !
کی فکرش را میکرد روزی برسد امیرحیدر پسر کربلایی ذوالفقار برود بلاد کفر برای تحصیل!
چه روشن فکری به خرج داد حاج رضاعلی چه قدر رفت و آمد تا راضی کند عطار خوش سیرت
محله بابا اینها را که پسرت میرود که بر گردد! که نگذار حیف شود! بگذار برود عالم شود برمیگردد!
و بالآخره فن همین حاج رضاعلی بود که افاقه کرد و امیرحیدر راهی شد! چقدره طاهره خانم
مادرش گریه میکرد در فراق در دانه اش! ... راحله خواهرش هم مدرسه ای ما بود! بیچاره او هم همش گریه میکرد و دلش برای داداش حیدرش تنگ میشد! چقدر آن روزها ابوذر چیک تو چیک امیر حیدر بود یادش بخیر! من اما بی دلیل از بنده خدا بدم می آمد! هنوز هم نمیدانم چرا؟؟
نوجوانی بود دیگر! شاید گوش شکسته اش به دلم نمینشست! کشتی گیر بود جناب!خدایمان
ببخشد! چقدر پشت سر بنده خدا پیش همکلاسی هایم غیبت میکردم و گوش شکسته اش را مسخره میکردم! بنده خدا!
همین امیرحیدر بود که پای ابوذر را به حوزه باز کرد و همین امیرحیدر بود که وقتی خواست
مهندس شود ابوذر هم یکهو هوس کرد مهندس شود!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸