🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۳
آن روزها همه برای زنده بودن و بازگشتنمان دست به دعا برداشته بودیم تا کی چون یوسف
کنعانی به وطن بازگردیم و چشمان سفید شده یعقوب وطن را به بوی پیراهنمان شفا بخشیم...
آن روزها قرار بود به جای مرور کردن تلخ کامیهای دیروزها، تب دار وصل به یار باشیم.
سالها دستهایمان را بسته، بال پروازمان را چیده و در ناکجا آباد پنهانمان کرده بودند.
کسی نمیدانست غریبانه شب هایمان چگونه می گذرد و در کابوس هایمان هر شب چند بار صدای رگبارگلوله می پیچد! هیچ نمیدانستیم بازگشت به شهر پدری، جایی که مادری پریشان لحظه ها را
برای بازگشتنمان می شمرد چقدر محتمل است. اما دلها امیدوار به خدایی بود که یونس را از شکم
ماهی و یوسف را از زندان نجات داد.
زمزمه همه شبمان این بود:
یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
از آزاده هایی بودم که طی ۱۲ سال اسارت، هیچ نام و نشانی از من در صلیب سرخ منتشر نشد و
در یکی از سیاه ترین نقطه های عراق دوران صدام حسین، یعنی استخبارات، زندانی بودم.
و من چون سرو در انتظار بهار ایستادم، گرچه زمستان، بر من برف سنگینی بارید، ولی به تاریکی
تکیه ندادم و به ذلت سر نسپردم و برخالف کوشش عاجزانه سرما، قلبم در آرزوی بهارتپید؛ آن
گونه که صدایم را به نسلهای بعد از خودم برسانم .
از محدودیت، فرصت ساختم و در تنگنا به پرواز درآمدم و در غربت صالبت داشتم و میدانم که به
پایان نخواهد رسید آوای حق جوی غریبانه من و دیگر آزاده ها در گوش شنوای تاریخ.
پرندگان را به جرم خوش خوانی و خوش صدایی در قفس حبس میکنند، گل ها را به بهانه ی عطر
و زیبایی از شاخه جدا میکنند و یوسف را به گناه بی گناهی، در زندان می افکنند.
اما چه باک؟ مرغان باغ ملکوت باید بخوانند. گل های محمدی باید عطر بپراکنند و یوسف ها هم
شایسته نیست از بیم زندان تن به گناه بی آالیند.
پس این سرنوشت همه پرندگان باغ محمدی بود که یوسف وار پاس عصمت و طهارت خویش
داشتند و حتی به قیمت جنازه های در به در و شبهای پر التهاب، دست از دوست نشستند و همچنان اسطوره های تهذیب ماندند.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
مردانکهجهادمیکنندهمهجامیپیچد
اماهمیشهزناندرخفادرحالجهادند:)!
#چیریکی
#درخواستی
Eshghe4harfe
میدونین..
مشکلِمااینھکہ..
جدیگرفتیمزندگیِدنیاییمونو..
وشوخیگرفتیمزندگیِابدیمونو :)
کاشقبلازاینکهبیدارمونکننبیدارشیم..!
#شهیدحسینمعزغلامی
🌱Eshghe4harfe
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
بهعشقرهبرشان،زنانعاشقانه
هرچهداشتندبخشیدند!
حتیتکحلقهایکهدردستشان
جاخوشکردهبود
رافدایاسلامکردند:)!
آریزنانایرانیاینگونهدرمیدان
جهاد,خدیجهوارحضورمییابند!
-موج ایثار زنان قم🙂🌱
#اندر_احوالات_عکاسی
#روزمرگی
#انتشار
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۴
آنجا، تقویم نداشتیم. بر دیوار اسارت، با کشیدن ضربدرها، عبور شبهای نامعلوم و پر التهاب
غربت را حساب میکردیم. و گاهی به کرّات روی ضربدرها میکشیدیدم که به خود بگوییم ای
سنگرسازان بی سنگر ، قایق سواران بی لنگر و ای خط شکنان اضطراب، یک روز دیگر از
روزمرگی، یک شب دیگر از شبهای تیره و تار اسارت تمام شد. هر شب در آینه چشمانمان،
تصویر خاطرات جنگ را بارها و بارها میشکستیم و صدای ریزش روح خود را به دیوارهای اسارت،
می سپردیم.
اما هرچه بود، دیگر تمام شد و بایست تلخی صبر را به دریای فراموشی میسپردیم.
ورای تحمل است که تا زمانی نامعلوم از چهار جهت، در میان دیوارها حبس شوی! ولی همه بر
این باور بودیم که وقتی عشق در روح آدمی حلول میکند، روح، بزرگتر میشود و از دایره تن بیرون میزند؛ حتی از میله های موازی اسارت و این بود فلسفه خداداران و کبوترهای بال و پر چیده
شده!
به پایان شیرین صبر تلخ نزدیک میشدیم و کلبه احزان دلها در انتظار روشن شدن با نور
یوسف های گم گشته بودند. زمان آن بود که بر در و دیوار اسارت بنویسیم، ای کسانی که حقیقت
را در چاه می افکنید بدانید همیشه دَلْوی برای رهایی هست اگر صبور باشیم و این ایمان پرندگان
قفس بود که آنها را به آسمان رهایی باز میگرداند و بازگشت ما، جشن پایان صبوری بود، در بهار
ایمان.
آخرین روز اسارت فرا رسید و اسرا یکدیگر را در آغوش کشیدند. از یکدیگر حلالیت طلبیدند و
قرآن را بر سر همدیگر گرفتند و یکدیگر را به آیه های ملکوتی سپردند.
پروردگارا، تو خود می دانی که شرم داشتم از دیدار مادر آزاده ی شهیدی که به دیدارم بیاید، در
حالی که قاب عکس فرزندش را با دستان لرزان در برابر دیدگانم نگه دارد و با چشمانی منتظر و
اشکبار در نگاهم چشم بدوزد. شرم داشتم از دیدار همسر آزاده ی شهیدی که به دیدارم می آید
در حالی که فرزندش گوشه چادر مادر را در دستان کوچکش جمع می کند و آهسته و بی صدا می
گرید...
نوشته های مندرج بر روی مقواهای در دست کنعانیان توجه م را جلب کرد:
خوش آمدی پرستو...
چشم ما را روشن کردی، آفتاب...
قدم بر دل و دیده ما گذاشته ای اَفرا...
خوش آمدی برادر...
احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ای...!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵
آسمان، بر دست و بال پرندگان وطن غزل عشق میپاشید. مسافران غریب به کنعان می رسیدند
و لبهای خشک مادران، سرشار از لبخند میشد. ایران زمین، دوباره اقتدارش را جشن میگرفت.
سرانجام اتوبوسی که شیشه های آن، نگاه یوسفها را در پنجره قاب کرده بود، به کنعان رسید.!
در مرز خسروی بانگ به کنعان رسیدگان طنین انداز بود. اتوبوس های آن سوی مرز عراق به
منزله فرشتگان نجات در انتظار مسافران کربلا بود.
دست تکان میدادیم در حالیکه فضای افکارمان با کلمات حسین، اباالفضل و یوسفهای گم گشته
و... پر میشد.
در چهره ها میخواندیم که "اسم شما را از فهرست شهیدان خط نمیزنیم؛ تنها آدرسهایتان
عوض شده است؛
أَالَْْعْمال ب الن ّیّات "
آری برادر شهیدم، هر دو رجعت کردیم ؛ اما رجعت تو با پیام یا ایتها النفس المطمئنه... استقبال
شد و من آرزو داشتم هنگام رجعت، مالئک به استقبالم بیایند؛ دوست داشتم اولیای خدا به من
خوش آمد بگویند و چون تو قطرات خونم زایل کننده گناهانم باشد؛ تو به محبوب رسیدی و من
اینک در راهم تا شاید با ادامه راه تو به او برسم.
مردم با بدست گرفتن عکسی از عزیز به جنگ رفته ی خود به دنبال گمشده خویش میگشتند!
و این یوسفها، این طلایه داران سپاه عشق، چه متفاوت بودند از یوسف زمان عزیز مصر! همگی از
مرکب به زیر آمدند و در برابر استقبال کنندگان و یعقوبهای کنعان به سجده افتادند. همگان خاک
پاک وطن را توتیای چشم کردند و با آغوش گشودن هر یعقوب، رگ حیات در اندام تکیده هر
یوسف آزاده ای جان میگرفت.
از ماشین که پیاده شدم سرم را بالا گرفتم و زیر لب گفتم:
- سلام بر شهر شهید هویزه، سلام بر سوسنگرد و دهلران، سلام بر قصرشیرین و باختران، سلام
بر خرمشهر و آبادان، سلام بر خرابه های بمباران، سلام بر ساحل کارون، سلام بر کربلای ایران.
بوی بهشت به مشامم خورد. چشم در چشم پدر و مادرم شدم که در گوشه ای دور از کنعانیان،
نظاره گر پیاده شدن مسافران گردنه های خطر بودند و با چشمانی منتظر، به دنبال یوسف خود
میگشتند!
به سمتشان پرواز کردم و خود را به پای آن دو موجود افسانه ای افکندم و زار زدم.
مادر خم شد و با دو دستش از شانه هایم گرفت و پا به پای من بارید. چشم هایم را به نگاه
آسمانیش دوختم و دستهای خسته ام را سویش دراز کردم....
تری نگاهش و بغض صدایش حالم را زیر و رو کرد. کم نیست۱۲ سال با یاد آوری نامش حالوت
محبتش را به جان بخری!
دستانش را به عالمت دعا بالا برد:
- خدایا! هزار، هزار بار شکرت که یوسفمو بهم برگردوندی!🙂
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
صلح و مذاکره در کار نیست
یا پیروز میشویم
یا کربلا رخ میدهد؛والسلام!
#شهیدیحییسنوار💔
Eshghe4harfe
یانورالمُستَوحِشینَفیالظُلم :)
ایروشناییوحشتزدگاندرتاریکیها :)
•|فرازیازدعایکمیل|•
#شب_جمعه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶
بوی بهشت می دهد دست دعای مادرم!
دستی بر سرم کشید و سرم را بر روی سینه پر مهرش گرفت:
- خوش اومدی یوسف مادر!
کلی حرف ودلتنگی داشتم...اما کلمات یاریم نکردند...
عجیب دلتنگ بودم...عجیب...
دلم با کلمات بهم زده و با اشک عجین شده بود و نمیتوانستم حال دل زار خود را بیان کنم.
لحظه غریبی بود ، لحظه هیاهوی سکوت در حنجره ی دل!
پدرم مرا در آغوش کشید و بدون حرفی گریست. چشمم به دنبال گمشده ای میگشت. کسی که
زمانی مرا از عطر نفسهایش لبریز کرد و به سرزمین آب های نقره ای و آرزوها برد.
چقدر دیر به جای خالی حضورش پی بردم.
سر از شانه پدر برداشتم و متعجبانه پرسیدم:
- پس کو زلیخا؟!!
مادر نگاهی نگران به چشمهای پدر انداخت و بعد رو به من کرد:
- زلیخا؟
چرا یادم رفته بود که من فقط او را زلیخا مینامیدم و سالهای اسارت و غربتم را با یاد زلیخای
یوسف سر میکردم و با یادآوری آغوشش روزها را به شبها و شبها را به روزهای سرد و بی فروغ
میدوختم.
چقدر دلتنگ همسرم بودم. زلیخایی که یوسفش بعد از دو سال از شروع زندگی مشترک، پیمان
شکست و او را تنها گذاشت!
لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
- بهجت رو میگم. چرا باهاتون نیومده؟
پدر م ن م نی کرد...
همین تعلل در جواب دادنش من را نگران کرد و جدی تر پرسیدم:
- چیزی شده؟ چرا بهجت رو با خودتون نیاوردین؟
مادر چادرش را زیر گلویش محکم کرد:
- خونه پر از مهمون بود. یکی باید از مهمونها پذیرایی میکرد. سمیه هم پا به ماه بود و نمیتونست
کمک کنه!
آشفته تر گفتم:
- پس کو بنیامین؟ تا این حد همه منتظر بازگشتم بودن که تا مرز نیومدن و شما دوتارو تنها
فرستادن؟
پدر زیر لب گفت:
- بنیامین رفته ماموریت. ما هم دیروز فهمیدیم که جزو آزاده ها هستی!
حرفی نزدم و با یادآوری چهره معصوم و زیبای بهجت، لب فرو بستم. دلم برای چشمان زلیخایم
تنگ شده بود. چشمانی که من را بی نیاز به درخشش ستاره های آسمان میکرد!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷
سوار ماشین شدیم. چشمانم را از شیشه ماشین به مناظر چسباندم و تغییرات را در این ۱۲سال
به وضوح درک میکردم.
ولی هر لحظه صدایی در گوشم میپیچید که :
احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ای.
سرم را به سمت پدر چرخاندم:
همه چی عوض شده!
پدر بدون چشم گرفتن از جاده لب گشود:
تو که نبودی، خیلی چیزها تغییر کرده؛ خیلی ها رفتن و خیلی ها هم اومدن!
و من چه میدانستم که خیلی ها کلماتی را که ما برای زنده نگه داشتنشان جان بر کف در صف
مقدم جبهه های جنگ حاضر میشدیم، در بایگانی زمان عتیقه کرده اند و به قول خودشان با
فرهنگ شده اند!
چه دیر فهمیدم که دفاع و رشادت ما در نظر بعضی ها خشونت جلوه کرد و آزادی و آزادگی شد
حماقت! و بی بند و باری تکیه بر جای آزادی و آزادگی زد!
و من نمیدانستم که کم کم در حال محوشدن از انظار عموم هستیم و به ما فقط به چشم کربلایی و
سید نگاه میکنند و برای نسلهای جدید چون مریخی ها غریب می شویم!
و چه میدانستم شعار " وَاسْتَق مْ کَمَا أ م رْتَ " ) و چنان که به تو امر شده است پایداری نما را که
زمزمه شب و روزمان بود تا زمین همچنان بر مدار عشق بگردد، در صفحات دفترچه های خاطرات
گم میشود.
با عبور از شهرهای سر راه و توقف های کوتاه مدت پدر به درخواست من، حس دل انگیز و ظریف
آزادی را با تمام وجودم درک میکردم. احساس فرزندی را داشتم که پس از سال ها دوری از خانه،
به خانه اش بازگشته است. برایم سالها آزادی برای من به منزله خوابی می مانست. وقتی توانستم
فضای سینه ام را از هوای وطن انباشته کنم با تمام وجود دریافتم آن خواب می تواند در آیینه
حقیقت نقش پیدا کند به شرط اینکه تنها نام و خواست خداوند در میان باشد.
مسافت -5 6 ساعته بین مرز خسروی تا همدان به علت توقف های مکرر طولانی تر شد. اذان
مغرب را گفته بودند که به همدان رسیدیم.
بادیدن اولین میدان در شهر، این بیت شعر در ذهنم نقش بست:
هگمتانه و الوند یاد باد
سراسر شهر ما آباد باد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
منتظراناسٺکههرثانیهآهبکشدچرایارشنیامد
نهانکههرجمعهیادشبیادیاریهمهست!
#پروفایل
#چیریکے
#شهید_گمنامــ
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
چه کردیبادل وجانمکهمنازریشهویرانم؟
کمیبامنمداراکن، مگرمنخاکِایرانم؟
#شاعرانه
Eshghe4harfe