🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۲
روی بازگشت به روستا رو ندارم. اصلا رو ندارم که در
خونه ی کسی رو بزنم...! تا حالا اَنگ بدنامی بهم نزدن که با دیدن این بچه تو بغلم حتما اونم
میزنن...!
زن سرش را بلند کرد و نگاه یوسف در نی نی چشمان اشکی اش چرخید. نگاه زن پر از درد بود.
یوسف با ناراحتی پرسید:
- این بچه شناسنامه داره؟
زن در حالیکه بغضش را فرو میخورد لب زد: نه...! ولی من امیر طاها صداش میکنم...
یوسف ادامه داد:
- اسم خودتون چیه؟
- ماه منیر...! ماه منیر آرام.
زن پوزخندی زد و ادامه داد:
- می بینید چقدر فامیلیم به اوضاع آشفته ی روحیم میاد؟
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
چه روزهایی بود آنروز!
بنیامین به دیدنم نیامد. اصلا شک داشتم که به ماموریت رفته است یا نه! گرمای تابستان بیداد
میکرد! بهجت را از آن روز دیگر ندیدم ولی جسته گریخته به گوشم میرسید که او هم حال خوشی
ندارد! قوم و خویشها و دوستان از دور و نزدیک به دیدنم می آمدند و تمامی حرفهایمان در
محدوده ی خاطرات دفاع مقدس و روزهای سخت اسارت بود. دو هفته ای از بازگشتم نگذشته بود
که پدرم گفت:
- بنیامین به جنوب منتقل شده و علیرغم نارضایتی بهجت، تا یکماه دیگه میرن بندر عباس!
با وجود اینکه با جریان بنیامین و بهجت کنار نیامده بودم، گفتم:
- بنیامین نمیخواد واسه دیدن برادر گمشده ش بیاد؟
پدر اشک در چشمانش حلقه زد و با اندوه گفت:
- من هم همینو بهش گفتم ولی گفت:" آقاجون روم سیاه که طاقت دیدن چشمای برادرمو ندارم!"
یکروز بعد از ظهر بود. کنار حوض نشسته بودم و غرق در خاطرات روزهایی بودم که جز صفا
صمیمیت چیزی نداشت! روزهایی که با یاد خداوند بیدار میشدیم، با یاد خداوند پیکار میکردیم و با
یاد خداوند سر به بالین میگذاشتیم!
یکی از دوستان دوران قبل از اعزامم به دیدنم آمد. یک هفته به رفتن بنیامین و خانواده اش به
جنوب مانده بود.
شرمندگی و شرمساری پیغام هند جگر خوار را به من داد و گفت که در رساندن این خبر تردید
داشته است ولی چون یکبار بهجت با قرض دادن پول به او آبروی در حال رفتنش را خریده بود،میخواست د ینی از بهجت به گردن نداشته باشد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۳
من هم در جواب گفتم:
- چه ظالمانه آبروی کسی که یه روز آبروی تورو خریده بود، بردی!
دنیای خداوند با شنیدن این پیغام برایم کوچک شده بود! باید به جایی میرفتم که دلم
برایش پر
میکشید. باید به جایی سفر میکردم که خودم را رها میکردم از اینهمه فشارهای روحی! باید به
جایی سرک میکشیدم که روزی قلبم را در کنار جسد برادران غیرهمخونم جا گذاشتم!
راهی شدم تا غروب آنسال را در شلمچه بار دیگر تجربه کنم! چه عالمی داشت آنجا! غیر قابل
وصف! خدا قسمت کسانی کند که دلشان برای دیدن آنجا پر میکشد. آنجا مکان عاشقانه من
است! خدا قسمت همه بکند که خود عالمی دارد!
رفتم همانجایی که روزی خود را متعلق به آنجا میدانستم تا شاید پیدا کنم گمشدگانم را. رفتم تا
زمزمه کنم:
کجایید ای شهیدان خدایی، بلاجویان دشت کربلایی، کجایید ای سبکبالان عاشق،
پرنده تر ز مرغان هوایی...
رفتم تا شاید گردی از خاک پاک آن پرستو ها ی عاشق را بر آلودگی های روح زخم خورده ام
بنشانم.
به فکه که رسیدم آهی کشیدم و گفتم:
- حــق میدهــم به آنــها که" تــو را قتلــــگاه "میخوانند ... حــق دارنــد ... چه کـــم
داری از کربـــلا ...؟ رمـــل .. .؟ آفتاب سوزان ...؟ عطــــش ...؟ شــــهادت ...؟ کدامین را...؟
رفتم تا شاید با دعای آن عزیزان این زنگار از دلم زدوده شود تا شاید بتوانم برای لحظه ای ، حتی
لحظه ای صاف و شفاف باشم. راهی شدم تا شاید قطره ی اشکی جاری شود تا حتی به اندازه ذره
ای این پرده سیاهی از چشم هایمبرداشته شود تا بتوانم ببینم چیزهایی را که باید ببینم. سر به
راهی سپردم تا شاید جواب سالم های واجبم را بگیرم... رفتم تا شاید این بغض های سنگین در
گلویم شکسته شود...!
🖤🖤🖤
یوسف چشم در چشم زن شد و گفت:
میدونید که بچه تون بیماری نقص دیواره دهلیزی - بطنی داره و باید هر چه زودتر عمل بشه.
اینطور که از اوضاعش معلومه بیماریش پیشرفته ست و اگه زودتر اقدام نشه، هیچ تضمینی واسه
زنده موندنش نیست!
ماه منیر با شنیدن حرفهای یوسف دومرتبه چشمهایش بارانی شد:
- همه اینو میگن ولی از کجا پولشو بیارم؟ وقتی کف دست مو نداره از کجا بکَنمش آقای دکتر؟
همه چی که هزینه بیمارستان نیست، پولی که خود دکتر هم درخواست میکنه خیلیه!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
عشقـہ♡ چهارحرفہ
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱 🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤🌱🖤 🖤🌱🖤 🖤🌱 🖤 #رهایی_از_اسارت⛓ #پارت۲۳ من هم در جواب گفتم: - چه ظالمانه آبروی کسی
به درخواست عزیزان پارت
هارو کمی بلند تر کردم🚶🏻
#پیشنهادمیدمحتمابخونید👀!
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لبخند نوزاد #شهید حمزه جهاندیده هنگام شنیدن صدای آقاش...😍
Eshghe4harfe
اگه از گناهاتون خسته شدید
بدونید که خدا از بخشیدن
شما خسته نمیشه !(:
_آیت الله مرتضی تهرانی
Eshghe4harfe
+ قشنگترین سرگردونی؟!
- ھی میونِ گلزاࢪ شہدا بگرد؎
دنبالِ رفیقاےِ شہیدت... :)🥺
#حق؛؛
Eshghe4harfe
تو این زمونه
بااین وضع حجاب
اگه خودتو پاک نگه داری؛
شهیدزندهای
شکنکن🌱 :))
Eshghe4harfe
ازبیسوادیپرسیدند:
عشقچندحرفه؟!
گفت:۴حرف
همهبهشمیخندیدند
درحالیکهاونباخودشمیگفت:
مگه'حسین'چندحرفداره:)♥️!
#امام_حسین
Eshghe4harfe
آیت الله مجتهدی تهرانی: این را یادگاری از من داشته باشید. اقامه که میگویید، قبل از گفتن اللهاکبر، یک سلام به امام حسین بدهید که این نمازتان عالی می شود.
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۴
یوسف لحظه ای در صورت درد کشیده ی زن دقیق شد و در دل گفت:
- چند سال دور از خونه و آشیونه جنگیدیم که زنهایی مثه این زن تو خونه هاشون راحت باشن
ولی غافل از این بودیم که جهاد اکبر رو باید از پشت جبهه ها شروع میکردیم.
رو به زن گفت:
- در حال حاضر چکار میکنید؟ منظورم شغلتونه؟
زن با شرمساری سرشو پایین انداخت:
- فکر میکنید با این بچه ی مریض میتونم جایی هم کار بکنم؟ واسه مردم بافتنی با دست میبافم.
گاهی هم عروسکهای بافتنی میبافم و به یه مغازه عروسک فروشی میدم تا برام بفروشه!
قلب یوسف پر از درد شد. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت و قطره اشکی را که در گوشه
چشمش جمع شده بود، با دست گرفت!
ناگهان به سمت زن چرخید:
- خونه که دارید؟
زن لبخند تلخی زد و گفت:
- اگه اسمشو بشه گذاشت خونه، یه اتاق تو یه حیاط مشترک هست.
یوسف دستهایش را مشت کرد و خیلی جدی گفت: بچه تونو بستری میکنم. با همکارام صحبت میکنم وازشون میخوام در اولین فرصت واسش
وقت عمل بذارن! غصه هزینه شو نخورید. خدا بزرگه...! امیر طاها رو میگم تو اتاق خصوصی بستری کنن تا شما هم بتونید شب پیششون بمونید...!
نیش اشکی از گوشه چشم ماه منیر جوانه زد:
- خدا خیرتون بده آقای دکتر. .. سر نماز دعا میکنم که هرچی میخواین خدا بهتون بده...! نمیدونم
با چه زبونی ازتون تشکر کنم...!
یوسف نگاهش را به چشمهای خیس زن چسباند:
- هیچ کار خدا بی حکمت نیست... حتما خیریتی بوده که من امروز امیر طاها رو ببینم... خدا همه ی
درها رو روی بنده هاش نمی بنده...! تشکر لازم نیست...!سرنماز دعا کنید که من هم به یه
آرامشی برسم...!
ماه منیر با چشمان گشاد شده به یوسف خیره شد:
- شما که خیلی ظاهرتون آرومه...!
یوسف در حالیکه به سمت در اتاق میرفت گفت:
- منظورم آرامش روحمه...! خیلی وقته گمش کردم...!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۵
بعد رو به زن کرد:
- بریم خانم آرام، تا یه ویزیتی از امیر طاها داشته باشم...
طبق دستور دکتر یوسف صداقت، امیر طاها در یک اتاق خصوصی به نام بیمار امیر طاها آرام
بستری شد.
با وساطت دکتر صداقت، پذیرش بیمارستان به عدم وجود شناسنامه ی امیر طاها ایراد چندانی
نگرفت.
سه روز بود که ماه منیر، صبح تا شب، شب تا صبح بر سر طفلش دعای امَّن ی جیب... میخواند و
چشم به آنژیوکت فرو رفته در رگهای ظریف و ماسک اکسیژن روی صورت مهتابی طفلش دوخته
بود.
...
طی این سه روز دکترهای متعددی برای ویزیت پسرش آمده بودند ولی طبق گفته ی آنها جراحی
را باید در سن 4 تا 6 ماهگی انجام دهند. درحالیکه سن امیر طاها هنوز سه ماه و نیم بود...!
از روز بستری امیر طاها، دکتر صداقت یکبار به ویزیتش آمده و به ماه منیر خوش خبری داده بود
که یکی از دوستانش که جراح قلب کودکان است، قبول کرده بدون هرگونه دستمزدی امیر طاها را
عمل کند.
چه لحظه ای بود، آنزمان که ماه منیر این حرف را از دهان یوسف شنید و جلوی او به زمین افتاد و
سجده شکر کرد و های های میگریست و زیر لب میگفت:
- باور کردم که خدا یه سری از فرشته هاشو واسه کمک به ما به زمین فرستاده!
از پرستارهای بخش چندین بار شنیده بود که میگفتند:
- دکتر صداقت خیلی هوای پسرتونو داره و یه سره به ما زنگ میزنه و میگه مواظبش باشیم.
هرچند این بار اولش نیست که به درد و دل یه مریض رسیده!
یک هفته از بستری شدن امیر طاها میگذشت. جراح قلب کودکان او را ویزیت کرده بود و برای دو
روز دیگر وقت عمل گذاشته بود!
ماه منیر برای آوردن یک سری از مایحتاجش به منزل رفته و امیر طاها را به پرستار بخش سپرده
بود.
زمانیکه باز گشت، در اتاق امیر طاها باز بود! هول برش داشت که نکند اتفاقی برای پسر کوچکش
افتاده است. با ورود به اتاق، امیر طاها را دید که با چشمانی خیس در آغوش دکتر صداقت، سر بر
سینه اش گذاشته و به نقطه ای نامعلوم خیره شده و پرستاری هم سرم به دست، پشت سر
یوسف در حال گام برداشتن است. با چرخش دکتر صداقت به سمت در اتاق، چشمش به ماه منیر
افتاد که خیره به او و پسرکش نگاه میکند. لبخندی به گرمی آفتاب بر صورت ماه منیر تاباند:
- خیلی بهتون وابسته ست. از لحظه ای که رفتید، بخشو رو سرش گذاشته!
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
عشقـہ♡ چهارحرفہ
به درخواست عزیزان پارت هارو کمی بلند تر کردم🚶🏻 #پیشنهادمیدمحتمابخونید👀!
آفرین و احسنت به شما دوست عزیز #به_امید_پارت_های_بیشتر:/
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
@eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره باز دلتنگم... 🥺
#بابا_رضا
Eshghe4harfe
از کسی پرسیدند…
کدامین خصلت از خدای خود را دوست داری؟
گفت:
همین بس که میدانم، او میتواند
مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد!
قشنگ بود نه؟
#حق
#خدا
Eshghe4harfe