از کسی پرسیدند…
کدامین خصلت از خدای خود را دوست داری؟
گفت:
همین بس که میدانم، او میتواند
مچم را بگیرد
ولی دستم را میگیرد!
قشنگ بود نه؟
#حق
#خدا
Eshghe4harfe
🥀🥀
ازشپرسیدن:
اینچیہروسینتسنجاقکردی؟
گفت:
اینباطریه؛نباشهقلبمکارنمیکنہ💔
#شهیدمحمدهادیذولفقارۍ🕊
Eshghe4harfe
شهدا؛باهردردیجانمیزدن...
میگفتنفداسرِحضرتزهرا!
شهیدزندگیکردنیعنیهمهسختیهارو؛
بهجونخریدنبرایفداشدن:))🌱!
-شهیدانهزندگیکنیم...
Eshghe4harfe
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
enc_17003498566885574837169.mp3
3.04M
آرامش یعنی
برا زینب ...😍❤️
#ولادتحضرتزینب
@eshghe4harfe
هیچوقتازسوریهسوغاتینیآورد
میگفت:منازبازارشامخریدنمیکنم
بازاریکهحضرتزینب(س) روبهاسیریبردندخریدکردننداره...💔
شادیروحشهیدمدافعحرمصلوات
#شهید_روحالله_قربانی
@eshghe4harfe
میگنچرامیخواۍشهیدشۍ؟!
میگہدیدیدوقتۍیہمعلمرودوستدارۍ
خودتومیڪشۍتوکلاسشنمره²⁰بگیرۍ
ولبخندرضایتشدلتروآبڪنہ؟!
منم
دلمبرالبخندخدامتنگشدھ(:
میخوامشاگرداولڪلاسشبشمـ
#شھیدحمیدسیاهڪالۍمرادی
@eshghe4harfe
♦️هیچ زمان آدم هایی که تو را به خدا نزدیک میکنند، رها نکن!
بودنِ آنها یعنی خدا هنوز حواسش بهت هست..
_شهیدجهادمغنیه
Eshghe4harfe
•°📓⛓°•
ڪنفرانسغیبت👇🏽
موضوع:بردنآبروےمؤمن
رئیسجلسه:شیطانالرجیم
دبیرجلسه:نفسامّاره
منشےجلسه:هواےنفس
حاضرینجلسه:مسلمانانبےتقوا
پذیرایے:گوشتبرادرمرده
زمان:وقتبیڪاری
مڪان:هرجایےڪهخداوندفراموششود.
نتیجهےجلسه:جهنّمدستهجمعی
خدایاماروازاینچنینمجالسے
محافظتبفرما..🤲🏻
#تلنگرانه
#حتما_بخونید
Eshghe4harfe
#تلنگرانه
نوشتهبود:
رفیقاونیهستكبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه؛)!
- شهیدآرمانعلیوردی✨
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
-
ما به دنیا آمدیم که ،
با زندگی کردن ، قیمت پیدا کنیم ؛
نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم .
#عاشقان_شهادت
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۶
پرستار که زن چاق و میانسالی بود لبخندی زد و گفت:
- هیچکدوم حریفش نشدیم. دست به دامن آقای دکتر شدیم. خدا خیرش بده مثه همیشه
دستاش معجزه کرد. تا پسرتونو بغل کرد و دم گوشش یه ذره حرف زد، آروم شد
ماه منیر به اتاق وارد شد و وسایلش را روی تخت گذاشت. به سمت یوسف رفت. دستهایش را به
سمت امیر طاها باز کرد:
- فکر کنم گرسنه ش شده. وقت شیرشه...! این سرمها که همش آبه...! سیرش نمیکنه...!
یوسف کودک را از سینه اش جدا کرد و به سمت ماه منیر گرفت:
- اینم امیر طاها کوچولو...
ماه منیر لبخندی زد و با گرفتن طفل، طومار نگاهش در نگاه یوسف قفل شد!
🌱🌱🌱
دلنوشته های یوسف
بعد از بازگشتم از جنوب، راهی تهران شدم. سال چهارم رشته ی پزشکی دانشکده ی تهران
بودم که به خواست دلم، عازم میدان جنگ حق علیه باطل شدم. 6 ماه از دانشکده مرخصی
تحصیلی گرفتم و عازم نبرد با دشمن تجاوزگر بعثی شدم...
بعد از سه ماه از رفتنم به جبهه در یکی از عملیاتها همراه تعدادی از برادران همرزمم اسیر
نیروهای بعثی شدم.
تصمیم داشتم حاال که به وطن برگشته ام، درسم را ادامه دهم. با مراجعه به وزارت بهداشت و
بازگو کردن شرایط تحصیلی ام و اینکه در سال ۱۳۶۷ یک ترم از دانشکده برای اعزام به جبهه
مرخصی گرفته بودم که اسیر نیروهای بعثی شدم، به من اجازه ادامه ی تحصیل داده شد. اوایل
جمع و جورکردن مطالب فراموش شده و از یاد رفته بسیار مشکل بود ولی با یاری وکمک خداوند
متعال توانستم بر مشکالت غلبه کنم. با حقوقی که از دولت به عنوان فرد آزاده میگرفتم و کمکهای
پدرم زندگی ام را میچرخاندم. در تهران آپارتمان کوچکی اجاره کردم و از آن به بعد روزمرگی من
شروع شد. بعد از اتمام پزشکی عمومی مشمول قانون طرح نشدم و بطور مستقیم در کنکور
تخصص شرکت کردم و در رشته ی اطفال ادامه تحصیل دادم.
کمتر به همدان میرفتم و بیشتر پدر و مادرم بودند که به تهران برای دیدنم می آمدند. از بنیامین و
بهجت خبر نداشتم. نه من از آنها میپرسیدم و نه پدر و مادرم حرفی میزدند...مثل اینکه دیدارمان
شده بود به همان قیامت! روزها میگذشت و من بیشتر در پیله ی تنهایی ام فرو میرفتم. پدر و
مادرم با معرفی دخترهای فامیل به من پیشنهاد میدادند که برای تشکیل یک زندگی جدید اقدام
کنم ولی بی حوصله تر و بی دل و دماغ تر از آن بودم که به فکر ازدواج بیفتم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۷
زمانیکه در اسارت بودم فکر میکردم با بازگشت به ایران، آرامش روحی خودم را به دست خواهم
آورد ولی افسوس که در هر روزم از روز دیگر ناآرامتر بودم!
بعد از اتمام تخصصم در یکی از بیمارستانهای خصوصی مرکز شهر شروع به فعالیت کردم. در
محل کارم با تعدادی از همکارانم که روحیه و حس و حال من را داشتند دوست شدم و تنهایی ام
را با آنها تقسیم میکردم. یکی از دوستانم دکتر مهران رفیعی از بچه های جنگ بود. به همین دلیل
صمیمیت بیشتری با او داشتم.
🖤🖤
تنها صدای گریه و دعای أَمَّن یجیب ...
زن نشسته بر روی صندلی سکوت سنگین سالن ورودی
اتاقهای عمل را می شکست. به درخواست دکتر صداقت به ماه منیر اجازه داده بودند که در سالن
ورودی اتاقهای عمل بنشیند و منتظر طفلش باشد. هرچند که نشستن در آنجا هم فرقی با نشستن
در پشت دراصلی را نداشت ولی باز هم یه قدم و یک نفس به امیر طاها نزدیکتر میشد.
چه لحظات سخت و جانفرسایی بود. به در پیش رو و پشت سرش نگاه کرد. تربت را در دستش
فشرد و همزمان قطره های اشک یکی پس از دیگری بر روی کفشش چکیدند. نگاهش به دمپایی
های رنگارنگ پشت در سبز رنگ پیش رویش افتاد . چقدر رنگ دنیایش با این رنگها بیگانه بود!
زیر لب مرتبا میگفت:
- أَمَّن یجیب الْمضْطَرَّ إ ذَا دَعَاه وَیَکْشف السوءَ
و دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری رد میکرد.
در سبز رنگ پشت سرش باز شد و پرستاری پا به داخل گذاشت. به سمت پرستار چرخید و از جا
بلند شد. با ناله و تضرع گفت:
- تو رو خدا...! میشه ببینید حال پسرم چطوره...؟ امیر طاها آرام....؟ عمل جراحی قلب داشته...!
پرستار به چهره ی خسته و تکیده ی زن جوان و چشمانی که امید از آن رخت بر بسته بود نگاهی
انداخت...! و با لحن دلسوزانه ای گفت:
- چرا انقدر اضطراب داری؟ انشا... عملش با موفقیت تموم میشه! تو با این استرس ت که خودتو
نابود میکنی عزیزم...!
ماه منیر دومرتبه نالید:
- تو رو خدا.....
پرستار لبخندی زد و گفت:
- الان ازش برات خبر میارم!
بعد از دقایقی چشم ماه منیر بر قامت مردی افتاد که با لباس سبز اتاق عمل، بر آستانه ی در ظاهر
شد.
به پای مرد بلند شد و لب زد:
- امیر طاها چطوره دکتر؟
یوسف دست برد و کلاه اتاق عمل را از سرش برداشت:
- عمل تموم شد...خدا رو شکر.... موفقیت آمیز بود... نگران نباشید...!
یوسف به سمت سالن اتاقهای عمل چرخید که ماه منیر دوباره او را صدا زد:
- دکتر صداقت...
یوسف برگشت و چشم در چشمان قرمز و پف کرده ی زن شد.
ماه منیر خسته تر از همیشه گفت:
- ممنونم که امیر طاها رو تنها نذاشتید...
یوسف لبخند گرمی به صورتش پاشید:
- امیرطاها خدا رو داره... که بزرگترین همراهشه... من که کاری نکردم...!
و بعد به داخل سالن برگشت. و ماه منیر یقین پیدا کرد که دکتر یوسف صداقت یک فرشته ی
آسمانی بر روی زمین است... درست مثل دکتر سالاری که حاضر شده بود بدون دریافت پول قلب امیر طاها را جراحی کند...
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۲۸
دو هفته از عمل جراحی قلب امیر طاها میگذشت. حال پسرک روز به روز به سمت بهبود میرفت.
دیگر سر ناخن ها و لبهایش کبود نبودند و چهره اش با رنگ تیرگی در حال خداحافظی کردن بود.
کم کم لبخند محوی بر لبان پسرکش نقش میبست... نگاهش رنگ گرفته بود چشمانش درد را
بدرود گفته بودند.
بیش از یکماه بود که ماه منیر دربیمارستان بود و هزینه را دکتر صداقت و چند تا از دکتران دیگر
قبول کرده بودند...! ماه منیر شرمنده ی این مرد خدا و فرشتگان آسمانی ساکن بر زمین شده بود.
روز قبل از مرخص شدن امیر طاها، یوسف به اتاق امیر طاها آمد. ماه منیر به پایش بلند شد. امیر
طاها خواب بود.
سالم آهسته ای زیر لب گفت که ماه منیر هم آهسته تر جوابش را داد.
یوسف به سمت تخت امیر طاها رفت. ماه منیر نگاهش به سمت موهای جو گندمی و روپوش سفید
یوسف کشیده شد. چقدر این مرد به گردن او و فرزندش حق داشت که ماه منیر نمیدانست چگونه
از زیر د ینَش رها شود.
یوسف به روی تخت خم شد و نگاهی به صورت در خواب امیر طاها انداخت. آب زیر پوستش
دویده بود و او را خواستنی تر کرده بود. چقدر چهر ه اش به ماه منیر شباهت داشت.
بوسه ای برگونه ی طفل خوابیده زد که ته ریشش صورت امیر طاها را قلقلک داد و پسرک با دست
دیگرش که به خاطر سرم تراپی مهار نشده بود، صورتش را در خواب خاراند و یوسف لبخند
دیگری بر لبانش نقش بست.
ماه منیر بافتنی اش را بر روی مبل گذاشت و پشت به یوسف ایستاد و از اینکه میدید یوسف
محبتش را از فرزند بیمارش دریغ نمیکند شاد بود...
او هم یک زن بود با تمام نیازها و خواسته های زن... هرچند که هیچ نسبتی با یوسف نداشت ولی
از اینکه برای او و فرزندش به عنوان یک تکیه گاه عمل کرده بود، خداوند را شاکر بود و از یوسف
ممنون!
نمیدانست چطور محبت یوسف را جبران کند. تصمیم داشت با بافت پلوور مردانه ای از او تشکر
کند. چند روزی بود که مشغول بافتن یک پلور سورمه ای با نقشهای طوسی در قسمت بالای لباس بود. حتی اگر تا صبح هم طول میکشید، بیدار می ماند تا قبل از ترک بیمارستان، آن را به یوسف
هدیه دهد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤