🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۲
به خودم اجازه دادم و پتویش را کنار زدم. امیر طاها را زیر پتو گذاشتم. کودک صورتش را به تن
مادرش می مالید.
ماه منیر چشمهایش را باز کرد و نگاهش در من قفل شد و بعد چشمش به امیر طاها افتاد. لبخندی
زدم:
- وقت شیرشه...
به سمت تشکم رفتم و پشت به ماه منیر خوابیدم.
صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم ماه منیر را دیدم که در گوشه ی
اتاق امیر طاها را روی پایش گذاشته و غرق در افکار خودش است.
سلام کردم. از عالم هپروت بیرون آمد. پرسیدم:
- شما بیرون نرفتید؟
- نه... منتظر شدم بیدار بشید با هم بریم
لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
- تنهایی خجالت میکشیدم...
صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.
با هم از اتاق خارج شدیم. مادر در آشپزخانه بود و پدر هم مشغول تماشای تلویزیون.
بلند سلام کردم.
پدر با سر و مادر از توی آشپزخانه جوابم را داد:
- سلام پسرم. ساعت خواب... حموم گرمه میتونی دوش بگیری... ماه منیر جان تو هم...!
نگاهم به صورت ماه منیر چرخید که از خجالت سرخ شده بود...
احتمالا از حرف دیشب من برداشت اشتباه کرده بودند. باید یک جوری گند کاری ام را درست
میکردم...
رو به پدر گفتم:
- بعد از صبحونه با ماه منیر میریم بازار واسه امیر طاها خرید کنم. برگشتم با هم بریم مسجد.
دوست دارم همسایه های قدیمی رو ببینم...
پدر با تکان سر موافقت خودش را اعلام کرد.
در همین موقع مادر از آشپزخانه بیرون آمد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
اییهودیهابترسیدازایرانیهایی
کهارزودارنددرراهنبودیشما
جانراجانآفرینتقدیمکنند😎✌️🏼
#وعده_صادق۳
#چیریکی
Eshghe4harfe
28.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امپراتوری قدرتمند ایران🇮🇷
#ادیت
Eshghe4harfe
همیشه دل ما وصل دل فـاطمه بود
علی همانند پدر محو رخ فاطمه بود
#فاطمیه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۳
بنیامین و بهجت صبح زود رفتن خونه ی عموی بهجت... مادر آقا کاظم هم صبح زنگ زد و به
سمیه گفت تا نهار بره خونه شون؟ آقا کاظم امشب از ماموریت میاد و قراره همه ی خواهرها و
برادرها خونه ی پدرش جمع بشن...
مادر با لحن دلنشین و مهربانی ادامه داد:
- دست و صورتتونو بشورید تا صبحونه واستون بیارم.
با اعتراض گفتم:
- ساعت یازده ست کی صبحونه میخوره...؟ اگه یه لقمه بخوریم نهار از اشتها میفتیم.
مادر متعجب گفت:
- واااا...! تو که معلومه کَک تَم نمیگزه ولی این طفلی چه گناهی کرده زن تو شده... نمیشه که شکمش گشنه
باشه... تو نخور!
ماه منیر زیر لب تشکری کرد و به سمت دستشویی رفت...
*
بعد از چند سال گشتن در بازارهای همدان چه لذتی داشت. دوست داشتم که وقت بیشتری داشتم
تا ماه منیر را به تمام مکانهای دیدنی همدان میبردم ولی باید زودتر به تهران باز میگشتیم تا من
آماده ی سفر به کانادا میشدم...
هدفم از آمدن به بازار خرید برای ماه منیر بود. امیر طاها بهانه ای بیش نبود ولی میدانستم که اگر
به ماه منیر میگفتم که با هم به خرید برویم قبول نمیکرد...
ابتدا به مغازه ی لباس بچه رفتیم. ماه منیر با اصرار من چند تا بلوز و شلوار برای امیر طاها خرید.
چشمم به مغازه ی لباس زنانه فروشی افتاد:
- بریم اونجا رو هم یک نگاهی بندازیم؟
صورتش رنگ تعجب به خود گرفت:
- واسه چی؟
همینطوری... دوست دارم لباسهای زنونه رو هم ببینیم... نه... دروغ چرا... ! دوست دارم براتون
چیزی بخرم ولی میخوام با سلیقه ی خودتون باشه...
- ولی من چیزی لازم ندارم!
- میدونم... دوست دارم اینجوری از مامان پسرم به خاطر زحمتی که واسش میکشه تشکر کنم!
- مثل اینکه باورتون شده که شما پدر امیر طاها هستید و من هم پرستارش...؟
- در اینکه من پدرش هستم شکی نیست ولی شما پرستارش نیستید... مادرش هستید... من
پدرش و شما هم مادرش... حالا بریم اون مغازه... به اندازه ی کافی هم دلیل رفتنمونو توضیح
دادم...پس اعتراضی قبول نیست.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤