عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️!
هیچ زمان، آدم هایی که تو را به خدا نزدیک می کنند رها نکن،
بودن آنها یعنی خدا هنوز ...
حواسش بهت هست.
+جهادمغنیه
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💛°
[اَلهَدفُ وَاضِح وَ محددٌ
وَ دقیِق إِزَالةِ إِسرائیل فِی الْوُجُود]
هدف واضح و روشن و دقیق است
پاک کردن اسرائیل از صفحهیِ روزگار!!
#شهیدعمادمغنیه
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
ولیاینروزاخیلیبهدعاتنیازدارم حضرتمادر❤️🩹😭🫂 #استوری #فاطمیه Eshghe4harfe
هنوز کوچه به کوچه حکایت مردیست؛
که دستِ بستهی او عـاشقانه میلرزید..:)
🌚🖤
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️🌱
دیگرانچونبروندازنظر،ازدلبروند
توچناندردلِمنرفتهكھجاندربدنی!🫀
#عاشقانه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۵
دلنوشته های یوسف
خورشید آرام آرام، از پشت کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش
را سخاوتمندانه بر زمین پراکند.
برخلاف تمام هیجاناتی که لحظه ی ورودم به همدان داشتم، روز قبل آرامش عجیبی به سراغم
آمده بود...
احساس سرزندگی میکردم. امیر طاها به زندگی ام که پر شده بود از تنهایی و رنگ و بوی تلخ
گذشته، روحی تازه بخشیده بود.
عصر همان روز، با ماه منیر و امیر طاها به دیدن مقبره ی بابا طاهر و ابوعلی سینا رفتیم. ماه منیر
یک گلدان سفالی و یک ظرف به نشان یادگاری خرید... قرار بود صبح روز بعد به تهران
بازگردیم...
*
سر سفره ی صبحانه بودیم... رو به ماه منیر گفتم:
- بعد از صبحونه میریم تهران
مامان معترضانه گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟ ما تازه با ماه منیرجان آشنا شدیم. امروز میخواستم با ماه منیر بیشتر
همکالم بشم و بپرسم کی با هم آشنا شدید... چند وقته ازدواج کردید و از این حرفای خانمها...
ماه منیر نگاه حاکی از نگرانی به من انداخت.
رو به مادر کردم:
- ماه منیر از مریضهای بیمارستان بود... اونجا دیدمش . مدت زیادی نیست ازدواج کردیم... فورا
هم بچه دار شدیم. شما مدت زیادی بیخبر نبودید...
ماه منیر نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نقش بست.
بعد از صبحانه، ماه منیر برای جمع کردن لباسهای خشک شده ی امیر طاها از روی بند به حیاط
رفت.
فرصت را غنیمت دیدم... خیلی چیزها باید برایم آشکار میشد تا از قید و بند افکار پریشانم راحت
میشدم. رو به پدرم کردم و تمام جدیتم را در صدایم انداختم و گفتم:
- نمیخواید به من بگید واقعیت چی بوده؟ حق دارم به عنوان کسی که یه زمانی شوهر بهجت
بودم بفهمم در نبود من چه غلطی میکرده که آبروی خونواده در خطر بوده...
پدر رو به مادر کرد و با عصبانیت صدایش را بلند کرد:
- تحویل بگیر خانم! چقدر بهت گفتم جلوی دهنتو نگه دار؟ آخرم زبون به دندون نگرفتی و حرفی
رو که نباید میزدی رو زدی...
منهم صدایم بلند شد:
- بالاخره میگید یا نه...؟ میخواید این دل صاحب مرده ی من به آرامش برسه یا نه؟ ده ساله که
سردر گمم و شب و روزم شده فکرو خیال... هنوز هم گاهی اوقات به یادش می افتم... میدونم
گناهه ولی تا همه چیز برام روشن نشه نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۶
یه روز به خودم نهیب میزنم که اون زن داداشته و یه روز با خودم میگم اون یه زمانی زنت بوده، عشقت بوده... دارم
دیوونه میشم... میدونید چند وقته برادرمو در آغوش نگرفتم... بیست و دو ساله... فکر میکنید
.نمیفهمم که چرا به دیدنم نیومده؟ اگه اونروز هم ناگهانی سر راه هم سبز نمیشدیم، عمرا جلو می
اومد و آغوش باز میکرد... فکر میکنید دلتنگی رو تو چشماش نمیبینم؟ چرا احساس میکنید که منم
دلتنگ برادرم نیستم؟ ولی پدر من نمیشه... احساسات یه مرد اجازه نمیده چشم ببنده رو همه
چیز... بابا جان منم گناه دارم... ا نقدر که به فکر آبروتون هستید... یه کمی هم به فکر من باشید...
همینطور پیش بره، به خدا دیوونه میشم...
مادر هراسان به من چشم انداخته بود و پدر اخم بین ابروهایش هر لحظه غلیظ تر میشد... بعد از
چند لحظه پدر سر به زیر انداخت:
- هیچ خبری ازت نداشتیم. همه فرض میکردیم که شهید شدی... به هرجا بگی سر زدیم و از هر
کی بگی پرسیدیم... پدر بهجت که فوت کرد، همه چی یه دفعه عوض شد... بهجت دیگه اون
بهجت سابق نبود. ما هم اولش حرفهای مردم باورمون نمیشد. بنیامین از دوستهاش شنیده بود که
بهجتو با پسر صاحبخونه تو بازار دیدن... حرف و حدیثها هر روز زیادتر میشد... میدونستیم که
چقدر بهجتو دوست داشتی... باید بهجتو واست نگه میداشتیم تا خودت برمیگشتی و درمورد زنت
تصمیم میگرفتی و یا لااقل سندی دال بر شهادتت به دستمون میرسید... با بنیامین قرار گذاشتیم
که طلاق بهجتو بگیریم و محرم اون بشه ولی از حد و حدودش پا فراتر نذاره و زن برادرشو واسه
برادرش حفظ کنه... اولش اونهم راضی نمیشد... دلش پیش دخترخاله ت گیر بود... با صحبتهای
من و مادرت راضی شد که یه مدتی این کارو بکنه تا ما جدی تر دنبال تو باشیم و یه خبر قطعی
ازت بگیریم... چاره ای غیر از این نداشتیم... دنبال طلاق بهجت افتادیم... عجیب بود که اون هم با
اون عشق سوزانی که میگفت به تو داره، خیلی زود راضی شد ازت طلاق بگیره... راضی نمیشد
محرم بنیامین بشه و میگفت میخواد آزاد باشه ولی غیرتمون اجازه نمیداد که ناموسمون اسمش تو
دهنها بچرخه... با وعده و وعید و به نام زدن باغ مادرت، محرم بنیامین شد. با وجود اینکه به
بنیامین خیلی سفارش کرده بودم...
پدر آهی کشید و نفسی تازه کرد. چشمهای گرد شده ام، روی دهان پدر خشک شده بود. پدر
ادامه داد:
- یه وقت فهمیدیم که کار از کار گذشته ...مجبور شدیم عقد دائمشون کنیم... تو همش دو سال با
بهجت زندگی کردی... مدتی نبود که بتونی خوب بشناسیش... ما هم از این کار نیتمون خیر بود
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤