عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️!
هیچ زمان، آدم هایی که تو را به خدا نزدیک می کنند رها نکن،
بودن آنها یعنی خدا هنوز ...
حواسش بهت هست.
+جهادمغنیه
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
💛°
[اَلهَدفُ وَاضِح وَ محددٌ
وَ دقیِق إِزَالةِ إِسرائیل فِی الْوُجُود]
هدف واضح و روشن و دقیق است
پاک کردن اسرائیل از صفحهیِ روزگار!!
#شهیدعمادمغنیه
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
ولیاینروزاخیلیبهدعاتنیازدارم حضرتمادر❤️🩹😭🫂 #استوری #فاطمیه Eshghe4harfe
هنوز کوچه به کوچه حکایت مردیست؛
که دستِ بستهی او عـاشقانه میلرزید..:)
🌚🖤
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
#حضرت_زهرا
Eshghe4harfe
49.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بسیجیان جان به کف رهبریم✌️🏻
نابودی رژیم کودک کش صهیون انشااللّه
#بسیجی
#هفته_بسیج
#وعده_صادق۳
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسیجیان جان به کف رهبریم✌️🏻 نابودی رژیم کودک کش صهیون انشااللّه #بسیجی #هفته_بسیج #وعده_صادق۳ Eshghe
رزمایش ۶۰ هزار نفری الی بیت المقدس به نام سردار محمدرضا زاهدی شهید سپاه قدس، صبح جمعه با حضور گردانهای بسیج سراسر استان با حضور سردار حسین سلامی فرمانده کل سپاه پاسداران و جمعی از فرماندهان نیروهای مسلح انجام گرديد.
عشقـہ♡ چهارحرفہ
♥️🌱
دیگرانچونبروندازنظر،ازدلبروند
توچناندردلِمنرفتهكھجاندربدنی!🫀
#عاشقانه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۵
دلنوشته های یوسف
خورشید آرام آرام، از پشت کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش
را سخاوتمندانه بر زمین پراکند.
برخلاف تمام هیجاناتی که لحظه ی ورودم به همدان داشتم، روز قبل آرامش عجیبی به سراغم
آمده بود...
احساس سرزندگی میکردم. امیر طاها به زندگی ام که پر شده بود از تنهایی و رنگ و بوی تلخ
گذشته، روحی تازه بخشیده بود.
عصر همان روز، با ماه منیر و امیر طاها به دیدن مقبره ی بابا طاهر و ابوعلی سینا رفتیم. ماه منیر
یک گلدان سفالی و یک ظرف به نشان یادگاری خرید... قرار بود صبح روز بعد به تهران
بازگردیم...
*
سر سفره ی صبحانه بودیم... رو به ماه منیر گفتم:
- بعد از صبحونه میریم تهران
مامان معترضانه گفت:
- حالا چه عجله ای داری؟ ما تازه با ماه منیرجان آشنا شدیم. امروز میخواستم با ماه منیر بیشتر
همکالم بشم و بپرسم کی با هم آشنا شدید... چند وقته ازدواج کردید و از این حرفای خانمها...
ماه منیر نگاه حاکی از نگرانی به من انداخت.
رو به مادر کردم:
- ماه منیر از مریضهای بیمارستان بود... اونجا دیدمش . مدت زیادی نیست ازدواج کردیم... فورا
هم بچه دار شدیم. شما مدت زیادی بیخبر نبودید...
ماه منیر نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نقش بست.
بعد از صبحانه، ماه منیر برای جمع کردن لباسهای خشک شده ی امیر طاها از روی بند به حیاط
رفت.
فرصت را غنیمت دیدم... خیلی چیزها باید برایم آشکار میشد تا از قید و بند افکار پریشانم راحت
میشدم. رو به پدرم کردم و تمام جدیتم را در صدایم انداختم و گفتم:
- نمیخواید به من بگید واقعیت چی بوده؟ حق دارم به عنوان کسی که یه زمانی شوهر بهجت
بودم بفهمم در نبود من چه غلطی میکرده که آبروی خونواده در خطر بوده...
پدر رو به مادر کرد و با عصبانیت صدایش را بلند کرد:
- تحویل بگیر خانم! چقدر بهت گفتم جلوی دهنتو نگه دار؟ آخرم زبون به دندون نگرفتی و حرفی
رو که نباید میزدی رو زدی...
منهم صدایم بلند شد:
- بالاخره میگید یا نه...؟ میخواید این دل صاحب مرده ی من به آرامش برسه یا نه؟ ده ساله که
سردر گمم و شب و روزم شده فکرو خیال... هنوز هم گاهی اوقات به یادش می افتم... میدونم
گناهه ولی تا همه چیز برام روشن نشه نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۶
یه روز به خودم نهیب میزنم که اون زن داداشته و یه روز با خودم میگم اون یه زمانی زنت بوده، عشقت بوده... دارم
دیوونه میشم... میدونید چند وقته برادرمو در آغوش نگرفتم... بیست و دو ساله... فکر میکنید
.نمیفهمم که چرا به دیدنم نیومده؟ اگه اونروز هم ناگهانی سر راه هم سبز نمیشدیم، عمرا جلو می
اومد و آغوش باز میکرد... فکر میکنید دلتنگی رو تو چشماش نمیبینم؟ چرا احساس میکنید که منم
دلتنگ برادرم نیستم؟ ولی پدر من نمیشه... احساسات یه مرد اجازه نمیده چشم ببنده رو همه
چیز... بابا جان منم گناه دارم... ا نقدر که به فکر آبروتون هستید... یه کمی هم به فکر من باشید...
همینطور پیش بره، به خدا دیوونه میشم...
مادر هراسان به من چشم انداخته بود و پدر اخم بین ابروهایش هر لحظه غلیظ تر میشد... بعد از
چند لحظه پدر سر به زیر انداخت:
- هیچ خبری ازت نداشتیم. همه فرض میکردیم که شهید شدی... به هرجا بگی سر زدیم و از هر
کی بگی پرسیدیم... پدر بهجت که فوت کرد، همه چی یه دفعه عوض شد... بهجت دیگه اون
بهجت سابق نبود. ما هم اولش حرفهای مردم باورمون نمیشد. بنیامین از دوستهاش شنیده بود که
بهجتو با پسر صاحبخونه تو بازار دیدن... حرف و حدیثها هر روز زیادتر میشد... میدونستیم که
چقدر بهجتو دوست داشتی... باید بهجتو واست نگه میداشتیم تا خودت برمیگشتی و درمورد زنت
تصمیم میگرفتی و یا لااقل سندی دال بر شهادتت به دستمون میرسید... با بنیامین قرار گذاشتیم
که طلاق بهجتو بگیریم و محرم اون بشه ولی از حد و حدودش پا فراتر نذاره و زن برادرشو واسه
برادرش حفظ کنه... اولش اونهم راضی نمیشد... دلش پیش دخترخاله ت گیر بود... با صحبتهای
من و مادرت راضی شد که یه مدتی این کارو بکنه تا ما جدی تر دنبال تو باشیم و یه خبر قطعی
ازت بگیریم... چاره ای غیر از این نداشتیم... دنبال طلاق بهجت افتادیم... عجیب بود که اون هم با
اون عشق سوزانی که میگفت به تو داره، خیلی زود راضی شد ازت طلاق بگیره... راضی نمیشد
محرم بنیامین بشه و میگفت میخواد آزاد باشه ولی غیرتمون اجازه نمیداد که ناموسمون اسمش تو
دهنها بچرخه... با وعده و وعید و به نام زدن باغ مادرت، محرم بنیامین شد. با وجود اینکه به
بنیامین خیلی سفارش کرده بودم...
پدر آهی کشید و نفسی تازه کرد. چشمهای گرد شده ام، روی دهان پدر خشک شده بود. پدر
ادامه داد:
- یه وقت فهمیدیم که کار از کار گذشته ...مجبور شدیم عقد دائمشون کنیم... تو همش دو سال با
بهجت زندگی کردی... مدتی نبود که بتونی خوب بشناسیش... ما هم از این کار نیتمون خیر بود
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
چهحرفقشنگیمیزد
میگفت:
بلندترینارتفاعبرایسقوط
افتادنازچشم
آقاامام زماناست..:)💔
#تلنگرانهـ
@eshghe4harfe
_باید اینقدر آرمانِ مشترکمون جدی باشه
که اختلافات حکمِ شوخی داشته باشه
برامون 🕶 ...!
این باید ِانقلاب ِ.
Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحبقبربینشون ، سلاممادر (:
#فاطمیه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۷
چه میدونستیم که همه چیز برعکس خواسته های ما از آب در میاد... دخترخاله ت هم این وسط بد
ضربه ای خورد و از اون زمان خاله ت با مادرت سرسنگینه... باور کن ما هدفمون خیر بوده... فکر
نکن زندگی الان بنیامین هم پر از خوشیه... چند بار گفته که اگه این بچه ها نبودن از بهجت جدا
میشدم... نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که آخرعمری دارم اینطوری تقاص پس میدم...
گاهی با خودم میگم ایکاش همون زمانی که طلاق بهجت رو گرفتیم دیگه کاری به کارش
نداشتیم... یه تعصب غلط و یه چشم بستن و یه تصمیم که فکر میکردیم درسته، ما رو تا اینجا
کشوند...
پدر لحظه ای مکث کرد و باصدایی خسته گفت:
- این همه ی جریان بود... تمام اون چیزایی که ازت مخفی کردیم... وقتی خبر آزادیت رسید با
عموت توافق کردیم که موضوع رو همونطور که بهت گفت، به گوشت برسونیم...
عصبی و ناراحت از دست زمانه، بهجت، بنیامین، پدر و مادرم، از دست خودم، زمین و زمان،
صدامو بلند کردم:
- ما همین الان برمیگردیم تهران...
خیانت در امانت، این دفعه یعقوب، یوسف را به دست برادران ناتنی نسپرده بود، یعقوب، زلیخای
بی وفای یوسف را به بنیامین، برادر تنی یوسف سپرده بود و او خیانت کرد در امانت...
به خودم همان لحظه قول دادم که دیگر نام بهجت نه در ذهنم نقش بندد و نه در کلامم جاری
شود...
خشمگین به پدر گفتم:
- بهجت برام مرد... باز هم میگم دیدار ما باشه به قیامت و اگه یکبار دیگه... فقط یکبار دیگه...
زمینه ی دیدن من با این هند جگر خوار رو فراهم کنید.... یوسفم دیگه نمی بینید... تا زمانیکه اون
زن، همسر برادرمه، دیدار من و بنیامین هم به قیامت...
در حالیکه مادر چشمهایش طوفانی شده بود و پدر نگاهش به دهان من خیره، امیر طاها را بغل
کردم و به اتاق رفتم. او را به سینه فشردم و گریستم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۸
نیم ساعت بود که از همدان خارج شده و بدون حرف و سخنی ، هردو چشم به جاده دوخته بودند...
امیر طاها در آغوش ماه منیر خواب بود. پسری که تنیده شدن یک رشته ی الهی را بین این دو فرد
باعث شده بود. ماه منیر صدای بلند یوسف و کلمه ی هند جگر خوارش را شنیده، خشم و طغیانش
را دیده و صدای گریه اش را از پشت در اتاق متوجه شده بود... مگر مرد هم گریه میکرد؟
آقای صداقت حال خوشی نداشت و به دنبال قرصهای زیر زبانی قلبی اش میگشت. مادر یوسف در
گوشه ای کز کرده بود و اشکهایش را در پس چادر گلدارش مخفی میکرد...
چه زود لباسها را جمع کرد و چمدان را بست... چه جدایی غم انگیزی بود... یوسف برای دو سال از
یعقوب و کنعان خداحافظی میکرد.
مادر روی ماه منیر و کودک را بوسید:
- شرمنده م دخترم... دو روز اومدی اینجا تا حال و هوایی عوض کنی، دلتو پرخون کردیم!
روی مادر یوسف را بوسید:
- نه حاج خانم ! این چه حرفیه... خیلی هم خوش گذشت!
و کسی خبر نداشت که دل ماه منیر قبل تر از این پرخون شده بود.
*
یوسف آهسته میراند. انگار عجله ای در رسیدن به تهران نداشت.
ماه منیر از نیم رخ، در چشمان یوسف نگریست. اشکی به بزرگی یک سکوت در گوشه ی چشمش
به کمین نشسته بود. یوسف مرتبا با کف دستش روی فرمان ماشین میزد و زیر لب حرف میزد...
حالا میفهمید که چرا بهجت برایش پیغام داده بود. او از زندگی با بنیامین هم راضی نبود... اصلا
چنین زنی، همیشه از زندگی اش شاکی است... بهجت فکر میکرد که عشق یوسف به او آنقدر زیاد
و توصیف ناپذیر است که یوسف، تمام حرمتها را زیر پا بگذارد و به او بگوید بازگرد! چه فکر
باطلی...!
کنار جاده چند درخت به چشم میخورد... ماشین را به سمت خاکی کشاند و نگه داشت:
- چند لحظه اینجا استراحت می کنیم، بعد راه میفتیم
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هفته_بسیج
بخوان از سورۀ احساس و غیرت
بگو از مرد میدان، مرد ملت
بسیجی باش مثل حاج قاسم
بسیجی باش مثل حاج همت
Eshghe4harfe