#شهید_حججیمیگفت،🎙
همـهمیگویند:
خــوشبـهحالفلانی شهید شد
امــاهيچکسحـواسشنیست
کـهفلانیبــرای شهید شـدن،
شهید بـودنرايـادگـرفت...🙂🌱،
#تلنگرانہ
#بلهمؤمناینجوریاس🤌🏻
Eshghe4harfe
گاهی از آن بالا
نگاهی به ما اسیران دنیا كن
دیدنی شده حال خستهما
و چشم های پر از حسرتمان!
#حاجقاسم
eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۵۹
با نزدیک شدن به ظهر، گرمای هوا هم بیشتر شده بود.
یوسف به کنار رودخانه ای که زیر درختان جاری بود رفت و صورتش را چند بار آب زد... ماه منیر
در ماشین را باز کرد و چشم به حرکات یوسف دوخت.
یوسف قدم میزد... عصبی بود... با خودش کلنجار میرفت... بچه نبود که نتواند با خودش کنار بیاید،
45 سال سنش بود... ولی چرا تا این حد بیتاب بود؟
بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد و بدون حرفی راه افتاد. هنوز دو کیلومتر نرفته بودند که با لحنی
تند و بدون اینکه چشم از جاده بگیرد گفت:
- صبح روز پروازم با هم میریم محضر و جدا میشیم... دیگه نمیتونم ببینم که در نبودم...
ماه منیرچشمهایش با شنیدن جمله ی آخر یوسف از حدقه بیرون زد. برایش غیر قابل باور بود که
یوسف چنین برداشتی در مورد او داشته باشد.
با دادی اجازه ی حرف زدن را از او گرفت:
- نگه دار...! گفتم نگه دار....!
یوسف نگاه پربهتی به ماه منیر کرد.
صدای ماه منیر بلند تر شد و صدایش بیشتر شبیه به جیغ بود تا صدای بلند:
- نگه میداری یا خودمو پرت کنم از ماشین بیرون...
ماشین با صدای وحشتناکی کنارجاده پارک شد. ماه منیر در حالیکه امیر طاهای خواب را یکطرف
شانه اش می انداخت، کیفش را به سمت دیگر آویزان کرد و از ماشین پیاده شد. با عجله خود را
به کنار جاده رساند و دستش را برای نگه داشتن ماشینهای رهگذر بلند کرد.
یوسف با خشم ازماشین پیاده شد و به سمت ماه منیر دوید و غرید :
- چه غلطی داری میکنی؟
ماه منیر خیلی حرفها داشت که به یوسف بگوید و بر سرش داد بزند... شاید میتوانست عقده های
چند ساله ای که بعد از مرگ شوهر، گریبانگیرش شده بود را خالی کند... ولی نجابتش اجازه نداد
که حرفهای دلش را پیش یوسف محرمی که در آن لحظه از همه کَس به او نامحرم تر بود، بگوید
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۶۰
حرفش را در بند کشید و با نگاهی که پر بود از سرزنش و خشم درچشمان یوسف نگریست و داد
زد:
- میخوام همون کاری رو بکنم که قراره چند روز دیگه انجام بدیم... مگه تَرس ت از این نیست که
بری و طبل رسوایی منو تو شهر بزنن در حالیکه اسمم تو شناسنامه ی توئه ...میخوام برگردم
همدان و همین حالا ازت جدا بشم... اونقدر هم پول ته جیبم هست که به همدان برگردم و مجبور
نباشم...
حرفش را فرو خورد و چشمانش را با خشم بست و ادامه داد:
- یکی دیگه زده زیر همه ی عهد و پیمانش، اونوقت من باید لیچارشو بشنوم... یکی دیگه در نبود
شوهرش سر و گوشش میجنبیده، اونوقت من باید متلکشو به جون بخرم... اینو آویزه ی گوشت
کن جناب آقای دکتر یوسف صداقت... اگه اومدم صوری زنت شدم که مدت زمان بین م هر ازدواج
تا طلاقم حداکثر یه هفته باشه، واسه فرار کردن از همین رسواییه... تو که مردی، این نشد یکی
دیگه ولی من چی...؟ هرکی شناسنامه مو ببینه میگه خب، اولی که چند سال بدون بچه... دومی هم
که یه هفته با یه بچه...! چی فکر کردی با خودت؟ که هر طور دلت بخواد در مورد من فکر کنی...
صدا ی گریه ی امیر طاها بلند شد...
بغضی خفه کننده گلوی ماه منیر را فشرد... ماه منیر بدون توجه به بیتابی کودک به سمت دیگر
رفت و دومرتبه دستش را جلوی ماشینها تکان داد...
یوسف شرمسار از فکری که در مورد این زن کرده و ناراحت از اینکه گناه بهجت را به این زن بینوا
هم نسبت داده بود، به سمتش رفت و با لحنی که پربود از ندامت و شرمساری گفت:
- من واقعا معذرت میخوام... با هیچ زبونی نمیتونم بگم....
امیر طاهای گریان را از بغل ماه منیر گرفت و به سمت دیگر رفت. ماه منیر دید که شانه های
یوسف در حال لرزیدن است.
ماه منیر فهمیده بود که مرد گریه نمیکند حرف بی ربطیست... درد و بغض را فقط باید هق هق
خالی کرد... فرقی نمیکند مرد باشی یا زن...!
ماه منیر هم همپای یوسف به حال خود زار زد
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍اینجا مزار شهیدی است که
تا آخرین لحظهٔ عمرش پای ولایت ماند...❤️🩹
#شهید_آرمان_علی_وردی
Eshghe4harfe
🕊
یـــاربنصــیـبهیــچغــریـبــیدگـرمـکن
داغــیکـهگـیـسـوانحـسـنراسـپـیـدکرد🖤
#فاطمیه
Eshghe4harfe
آقایامامرضا ...
بروننمیرودازخاطرمخیالِوصالت ؛
اگرچهنیستوصالیولیخوشمبهخیالت:)
#چهارشنبه_های_امامرضایی
Eshghe4harfe