میگفت:
وقتی جای شلوغی باشه
مـادر گوشهی چادرشو
میده دست ِبچهش که گم نشه
این دنیا خیلی شلوغه ،
گوشهٔ چادرِ حضرت زهرارو
بگیریم که گم نشیم..💔!"
...#حضرت_مادر
Eshghe4harfe
36.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگـی
ختم به شهــادت شود
تازه زیبـا ، میشود...♥️
#در_آرزوی_شهادت
Eshghe4harfe
#تلنگرانه
← اگہمیخواےپاڪبمونے ...
اولسعےڪنازشرایطگناهدورےڪنے
فلانگروه،فلانڪانال،فلانمہمونے،
فلاندوست،فلانفیلمو...
خلاصہازهرچیزےڪہگناهروبہت
یادآورےمےڪنہفاصـلہبگیر ...
#خودسازی
Eshghe4harfe
کاشالانتوحرمتبودم
یهگوشهمینشستم.
چادرمومیانداختمروصورتم ُ
راحتگریهمیکردم.
#امامحُسینمَن💔(:
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۷
کودکش را در آغوش کشید و از آپارتمان خارج شد. امروز باید به محضر میرفت و برگه ی وکالت
نامه ی طلاق طالق را میگرفت. با یک وکیل هماهنگ کرده بود که برای انجام مراحل اداری کمکش کند.
پا که از ساختمان بیرون گذاشت، چشمش به پدر و مادر یوسف افتاد که پشت در ایستاده بودند.
چشم مادر یوسف که به ماه منیر افتاد رو به شوهرش گفت:
- کار خدا رو ببین... خودش اومد!
ماه منیر ذوق زده و متعجب از دیدار پدر شوهر و مادر شوهر صوری در حالیکه لبخند بر لب داشت
گفت:
- سلام... شماها... اینجا؟
پدر یوسف به طرف ماه منیر رفت و دستش را دور شانه ی عروسش انداخت:
- سلام به روی ماهت دخترم!
سرش را جلو برد و بوسه ای بر پیشانی ماه منیر زد و برای ماه منیر، این بوسه ی پدرانه چقدر
دلچسب و شیرین بود.
مادر دستش را به سمت امیر طاها که آب دهانش سرازیر شده بود دراز کرد:
- بده به من این جوجه یوسفو...
ماه منیر امیر طاها را به سمت مادر یوسف گرفت.
مادر با اشتیاق امیر طاها را در آغوش کشید و رو به پدر یوسف گفت:
- تو رو خدا ببین هر روز بیشتر شبیه بچه م یوسف میشه!
آنقدر این حرف را محکم و جدی زد که برای لحظه ای ماه منیر شک کرد که یوسف پدر واقعی بچه
است!
همگی وارد آپارتمان شدند...
پدر یوسف رو به ماه منیر کرد:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۸
دیشب یوسف بهمون زنگ زد. از تو ازش پرسیدیم. گفت که فعلا تهران موندی و قصد نداری
بری شهرستان. آدرس خونه رو ازش گرفتم. به حاج خانم گفتم خدا رو خوش نمیاد با یه بچه
کوچیک تو این شهر به این بزرگی تنها باشی واسه همین صبح زود یه آژانس گرفتیم و اومدیم
چند روزی پیشت باشیم. یادمون رفته بود که شماره ی واحدو از یوسف بگیریم. داشتیم با حاج
خانم فکر میکردیم که کدوم زنگو فشار بدیم که خودت در رو باز کردی... خونه ی قبلی یوسف چند
بار اومده بودیم ولی این جدیده رو نه...چقدر خونه ی کوچیک و جمع و جوریه!
رو به مادر یوسف کرد:
- ببین حاج خانم چقدر خونه مرتب و قشنگ چیده شده... نشون میده که عروسمون خوش سلیقه
ست.
ماه منیر از تعاریف آقای صداقت احساس شعفی در دلش پدیدار گشت. در یک لحظه غم و
ناراحتی جای شادی چند لحظه ای را گرفت و با خودش گفت:
- خبر ندارن که تمام اینها صوریه! شوهر صوری... عروس صوری...
به آشپزخانه رفت تا وسایل پذیرایی را آماده کند. از داخل آشپزخانه اپن گفت:
- نهار خوردید آقای صداقت، خانم صداقت؟ ساعت سه بعد از ظهره...
پدر یوسف از روی مبل بلند شد و به آشپزخانه آمد. دستش را دراز کرد و دست ماه منیر را گرفت و
با مهربانی گفت:
- من پدرت هستم و حاج خانم مادرت... تو با یوسف هیچ فرقی واسه ی ما نداری!
اشک شادی گوشه ی چشم ماه منیر را پر کرد و در دل گفت:,
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
_هَستی اَش را داد تا مَحفوظ باشَد مَعجَرَش
مِثلِ کوهی ماند پایِ اِعتِقاد و باوَرش
_وَقتِ بیرون رَفتن اَز خانِه، حُسین و مُجتَبی
با یَلِاُمالبَنین بودَند دَر دور و بَرَش💔
#سوریه
Eshghe4harfe
هرجوریهستی،هرگناهیکردی
اولازنمازتشروعکن..
شکنکنکهدرستمیشی..
نمازتتورودرستمیکنه؛همونطورکهشیطان،
ماروکمکموآهستهآهسته
بهسمتگناهمیبره!
همونطورهمنماز
ماروکمکمبهسمتعاقبتبخیریمیبره
خداهیچوقتبندهشو رهانمیکنه
حتیاگهمرتکببدترینگناههاشدهباشه..
بهخدااعتمادکن🌱
#تلنگرانه
Eshghe4harfe
عشقـہ♡ چهارحرفہ
_
🌱پیام من فقط این است که در زمان غیبت ،
[ اطاعت محض ] از ولایت فقیه داشته باشید...
-شهید ابراهیم همت-
Eshghe4harfe
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنان مقام معظم رهبری
درباره احوالات سوریه و خاورمیانه
#سوریه
Eshghe4harfe
هدایت شده از شهٔیدگمنامــــ
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۷۹
کاش همه ی چیزهایی که میگید واقعیت داشت... خبر ندارید که ازدواجمون صوریه و پسرتون
منو نمیخواد. اگه شما امروز نیومده بودید من تو دفتر یه وکیل بودم و درباره ی طلاقم از پسرتون
باهاش مشاوره میکردم...
صدای خنده ی امیر طاها که با مادر یوسف بازی میکرد فضای خانه را پر کرده بود.
ماه منیر در حالیکه سرش را به زیر انداخته بود تا پدر یوسف امواج متلاطم داخل چشمانش را
نبیند، دومرتبه حرفش را تکرار کرد:
- نهار خوردید... بابا جان؟
مرد لبخندی حاکی از رضایت روی لبش نشست:
- حاج خانم با خودش کوکو آورده بود. ته دلمونو پر کرد... تا شام صبر میکنیم.
ماه منیر بدون معطلی مشغول پختن شام شب شد.
طبق قرارشان با یوسف، امشب باید امیر طاها را جلوی کامپیوتر میگذاشت تا پدرش با او صحبت
کند...
پدر و مادر یوسف به دلیل خستگی در هال خوابیده بودند. ماه منیر امیر طاها را جلوی کامپیوتر قرار
داد و دوربین را به سمت او تنظیم کرد...خیلی حرفها داشت تا برای یوسف بزند ولی میخواست که
اول یوسف با امیر طاها صحبتهایش را بکند. شاید اگر میفهمید که پدر و مادرش آنجا هستند،
حرفی نمیزد.
با صدای چند زنگ متوالی دکمه ی اتصال را فشار داد و تصویر یوسف بر صفحه ی کامپیوتر نمایان
شد.
خودش هم به کناری رفت و زانوهایش را به شکم کشید تا به حرفهای دلنشین شوهر صوری اش
گوش کند. شوهری که چند روز بود احساس میکرد که دلش برایش تنگ شده است و با وجود
اینکه عمر آشنایی آنها کمتر از دو ماه بود، احساس میکرد که سالهاست که او را میشناسد...
صدای یوسف در اتاق پیچید:
- پسر بابا حالش چطوره؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۰
امیر طاها دستش را مشت کرده بود و انگشتش را می مکید.
ماه منیر با شنیدن صدای یوسف ضربان قلبش پر کوبش زد و این یعنی پا گذاشتن روی قول و
قرارهایشان...
به خودش نهیب زد:
- ساکت باش... قرار تون این نبود... باز واسه خودت یه درد بی درمون دیگه درست نکن! کوری یا
کری؟ نمیفهمی که هر دفعه تماس میگیره میخواد بفهمه که کار طلاق رو به کجا رسوندی...؟
اشک جلوی دیدگانش را گرفت. با خودش گفت:
- خدایا این دفعه نه... این یکی رو دیگه تو دامنم نذار!
دومرتبه صدای یوسف در گوشش پیچید:
- بذار واست یه چیزی تعریف کنم، پسرم...
امیر طاها با شنیدن صدای یوسف صداهایی که نشانه ی ذوق و شعف یک کودک 6 ماهه بود از
خودش در می آورد.
- امروز رفتم واسه ی خودم یه پیرهن بخرم. یه خانم ایرانی اونجا بود و لباسی رو برداشت وقتی
خواست حسابش کنه خیلی چونه زد که پول کمتری بده و همش به انگلیسی میگفت دیس کانت...
بابایی این یعنی تخفیف. از حالا باید یاد بگیری که دو روز دیگه که فرستادمت اینجا تا درستو
بخونی مثه بابات سر در گم نشی... داشتم میگفتم ... اون خانم خیلی چونه زد و در آخر گفت:
- تو رو خدا تخفیف بدید...به خدا پول ندارم...
آقای مغازه دار که نمیدونم دین و مذهبش چی بود در جواب خانم گفت:
- یعنی این پیرهن اونقدر ارزش داره که شما به خاطرش دو بار اسم خدا رو قسم بخورید...
دیگه به بقیه حرفاشون گوش نکردم. پیرهنو سر جاش گذاشتم و از فروشگاه بیرون اومدم. قدم
زنان به خوابگاه برگشتم. تو راه همش به حرف اون فروشنده فکر میکردم که اصلا تا حالا فکر
کردیم که عادت داریم واسه هر چیز با ارزش و بی ارزشی قسم بخوریم... از خدا پیغمبر گرفته تا
جون عزیز ترین کسامون... حتی به ارواح خاک مرده هامون هم رحم نمیکنیم
امیر طاها... بابایی ...خوابیدی...؟ چرا من تا میام باهات حرف بزنم میخوابی...؟ خانم آرام...
ماه منیر با شنیدن اسمش به سرعت اشکهاشو پاک کرد و پشت کامپیوتر نشست. ولوم اسپیکر )
صدای بلندگوی کامپیوتر( را پایین آورد و به آهستگی گفت:
- سلام آقای دکتر حالتون خوبه؟ مامان و باباتون اینجا هستن...
یوسف با فهمیدن اینکه پدر و مادرش تهران هستند، ابروهایش را بالا انداخت و متعجبانه پرسید:
- اونجان؟ واسه چی؟
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ
اَللهمَّ کُن لولیَّک الحُجةِ بنِ الحَسَنِ
صَلَواتُکَ عَلَیهِ و عَلی ابائهِ
فی هذهِ السّاعةِ، و فی کُلّ ساعَة
وَلیّا و حافظاً وقائِداً وَ
ناصرا وَ دلیلا و عَیناً
حَتّی تُسکِنَهُ اَرضَکَ طَوعاً
وتُمَتّعَهُ فیها طَویلاً.
#اللهمعجلالولیڪالفرج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 از مادر شهید آرمان علی وردی پرسیدن ،اینهمه بلا سر پسرت آوردن ، کجاش بهت بیشتر سخت گذشت
جواب عجیبی دادن که دلها رو منقلب می کنه🥺💔🥀
#اللهمعجللولیکالفرج
@eshghe4harfe
طالبشہادتی..؟!
نمازتاولِوقته؟
بهاحترامتبهپدرومادرتچندنمرهمیدی؟
اخلاقتباخواهروبرادرتچطوره؟
اِنفاقمیکنی؟
نهیازمنکروامرِبهمعروفچی؟
جهادعِلمی؟
رفیق..!
فقطباوِلوشدنتومجازیوپستگذاری
بهشہادتنمیرسی!
بهخودمونبیایم..!
@eshghe4harfe