فاشبگویم:
هیچڪَسجُــزآنـڪهـ
دلبهخداسپردهاسٺ
رسمدوسٺداشٺـنرانِمیداٰنَـد..🍃
#شهیدسیدمرتضیآوینی
Eshghe4harfe
❤️🩹!
چادر مشکی کشیدی مثل کعبه بر سرت
بعد از این بر گردنم بانو طوافت واجب است💫
#عاشقانه
#سوریه
Eshghe4harfe
بزار حق الناس رو
قشنگ برات معنی کنم :
حق الناس
همون اشکاییِ که آسِیِد
برا گناهای ما میریزه ... 💔:)
میدونی چیه ؟!
ولله شکستن دلِ آقاامامزمون
هم حق الناسه...!
#امام_زمان
@eshghe4harfe
همیشهکارعواملپشتصحنه
سختترازرویصحنهاست🌱!
تومیدونممرداروصحنهاند
زناپشتصحنهکارایاصلیرومیکنن✌️🏼!
#چیریکی
#دخترونه
Eshghe4harfe
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۸۹
بعد از یکربع به خواب میرفت و در آن زمان بود که ماه منیر با یک سلام و احوال پرسی نچندان
گرمی مکالمه را به پایان میرساند.
در هر صورت ماه منیر نباید محبتهایی که یوسف به او کرده بود، نادیده بگیرد و اگر حسی در این
بین نبود ماه منیر هیچوقت با شنیدن کلمه ی بهجت از کوره در نمیرفت و خصمانه با یوسف
برخورد نمیکرد...
*
نیم ساعت میشد که به فرودگاه امام خمینی آمده بود. امیر طاها سر ناسازگاری برداشته بود و بی
دلیل بهانه گیری میکرد. ماه منیر نمیدانست بعد از آن بحث، رفتارها و صحبتهای سرد چند شب
قبل، یوسف با او چگونه برخورد خواهد کرد. ولی او به خاطر کارهایی که یوسف در حق خودش و
بچه اش انجام داده بود، وظیفه دانست بدون در نظر گرفتن مسائل چند شب قبل برای استقبال
شوهر صوری اش به فرودگاه بیاید...
یوسف چمدان به دست از دور نمایان شد... با دیدن اولین مردی که بدون اجازه پا به قلبش
گذاشته بود، ضربان قلبش تپیدن از سر گرفت.
یوسف با دیدن ماه منیر اخمهایش را در هم کشید.
با وجودیکه شور و شعفش از بازگشت به میهن، دیدن ماه منیر و امیر طاها را از چشمانش میشد
فهمید، خود را از تک و تا نینداخت و با نزدیک شدن به ماه منیر در سلام کردنی با لحن خشک
پیش دستی کرد:
- سلام خانم آرام...
ماه منیر که فکر نمیکرد یوسف تا این حد با او رسمی برخورد کند شل و وارفته جواب داد:
- سلام آقای دکتر، خوش اومدید.
یوسف بدون نگاه کردن به ماه منیر رسمی تر گفت:
- ممنون
نگاهش به کلاه رنگی- رنگی دلقکی شکل بافتنی و ژاکت پاییزه ی امیر طاها افتاد و خنده ای از ته
دل کرد.
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱
🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤🌱🖤
🖤🌱🖤
🖤🌱
🖤
#رهایی_از_اسارت⛓
#پارت۹۰
دست دراز کرد و با شعفی وصف ناپذیر و مهربانانه ترین حالت ممکن امیر طاها را از بغل ماه منیر
گرفت:
- پسر بابا چطوره؟ چقدر دلم واست تنگ شده بود!
بوسه ای طولانی بر لپهای تپل پسرک زد.
ماه منیر لبخندی آمیخته با تلخی و شیرینی بر لبانش نشست.
امیر طاها با شنیدن صدایی آشنا، صدایی ناشی از شادی از خودش در آورد و مجددا ن ق ن ق را از
سر گرفت.
یوسف نگاهی اخمی و پرسشگرانه به ماه منیر کرد
همان برخورد اول کافی بود که ماه منیر ترس از اخم و جدیت یوسف را در دلش جا دهد!
ماه منیر دست و پایش را گم کرد:
- به خدا شیرشو خورده و زیرش تمیزه... نمیدونم چرا بهونه میگیره؟
یوسف امیر طاها را به پشت گرداند و لباسش را بالا زد. یک پر از روی زیرپوشش برداشت و رو به
ماه منیر گرفت:
- متوجه این پر نشدی؟
ماه منیر سرش را به زیر انداخت و متفکرانه در دل گفت:
- این چرا اینطوری شده؟
یوسف باربری صدا زد و چمدانش را به او داد. با گامهایی بلند، در حالیکه با امیر طاها صحبت
میکرد از ماه منیر جلو افتاد و از فرودگاه خارج شد.
******
یک ربع میشد که به خانه آمده بودند. از لحظه ی ورود یوسف خودش را سرگرم امیر طاها کرده
بود و ماه منیر هم در آشپزخانه مشغول آماده کردن چای شد.
سینی چای را که روی میزگذاشت. یوسف خیلی جدی گفت:
کپی؟نشه بهتره:)!
Eshghe4harfe
🌱🖤
🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤
🌱🖤🌱🖤🌱🖤🌱🖤
26.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رفیق یه جوری زندگی کن که آخرش با این ماشین ببرنت:)❤️🩹
#به_رسم_شهدا
@eshghe4harfe
از شیخ بهایی پرسیدن ؛
حاج آقا ، خیلی [سختمیگذره] چیکار کنیم؟
گفت : خودت که میگی ؛
سخـت مــیگــذره ، سخـت که نمـیمونه. . .
- پس خداروشــکر کـه
[ میگذره و نمیمونــه ] 🥲❤️🩹 >
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنگه دلم برا کربلا ..❤️🩹🥲
#امامحسین
Eshghe4harfe
جوانها!
بهمحضاینکهمیبینیدخیابانی،
جاییگرفتارِگناهمیخواهیدشوید،
بگویید:امامزمان(عج)بهحقِ
مادرتنگھمدار..
+استادمعاونیان